#داستانهای_قرآنی
قسمت اول زندگينامه اصحاب رس
#اصحاب_رس
🌻🌹🌻🌹🌻🌹
🔵اصحاب رس : گروهی بودند که ( بعد از سیلمان بن داود ) در کنار رود بزرگی سکونت داشتند که نام آن ( رس ) بود .
🔵در اطراف آن رود بزرگ که همواره آب فراوانی در آن جریان داشت،آبادیها و مزارعی بوجود آورند که از هر جهت رضایت بخش بود .
🌴در کنار آن رودخانه : درخت صنوبری بود که به واسطه مساعدت آب و هوا ، رشد فوق العاده ای نموده و سر به آسمان کشیده بود .
🌴 شیطان آن قوم را فریب داد و به پرستش آن درخت دعوت نمود . قوم هم وسوسه او را پذیرفتند و تن به عبادت درخت صنوبر دادند و پس از آن شاخه هائی از آن درخت را به آبادیهای دیگربردند و پرورش دادند
🔴رقته رفته اعتقاد آنان به درخت صنوبر قوت گرفت و یکباره خدا را فراموش کردند . برای صنوبر قربانی می کردند و در مقابل آن به خاک می افتادند .
🔴جهل و نادانی آن قوم از این درجه هم بالاتر رفت و آب آن رود بزرگ را بر خود حرام کردند و برای مصرف خودشان از آب چشمه های دیگر مصرف می نمودند . زیرا می گفتند حیات و زندگی خدای مابسته به این آب است و جز خدا کسی نباید از آن مصرف کند . هر انسان و حیوانی از آن آب می آشامید بی رحمانه او را می کشتند .
☘سالها به این ترتیب گذشت و آن قوم در چنین گمراهی و ضلالت عظیمی بسر می بردند . خداوند برای رهبری و نجات آنان ، پیامبری از نواده های یعقوب از میان آنها بر انگیخت و او را ماءمور هدایت قوم ساخت .
☘تبلیغات او ، در دل آن قوم اثری بجای نگذاشت و ذره ای آنان را از پرستش درخت منصرف ننمود . اتفاقا ایام عید آن قوم فرا رسید و برای انجام مراسم عید ، هیجان و شوری در میان آن قوم دیده می شد . همه در تلاش بودند که در انجام تشریفات عید شرکت کنند .
#ادامه داستان در قسمت بعد ....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌸🌴🌸🌴🌸🌴
قسمت دوم و آخر اصحاب رس
#اصحاب_رس
اتفاقا ایام عید آن قوم فرا رسید و برای انجام مراسم عید ، هیجان و شوری در میان آن قوم دیده می شد . همه در تلاش بودند که در انجام تشریفات عید شرکت کنند .
✨🍃✨🍃✨🍃
آن پیامبر محترم ، وقتی سرسختی قوم را دید ، به درگاه خدا مناجات کرد و از خدا در خواست نمود که درخت صنوبر را بخشگاند تا این مردم بفهمند ، درخت قابل پرستش نیست .
☘🔵☘🔵☘🔵
دعای او مستجات شد و درخت یکباره خشگید و برگهای سبز و زیبای آن ، زرد شد و بر زمین فرو ریخت . ولی این حادثه به جای اینکه دل مردم را تکان دهد و آنان را از عبادت درخت ، سرد کند ، عکس العمل های دیگری داشت .
🌟💥🌟💥🌟💥
جمعی از مردم ، خشک شدن درخت را در اثر سحر آن پیامبر دانستند و گروهی آن را اینطور تفسیر کردند که چون این مرد ادعای پیغمبری کرد و به خدای شما به نظر تحقیر و استهزاء نگریست و شما هم او را مجازات نکردید ، خدای شما غضب کرد و به این صورت در آمد . اینک باید آن مرد را به سخت ترین وجه بکشید تا خشنودی معبود خود را فراهم سازید .
💞🕸💞🕸💞🕸
به دنبال این سخنان ، تصمیم قطعی برای قتل آن پیامبر گرفته شد . چاهی عمیق کندند و آن پیامبر را در آن چاه افکندند و سنگی بزرگ بر روی آن گذاشتند
🌻🌻🌸🌻🌸
ساعتها ناله بیامبرشان از میان چاه شنیده شد و سپس برای همیشه آن صدا خاموش گردید و آن فرستاده خدا در درون چاه از دنیا رفت .
⚡️🌱🌱⚡️🌱⚡️
این رفتار ظالمانه و وقاحت قوم دریای غضب الهی را متموج ساخت و هنوز ساعتی نگذشته بود که آثار عذاب خداوند آشکار شد . باد سرخی به شدت وزید و آنان را بر زمین کوبید آنگاه ابر سیاهی بر آنان سایه افکند و در یک لحظه آن جمعیت تبهکار به آتش غضب پروردگار سوختند و عبرت عالمیان شدند .
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت اول داستان حضرت عُزَير عليهالسلام
🍀يكى از پيامبران حضرت عُزَير عليهالسلام است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مىخوانيم:
وَ قالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللهِ،
يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.
🍀نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آيه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدد، اين شخص همان عُزير پيامبر بوده كه خاطرنشان مىشود.
🍀عزير كه نامش در لغت يهود عزراء است در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است.
يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كورش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير عليهالسلام نزد او آمد و براى يهود شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عُزير طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايانى قايلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مىدانند.
🍀همچنين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيدهاى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از يهود بودند كه چنين عقيدهاى داشتند.
🍀مرگ صد ساله عُزَير، و زنده شدنش پس از صد سال
در قرآن داستان مرگ صد ساله عزير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره - 295) آمده است، كه بسيار شگفتانگيز است. نظر شما را به شرح آن كه در روايات آمده جلب مىكنيم.
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت دوم
💠حضرت عُزَير عليهالسلام
🍀پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مىكردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يكى را عزير، و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسر از او به دنيا آمد.
عزير عليهالسلام در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عزير از پيامبران بنى اسرائيل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مىخورد، هنگامى كه اين منظره وحشتزا را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
🌺اَنِّى يُحيِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
🍀چگونه خداوند اين مردگان را زنده مىكند؟
او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.
او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت،
او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسيد:
چقدر در اين بيابان خوابيدهاى، او كه خيال مىكرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ يوماً او بَعضَ يومٍ؛ يك روز يا كمتر.
🍀فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اينجا بودهاى،
اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچگونه آسيبى نديده است،
ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببين از هم متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
#ادامه دارد..
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت اول داستان حضرت عُزَير عليهالسلام
🍀يكى از پيامبران حضرت عُزَير عليهالسلام است كه نام مباركش يك بار در قرآن آمده، آن جا كه در آيه 30 سوره توبه مىخوانيم:
وَ قالَتِ اليَهُودُ عُزَيرٌ ابنُ اللهِ،
يهود گفتند: عُزَير پسر خدا است.
🍀نيز داستانى در قرآن به طور فشرده (در آيه 295 بقره) راجع به مرگ صد ساله شخصى، و زنده شدن او بعد از صد سال آمده كه طبق روايات متعدد، اين شخص همان عُزير پيامبر بوده كه خاطرنشان مىشود.
🍀عزير كه نامش در لغت يهود عزراء است در تاريخ يهود داراى موقعيت خاصى است.
يهوديان معتقدند كه با بروز بخت النصر پادشاه بابل، و كشتار وسيع او، وضع يهود در هم ريخت. او معبدهاى آنان را ويران كرد و توراتشان را سوزانيد و مردانشان را به قتل رسانيد و زنان و كودكانشان را اسير كرد. سرانجام كورش پادشاه ايران بابل را فتح كرد و روى كار آمد. عزير عليهالسلام نزد او آمد و براى يهود شفاعت كرد، كورش موافقت كرد، آن گاه يهوديان به شهرهاى خود بازگشتند. در اين هنگام عُزير طبق آن چه در خاطرشان مانده بود، تورات را از نو نوشت و خدمت شايانى در بازسازى جمعيت يهود كرد. از اين رو يهوديان براى او احترام شايانى قايلند و او را نجاتبخش و زنده كننده آئين خود مىدانند.
🍀همچنين موضوع باعث شد كه گروهى از يهود را ابنُ الله (پسر خدا) خواندند.
امروز در ميان يهود چنين عقيدهاى وجود ندارد، ولى اين مطلب (كه در قرآن آمده) حاكى است كه در عصر پيامبر اسلام صلى الله عليه و آله و سلم گروهى از يهود بودند كه چنين عقيدهاى داشتند.
🍀مرگ صد ساله عُزَير، و زنده شدنش پس از صد سال
در قرآن داستان مرگ صد ساله عزير، و سپس زنده شدن او به طور خلاصه در يك آيه (بقره - 295) آمده است، كه بسيار شگفتانگيز است. نظر شما را به شرح آن كه در روايات آمده جلب مىكنيم.
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت دوم
💠حضرت عُزَير عليهالسلام
🍀پدر و مادر عزير در منطقه بيت المقدس زندگى مىكردند، خداوند دو پسر دوقلو به آنها داد و آنها نام يكى را عزير، و نام ديگرى را عزره گذاشتند. عزير و عزره با هم بزرگ شدند تا به سن سى سالگى رسيدند، عزير ازدواج كرده بود، و همسرش حامله بود، كه بعدها پسر از او به دنيا آمد.
عزير عليهالسلام در اين ايام (كه سى سال از عمرش گذشته بود) به قصد سفر از خانه بيرون آمد و با اهل خانه و بستگانش خداحافظى كرد و سوار بر الاغ شد و اندكى انجير و آب ميوه همراه خود برداشت تا در سفر از آن بهره گيرد.
عزير از پيامبران بنى اسرائيل بود و همچنان به سفر خود ادامه داد تا به يك آبادى رسيد. ديد آن آبادى به شكل وحشتناكى در هم ريخته و ويران شده است. و اجساد و استخوانهاى پوسيده ساكنان آن به چشم مىخورد، هنگامى كه اين منظره وحشتزا را ديد، به فكر معاد و زنده شدن مردگان افتاد و گفت:
🌺اَنِّى يُحيِى هذِهِ اللهُ بعدَ مَوتِها؛
🍀چگونه خداوند اين مردگان را زنده مىكند؟
او اين سخن را از روى انكار نگفت، بلكه از روى تعجب گفت.
او در اين فكر بود كه ناگهان خداوند جان او را گرفت،
او جزء مردگان در آمد و صد سال جزء مردگان بود، پس از صد سال خداوند او را زنده كرد. فرشتهاى از طرف خدا از او پرسيد:
چقدر در اين بيابان خوابيدهاى، او كه خيال مىكرد، مقدار كمى در آن جا استراحت كرده، در جواب گفت:
لَبِثتُ يوماً او بَعضَ يومٍ؛ يك روز يا كمتر.
🍀فرشته از جانب خدا به او گفت: بلكه صد سال در اينجا بودهاى،
اكنون به غذا و آشاميدنى خود بنگر كه چگونه به فرمان خدا در طول اين مدت هيچگونه آسيبى نديده است،
ولى براى اين كه بدانى يكصد سال از مرگ گذشته، به الاغ سوارى خود بنگر و ببين از هم متلاشى شده و پراكنده شده و مرگ، اعضاء آن را از هم جدا نموده است.
#ادامه دارد..
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت سوم
💠حضرت عُزَير عليهالسلام
🍀نگاه كن و ببين چگونه اجزاى پراكنده آن را جمع آورى كرده و زنده مىكنيم.
عزير وقتى اين منظره (زنده شدن الاغ) را ديد گفت:
اَعلَمُ اَنَّ اللهُ على كلِّ شىءٍ قَديرٍ؛
مىدانم كه خداوند بر هر چيزى توانا است.
🍀يعنى اكنون آرامش خاطر يافتم، و مسأله معاد از نظر من شكل حسى به خود گرفت و قلبم سرشار از يقين شد.
بازگشت عزير به خانه خود
🍀عزير سؤال الاغ خود شد، و به سوى خانهاش حركت كرد. در مسير راه مىديد همه چيز عوض شده و تغيير كرده است. وقتى به زادگاه خود رسيد، ديد خانهها و آدمها تغيير نمودهاند. به اطراف دقت كرد، تا مسير خانه خود را يافت، تا نزديك منزل خود آمد، در آنجا پيرزنى لاغر اندام و كمر خميده و نابينا ديد، از او پرسيد: آيا منزل عزير همين است؟
پيرزن گفت: آرى، همين است، ولى به دنبال اين سخن گريه كرد و گفت: دهها سال است كه عزير مفقود شده و مردم او را فراموش كردهاند، چطور تو نام عُزير را به زبان آوردى؟
عزير گفت: من خودم عزير هستم، خداوند صد سال مرا از اين دنيا برد و جزء مردگان نمود و اينك بار ديگر مرا زنده كرده است.
🍀آن پيرزن كه مادر عزير بود، با شنيدن اين سخن، پريشان شد. سخن او را انكار كرد و گفت: صدسال است عزير گم شده است، اگر تو عزير هستى (عزير مردى صالح و مستجاب الدعوه بود) من بينا گردم و ضعف پيرى از من برود. عزير دعا كرد، پيرزن بينا شده و سلامتى خود را بازيافت و با چشم تيزبين خود، پسرش را شناخت. دست و پاى پسرش را بوسيد. سپس او را نزد بنى اسرائيل برد، و ماجرا را به فرزندان و نوههاى عزير خبر داد، آنها به ديدار عزير شتافتند.
🍀عزير با همان قيافهاى كه رفته بود با همان قيافه (كه نشان دهنده يك مرد سى ساله بود) بازگشت.
همه به ديدار او آمدند، با اين كه خودشان پير و سالخورده شده بودند. يكى از پسران عزير گفت: پدرم نشانهاى در شانهاش داشت، و با اين علامت شناخته مىشد. بنى اسرائيل پيراهنش را كنار زدند، همان نشانه را در شانهاش ديدند.
در عين حال براى اين كه اطمينانشان بيشتر گردد، بزرگ به بنى اسرائيل به عزير گفت:
ادامه دارد....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت پایانی
💠حضرت عزير عليه السلام
🍀ما شنيديم هنگامى كه بخت النصر بيت المقدس را ويران كرد، تورات را سوزانيد، تنها چند نفر انگشت شمار حافظ تورات بودند. يكى از آنها عزير عليهالسلام بود، اگر تو همان عزير هستى، تورات را از حفظ بخوان.
🍀عزير تورات را بدون كم و كاست از حفظ خواند، آن گاه او را تصديق كردند و به او تبريك گفتند، و با او پيمان وفادارى به دين خدا بستند.
🍀ولى به سوى كفر، اغوا شدند و گفتند: عزير پسر خدا است. شخصى از حضرت على عليهالسلام پرسيد: آيا پسرى بزرگتر از پدرش سراغ دارى؟
🍀فرمود: او پسر عزير است كه از پدرش بزرگتر بود و در دنيا بيشتر عمر كرد.
🍀راهب مسيحى از امام باقر عليهالسلام پرسيد: آن كدام دو برادر بودند كه دو قلو به دنيا آمدند، و هر دو در يك ساعت مردند، ولى يكى از آنها صدو پنجاه سال عمر كرد، ديگرى پنجاه سال؟
🍀امام باقر عليهالسلام پاسخ داد: آنها عزير و عزره بودند كه هر دو از يك مادر دوقلو به دنيا آمدند، در سى سالگى عزير از آنها جدا شد، و صد سال به مردگان پيوست، و سپس زنده شد و نزد خاندانش آمد و بيست سال ديگر با برادرش زيست و سپس با هم مردند، در نتيجه عزير پنجاه سال، و عزره صد و پنجاه سال عمر نمود.
🌷منبع👇👇👇
قصههاى قرآن به قلم روان - محمد محمدى اشتهاردى رحمه الله علیه
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
✅ داستان قرآنی اصحاب فیل
قسمت اول
❇️ الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل .
( سوره فیل : 1 )
🌴 نجاشی پادشاه حبشه در راه تبلیغ دین مسیح به فعالیت زد و به وسائل مختلف کوشید تا دین مسیح را به صورت اول برگرداند و نیروی از دست رفته اش را تجدید کند .
🌴 وقتی دید از همه کشورها مردم برای حج به سوی مکه می روند ، به اندیشه فرو رفت که کاری کند تا توجه مردم را از مکه و کعبه برگرداند و این تاج سیادت را از قریش و اهل مکه بر باید و دلهای مردم را به کشور خود متوجه نماید .
🌴 بدین جهت کلیسای مجللی در صنعاء ( یکی از شهرهای یمن ) بنا نهاد و در ساختمان آن منتهای دقت را بکار برد و پس از پایان ، آن را به بهترین زینتها تزئین کرد و عالی ترین فرشها و پرده ها را در آن فراهم نمود به طوریکه زیبائی آن چشم را خیره و بیننده را مبهوت می ساخت .
🌴 او تصور می کرد با بودن چنین کلیسای معظمی دیگر کسی به سوی مکه نخواهد رفت و همه مردم حتی قریش و اهل مکه به آن کلیسا خواهند آمد .
🌴 اما بر خلاف تصور او ، نه تنها اهل مکه په آنجا توجه نکردند بلکه اهالی یمن و حبشه هم مکه را فراموش نکردند و بازبرای حج ، به سوی مکه رفتند .
🌴 اینجا دیگر کاری از نجاشی ساخته نبود . زیرا تصرف در دلهای مردم با زور سر نیزه محال است و عقیده ، قابل تحمیل نیست .اتفاقا یک کاروان تجارتی از مکه به حبشه آمد ، کاروانیان همه عرب و برای تجارت به آن کشور آمده بودند .
🌴 چندین تن از کاروانیان عرب ، در یکی از اطاقهای آن کلیسا منزل کردند و چون هوا سرد بود آتش افروختند . ولی وقت رفتن ، فراموش کردند آتش را خاموش کنند . آتش به آن کلیسا رخنه کرد و حریق مدهشی بوجود آورد .
🌴 وقتی خبر سوختن کلیسا و علت پیدایش آن را به اطلاع نجاشی رساندند ، سخت غضبناک شد و با خود گفت عربها از راه دشمنی کلیسای ما را آتش زده اند و قسم یاد کرد که کعبه را ویران کند و آن را نابود سازد .
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
✅ داستان قرآنی اصحاب فیل
قسمت دوم
❇️ الم تر کیف فعل ربک باصحاب الفیل . الم یجعل کیدهم فی تضلیل .
( سوره فیل : 1 )
🌴 نجاشی فرمانده سپاه خود ( ابرهه ) را طلبید و با لشگری مجهز به انواع تجهیزات ، از اسب و فیل و سواره و پیاده به سوی مکه فرستاد .
🌴 ابرهه با آن سپاه عظیم ، مانند سیل بنیان کن به محل ماموریت خود رهسپار شد . در بین راه غارتگری ها کرد و هر کجا گوسفند و گاو و شتر دید آن را تصرف نمود . در بیابان حجاز ، شبانی را با دویست شتر ملاقات کرد .
🌴 شترها از عبدالمطلب و شبان هم شبان او بود ، ابرهه شترهای عبدالمطلب را گرفت و به راه خود ادامه داد تا در پیرون شهر مکه منزل نمود .
🌴 ابرهه در خیمه خود روی تخت نشسته و سران سپاه در اطرافش ایستاده بودند که دربان او وارد شد و گفت : اینک عبدالمطلب رئیس مکه و سرور قریش بیرون خیمه است و اذن ورود می خواهد . ابرهه اجازه داد و پس از لحظه ای عبدالمطلب وارد شد .
🌴 آثار بزرگی و عظمت در چهره او نمایان بود . ابرهه وقتی او را دید بی اختیار از جا پرید و چند قدم او را استقبال کرد و کنار خود روی تخت نشانید و مراسم احترام را به عمل آورد . سپس به مترجم خود گفت : از عبدالمطلب بپرس برای چه اینجا آمده ای ؟
🌴 گفت : به من خبر رسیده که سپاهیان تو شتران مرا گرفته اند . آمده ام درخواست کنم شتران مرا به من برگردانید .
🌴 ابرهه گفت : عجبا ! من برای خراب کردن کعبه و ویران کردن اساس عظمت این مرد آمده ام،او به فکر شتران خویش است . به خدا قسم اگر این مرد از من درخواست می کرد از همین جا برگردم و کعبه را خراب نکنم ، من به احترام او بر می گشتم .
🌴 عبدالمطلب گفت : من صاحب شترها هستم و این خانه هم صاحبی دارد ، من باید شتران خود را حفظ کنم و صاحب این خانه هم ، خانه خود را .
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت اول
💠لقمان حكیم
🍀لقمان حكیم، غلام سیاهی بود كه در سرزمین سودان چشم به جهان گشود. گرچه او چهره ای سیاه و نازیبا داشت، ولی از دلی روشن، فكری باز و ایمانی استوار برخوردار بود. او كه در آغاز جوانی برده ای مملوك بود، به دلیل نبوغ عجیب و حكمت وسیعش آزاد شد و هر روز مقامش اوج گرفت تا شهره ی آفاق شد.
🍀او مردی امین بود، چشم از حرام فرو می بست، از ادای حرف ناسزا و بی مورد پرهیز می كرد و هیچگاه دامن خود را به گناه نیالود و همواره در امور زندگی شرط عفت و اخلاص را رعایت می كرد.
🍀اوقات فراغت خود را به سكوت و تفكر در امور جهان و معرفت حق تعالی می گذراند و برای گذراندن امور زندگی به حرفه خیاطی و یا درودگری مشغول بود. (بعضی گویند لقمان بنده ای بود حبشی كه از راه شبانی معیشت خود را می گذراند.)
🍀لقمان از خنده بی مورد و استهزاء دیگران پرهیز می كرد و هیچگاه اراده خود را تسلیم خشم و هوای نفس نمی كرد. از كامیابی در دنیا مغرور و از ناكامی اندوهگین نمی شد و صبر و شكیبایی او به حدی بود كه با از دست دادن چند فرزند، از سر زبونی دیدگان خود را به سرشك غم نیالود.
در اصلاح امور مردم و حل نزاع و مرافعه آنها سعی وافر داشت و هرگز به دو كس كه با یكدیگر مخاصمه و منازعه یا مقاتله داشتند نگذشت، مگر آن كه در میان ایشان اصلاح كرد. بیشتر وقت خود را در همنشینی با فقها و دانشمندان و پادشاهان می گذراند و مسئولیت خطیر آنها را گوشزد می كرد و آنها را از كبر و غرور برحذر می داشت و خود نیز از احوال ایشان عبرت می گرفت.
🍀در این شرایط بود كه لقمان شایسته پوشیدن جامه حكمت شد و سپس در نیمروزی گرم كه مردم در خواب قیلوله بودند جمعی از فرشتگان كه لقمان قادر به رؤیت آنها نبود، نظر لقمان را در مورد خلافت و پیغمبری خدا جویا شدند.
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت دوم
💠لقمان حكیم
🍀لقمان در پاسخ فرشتگان گفت: اگر خدای متعال مرا به قبول این امر خطیر امر كند، فرمان او را با دیده منت خواهم پذیرفت و امید و یقین دارم كه در آن صورت او مرا در این كار یاری خواهد كرد و علم و حكمتی كه لازمه این وظیفه باشد به من عطا خواهد كرد و مرا از خطا و اشتباه حفظ می كند، ولی اگر اختیار رد یا قبول این امر با من باشد، از پذیرش این مسئولیت بزرگ عذر خواهم خواست و عافیت را اختیار می كنم.
🍀چون فرشتگان علت امتناع لقمان از پذیرش این مسئولیت را جویا شدند، لقمان گفت: حكومت بر مردم اگر چه منزلتی عظیم دارد، ولی كاری بس دشوار است و در جوانب آن فتنه ها و بلاها و لغزشها و تاریكی های بیكرانی وجود دارد كه هر كس را خدا به خود واگذارد گرفتار آن شود و از صراط مستقیم و راه رستگاری منحرف گردد و هر كس از آنها برهد به فلاح و رستگاری نائل خواهد شد.
خواری و گمنامی دنیا در برابر عزت و بزرگواری آخرت گوارا است ولی اگر هدف كسی جاه و جلال دنیوی باشد، دنیا و آخرت هر دو را از كف خواهد داد، زیرا عزت و نعمت دنیا موقت و عاریه است و چنین كسی به نعمت و عزت جاودان اخروی نیز دست نخواهد یافت.
🍀فرشتگان كه به عقل سرشار لقمان پی بردند او را تحسین كردند و خدای تعالی او را مورد لطف و عنایت قرار داد و سرچشمه حكمت خود را بر لقمان روان ساخت تا سیل حكمت و نور معرفت بر زبان و بیان لقمان جاری گردد و تشنگان حقیقت را در خور استعدادشان از زلال معرفت و حكمت خود سیراب سازد و در این میان فرزند برومند لقمان كه نظر پدر را به خود معطوف داشته بود، بیشتر مورد خطاب او قرار می گرفت گرچه نصایح لقمان بیشتر جنبه عمومی داشت.
#ادامه دارد....
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت سوم داستان لقمان حکیم
💠نصایح لقمان به فرزندش
🍀سعی لقمان بر این بود كه در مناسبت های مختلف فرزندش و همچنین سایر مردم را پند و اندرز دهد. لقمان فرزندش ناتان را خطاب قرار داد و گفت: فرزندم همیشه شكر خدا را به جای آور، برای خدا شریك قائل مشو، زیرا مخلوقی ضعیف و محتاج را با خالقی عظیم و بی نیاز برابر نهادن، ظلمی بزرگ است.
🍀فرزندم: اگر عمل تو از خردی چون ذره ای از خردل در صخره های بلند كوه یا آسمانها و یا در قعر زمین مخفی باشد از نظر خدا پنهان نخواهد بود و در روز رستاخیز در حساب اعمال تو منظور خواهد شد و به پاداش و كیفر آن خواهی رسید.
🍀فرزندم: نماز را به پای دار! تا ارتباط تو با خدا محكم گردد و از ارتكاب فحشا و منكر مصون باشی و چون به حد كمال رسیدی، دیگران را به معروف و تهذیب نفس و تزكیه روح دعوت و رهبری كن و در این راه در مقابل سختی ها، صبور و شكیبا باش.
🍀فرزندم: نسبت به مردم تكبر مكن و به دیگران فخر مفروش كه خدا مردم خودخواه و متكبر را دوست ندارد.
خود را در برابر ایشان زبون مساز كه در تحقیرت خواهند كوشید، نه آنقدر شیرین باش كه ترا بخورند و نه چندان تلخ باش كه به دورت افكنند.
🍀فرزندم: در راه رفتن نه به شیوه ستمگران گام بردار و نه مانند مردم خوار و ذلیل، و به هنگام سخن گفتن آهسته و ملایم سخن بگو زیرا صدای بلند، بیرون از حد ادب و تشبه به ستوران - ستوران- است.
🍀فرزندم: از دنیا پند بگیر و آن را ترك نكن كه جیره خوار مردم شوی و به فقر مبتلا گردی تا آنجا خود را در بند و گرفتار دنیا نكن و در اندیشه سود و زیان آن فرو مرو كه زیانی به آخرت تو برسد و از سعادت جاودان بازمانی!
🌹فرزندم: دنیا دریای ژرف و عمیقی است كه دانشمندان فراوانی را در خود غرق كرده است پس برای عبور از این دریا، كشتی از ایمان و بادبانی از توكل فراهم كن و برای این سفر توشه ای از تقوی بیندوز، و بدان و آگاه باش كه اگر از این راه پر خطر برهی، مشمول رحمت شده ای و اگر در آن دچار هلاك شوی به غرقاب گناهانت گرفتار گشته ای.
🌹فرزندم: در زندان شب و روز زمانی را برای كسب علم و دانش منظور كن و در این راه با دانشمندان همدم و همراه شو و در معاشرت با آنها شرط ادب را رعایت كن و از مجادله و لجاج بپرهیز تا تو را از فروغ دانش خود محروم نسازند.
🍀فرزندم: هزار دوست اختیار كن و بدان كه هزار رفیق كم است و یك دشمن میندوز و بدان كه یك دشمن هم زیاد است.
🍀فرزندم: دین مانند درخت است. ایمان به خدا آبی است كه آن را می رویاند. نماز ریشه آن، زكات ساقه آن، دوستی در راه خدا شاخه های آن، اخلاق خوب برگ های آن و دوری از محرمات، میوه آن است. همانطور كه درخت با میوه ی خوب كامل می گردد، دین هم با دوری از اعمال حرام تكمیل می شود.
#ادامه دارد.....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت پنجم
لقمان حکیم
🍀روزگاری دراز وضع بدین منوال گذشت تا روزی یكی از دوستان خواجه خربزه ای به رسم هدیه و نوبر برای او فرستاد. خواجه تحت تأثیر خصائل ویژه لقمان، خربزه را قطعه قطعه نمود به لقمان تعارف كرد و لقمان با روی گشاده و اظهار تشكر آنها را تناول كرد تا به قطعه آخر رسید، در این هنگام خواجه قطعه آخر را خود به دهان برد و متوجه شد كه خربزه به شدت تلخ است. سپس با تعجب زیاد رو به لقمان كرد و گفت:
چگونه چنین خربزه تلخی را خوردی و لب به اعتراض نگشودی؟ لقمان كه دریافت زمان تهذیب و تأدیب خواجه فرا رسیده است، به آرامی و با احتیاط گفت: واضح است كه من تلخی و ناگواری این میوه را به خوبی احساس كردم اما سالهای متمادی من از دست پر بركت شما، لقمه های شیرین و گوارا را گرفته ام، سزاوار نبود كه با دریافت اولین لقمه ناگوار، شكوه و شكایت آغاز كنم.
🍀خواجه از این برخورد، درس عبرت گرفت و به ضعف و زبونی خود در برابر ناملایمات پی برد و در اصلاح نفس و تهذیب و تقویت روح خود همت گماشت و خود را به صبر و شكیبایی بیاراست.
🍀روزی دیگر خواجه لقمان در سرایی، سفره ای گسترده بود و میهمانان خود را در سایه جود و كرمش پذیرایی می كرد. لقمان كه در خدمت میهمانان و تهیه وسایل رفاه ایشان سعی وافر داشت از شنیدن سخنان بیهوده آنها سخت در عذاب بود و همواره مترصد فرصتی بود تا عادت زشت آنها را گوشزد كند و در اصلاح و تهذیب آنها گامی بردارد.
در این هنگام گروهی از میهمانان خواجه، وارد سرا شدند و خواجه به لقمان فرمان داد تا گوسفندی ذبح كند و غذایی از بهترین اعضاءِ گوسفند مهیا سازد. لقمان غذایی لذیذ از دل و زبان گوسفند، فراهم نمود و نزد میهمانان آورد. روزی خواجه امر كرد، از بدترین اعضاءِ گوسفند، غذایی آماده سازد، لقمان بار دیگر غذا را از دل و زبان گوسفند مهیا كرد.
🍀خواجه با تعجب پرسید: چگونه است كه این دو عضو گوسفند هم بهترین و هم بدترین هستند؟ لقمان پاسخ داد: این دو عضو مهمترین اعضا در سعادت و شقاوتند، چنانكه اگر دل سرشار از نیت خیر و زبان گویای حكمت و معرفت و حلاّل مشكلات و مسایل مردم باشد، این دو عضو بهترین اعضاء هستند و هر گاه دل بداندیش و پست نیت باشد، زبان گویای غیبت و تهمت و محرك فتنه و فساد، هیچیك از اعضا، بدتر و زیان بارتر از این دو عضو نخواهد بود.
🍀لقمان نیك و بد هر كاری را مشروط به رضای وجدان و خشنودی خداوند می دانست و تمجید و تحسین خلق را هدف خود قرار نمی داد و از خرده گیری و عیبجویی آنها نیز هراسی نداشت و این موضوع را نیز همواره به فرزند خود گوشزد می نمود، تا روزی به جهت اطمینان خاطر، تصمیم گرفت این حقیقت را نزد پسر خود مصور سازد.
#ادامه دارد...
🍃
🌸 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت ششم
لقمان حکیم
🍀لقمان به فرزند خود گفت: مركب را آماده ساز و مهیای سفر شو. چون مركب آماده شد، لقمان خود سوار شد و پسرش را پیاده دنبال خود روان كرد. در این حال گروهی كه در مزارع خود مشغول كار بودند آنها را نظاره كردند و به زبان اعتراض گفتند: عجب مرد سنگدلی، خود سواره است و كودك معصوم را پیاده به دنبال می كشد.
🍀سپس لقمان خود از مركب پیاده شد و پسر را سوار بر مركب كرد تا به گروهی دیگر از مردم رسید، این بار مردم با نظاره آنها گفتند: عجب پسر بی ادب و بی تربیتی، پدر پیر و ضعیف خود را پیاده گذاشته و خود با نیروی جوانی و تنومندی بر مركب سوار است. حقا كه در تربیت او غفلت شده است.
🍀در این حال لقمان نیز همراه فرزند خود سوار مركب شد و هر دو سواره راه را ادامه دادند تا به گروه سوم رسیدند، مردم این قوم چون آنها را دیدند گفتند: عجب مردم بی رحمی، هر دو چنین بار سنگینی را بر حیوان ناتوان تحمیل كرده اند و هیچ یك زحمت پیاده روی را به خود نمی دهند. در این هنگام لقمان و پسر هر دو از مركب پیاده شدند و راه را پیاده ادامه دادند تا به دهكده ی دیگری رسیدند، مردم با مشاهده آنها، زبان به نكوهش گشودند و گفتند: آن دو را بنگرید، پیر سالخورده و جوان خردسال هر دو پیاده در پی مركب می روند و جان حیوان را از سلامت خود بیشتر دوست دارند.
چون این مرحله از سفر نیز تمام شد لقمان با تبسمی معنی دار به فرزند خود گفت: حقیقت را در عمل دیدی، اكنون بدان كه هیچگاه خشنودی تمام مردم و بستن زبان آنها امكان پذیر نیست؛ پس خشنودی خداوند و رضای وجدان را مد نظر قرار ده و به تحسین و تمجید یا توبیخ و نكوهش دیگران توجهی نكن.
لقمان همواره رعایت اعتدال و میانه روی را از شروط كامیابی و موفقیت در امور زندگی می دانست و رعایت این اصل را در كلیه شئون زندگی لازم و ضروری می شمرد و معتقد بود افراط و تندروی می تواند لذت ها را به آلام و عادت ها را به آلودگی تبدیل كند. لقمان برای درك صحیح این موضوع، با بیانی جالب و منطقی، فرزند خود را چنین نصیحت كرد:
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت پایانی
💠لقمان حکیم
🍀فرزندم این نصیحت پدر را همواره آویزه گوش خود كن و در زندگی همواره لذیذترین غذاها را میل كن و فاخرترین جامه ها را بپوش و در بهترین بستر بیارام و در بهترین خانه ها زندگی کن!!
🍀فرزند لقمان از نصایح پدر سخت متعجب شد، زیرا پدر كه همواره او را به اعتدال و اقتصاد در امور زندگی تشویق می كرد، این بار او را به افراط و تن پروری ترغیب می نمود. لذا علت را از پدر خویش جویا شد. لقمان گفت: منظور من از این سخن آن بود كه اگر زمانی برای برآوردن حاجت خود اقدام كنی كه ضرورت و شدت آن به اوج خود رسیده باشد، از ساده ترین آنها عالی ترین مراتب لذت را خواهی برد.
🍀اگر هنگامی برای خواب و استراحت اقدام كنی كه بی خوابی حواس و قوای تو را تحت تأثیر و تسخیر خود قرار داده باشد، در این حال پاره خشتی بهتر از بالش پَر و بستری زبر و خشن خوشآیندتر از ملایمترین آنها خواهد بود.
🍀فرزندم اگر زمانی بر سر سفره بنشینی كه گرسنگی، صبر و طاقت از تو بریده باشد، ساده ترین غذاها برای تو لذیذتر از طعام پادشاهان خواهد بود.
🍃اگر خوش اخلاق باشی و در حد توان گره گشای مشکلات مردم باشی در قلبهایشان خانه خواهی داشت که بهترین خانه های دنیاست👏
🍀مریدی خلاصه معرفت و روح حكمت لقمان را جویا شد وی گفت: خلاصه معرفت و روح حكمت من آن است كه از امور زندگی آنچه به عهده خالق است، تكلف و زحمتی بر خود روا نمی دارم و آنچه به عهده من است در آن سستی و كوتاهی نمی کنم.👏👏👌
اگر امروز هیچ مطلبی بجز این قسمت آخر زندگینامه و توصیه های لقمان حکیم رو نمیگذاشتیم برای امروز کافی بود واقعا چه نکته های حکیمانه ای ، شخصا لذت بردم و پیشنهاد میکنم اگر قسمتهای قبلی رو فرصت نکردید بخونید حتما بخونید و استفاده کنید.
پایان داستان زندگی لقمان حکیم
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
#داستان_حبیب_نجار
📒تفسیر آیات 20تا27📒
🔹نام مشهور سوره یس، همان «یس» است که در زمان پیامبر(ص) نیز به همین نام از آن یاد میشد. اما چون در این سوره، داستان «حبیب نجار» آمده، بعدها در برخی منابع به نام او نیز از آن یاد شده است.
🔸 در آیه بیستم سوره یس میخوانیم: «و مردى با ایمان از دورترین نقطه شهر با شتاب فرا رسید، گفت: اى قوم من! از فرستادگان [خدا] پیروى کنید».
🔺آن مرد حبیب بن اسرائیل نجّار بود و منزلش در دورترین دروازه از دروازههاى شهر بوده و هنگامى که به او خبر رسید که مردمان شهر میخواهند رسولان را به قتل برسانند، در حالیکه سخت میدوید، به آنجا آمد.
🔹 در مورد حبیب نجار گفته شده؛ وی مبتلا به بیمارى جذام و فلج بود، رسولان او را شفا دادند و او نیز به آنان ایمان آورد
🔸حبیب نجار در غار، خدا را پرستش میکرد، شنید افرادی از سوی حضرت عیسی(ع) به انطاکیه وارد شدند نزدشان رفت و پرسید: «آیا در ازای این دعوت مزدی میخواهید؟» گفتند: خیر. پس رو به قومش نمود و گفت:
🔺«اى قوم من! از فرستادگان [خدا] پیروى کنید! از کسانى پیروى کنید که از شما مزدى نمیخواهند و خود هدایت یافتهاند!
🔹امّا قومش او را با سنگ مورد حمله قرار دادند، سرانجام او را شهید کردند و به او گفته شد: «وارد بهشت شو!» گفت: «اى کاش قوم من میدانستند خداوند مرا آمرزید و گرامی داشت و وارد بهشت کرد...
🔸از پیامبر اسلام(ص) روایت شده است؛
«صدیقان سه نفرند: 1. حبیب نجار، مؤمن آل یاسین که [خداوند] میگوید: "پیروى کنید از رسولان و پیروى کنید از کسانى که مزدى از شما نمیخواهد و رهبرند".
2. حزقیل، مؤمن آل فرعون،
3. على بن ابیطالب(ع)
📚تفسیرنور📚
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت اول زندگينامه زكريا و يحيي ع
🌻🌻🍃🌻🍃
حدود نود سال از عمر زکریا گذشته بود . موهایش سفید ، نیروی بدنش رو به ضعف و فرسودگی گذاشته و کمرش خمیده بود ولی هنوز فرزندی نداشت . در عین حال که زکریا مردی وارسته و بی اعتنا به قیود مادی بود ، از نداشتن فرزند غمگین به نظر می رسید .
☘🌷☘🌷☘🌷🌷
او فکر می کرد که آفتاب عمرش بر لب بام رسیده و دفتر زندگانیش نزدیک به آخر است . به زودی چشم از این جهان می پوشد و پسر عموهای نالایق او نمی توانند رهبری قوم را به عهده بگریند و آنان را به انجام امور مذهبی وادارند و بالنتیجه زحمات او نابود می شود مردم از راه حق منحرف می گردند
🌟🌴🌟🌴🌟🌴
این فکر شب و روز در مغز زکریا بود ولی او خود را تسلیم اراده و مشیت خداوند می دانست و اطمینان داشت که در این کار حکمتی نهفته و اسراری است که وی از آن پی خبر است .
🌸🌸🌾🌸🌾🌸
یکی از روزها وقتی زکریا وارد بیت المقدس شد یکسره به حجره مریم رفت . او سرپرستی مریم را متعهد شده وبه کارهای او هم رسیدگی می کرد .
وقتی قدم به آن حجره گذاشت دید مریم به نماز و عبادت مشغول است و در کنار حجره او ظرفی پر از میوه دیده می شود .
🕸🌺🕸🌺🕸🌺
زکریا از دیدن میوه ها دچار بهت و حیرت شد زیرا اولا در حجره مریم کسی رفت و آمد نداشت و قفل آن حجره را فقط زکریا باز می کرد و می بست و ثانیا میوه ها مربوط به فصل تابستان بود و او آنها را در فصل زمستان می دید ، لذا از مریم پرسید :
💞✨💞✨💞✨
این میوه ها از کجا است ؟ ! مریم گفت : اینها از پیشگاه خداوند صبح و شام برای من می رسد و خداوند به هر کسی خواهد بی حساب روزی می دهد .
🍃💥🍃💥🍃💥
گفتار مریم و مشاهده نعمتهای خداوند و الطاف و عنایات حضرت زکریا را در وضع جدیدی قرار داد و و او را در فکر عمیقی فرو برد
#ادامه داستان در قسمت بعد ...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت دوم زندگينامه زكريا و يحيي ع
🌺🕸🌺🌺🕸🌺🕸
گفتار مریم و مشاهده نعمتهای خداوند و الطاف و عنایات حضرت احدیت زکریا را در وضع جدیدی قرار داد و و او را در فکر عمیقی فرو برد . خداوندی که تا این حد نسبت به بندگانش مهربان است که برای آنها روزی بی حساب می فرستد و آنان را غوطه ور در احسان خود می سازد ممکن است به این پیر سالخورده هم با همه ضعف و نا توانی که دارد نظر لطفی کند و در سنین پیری او را فرزندی دهد آری : باید چاره این کار را از خدا خواست ، و حل این مشکل را از او تقاضا کرد .
🌴🌸🌴🌸🌴🌸
در همان شب در محراب عبادت دست به دعا برداشت و گفت : ( رب لاتذرنی فردا و انت خیر الوارثین ) پروردگارا ! مرا تنها مگذار و فرزندی به من عنایت کن که جانشین و وارث من باشد
🌻☘🌻☘🌻☘
مقام و منزلت زکریا ، اقتضا می کرد که دعایش به اجابت برسد و درخواستش پذیرفته درگاه خدا شود و به همین جهت هنوز در محراب بود که فرشتگان به او خبر دادند که خداوند پسری به نام یحیی به او عنایت خواهد کرد .
🌻🍀🌻🍀🌻🍀
روزها یکی پس از دیگری گذشت و آثار حمل در همسر زکریا آشکار شد و پس از پایان دوره حمل ، خداوند پسری زیبا ، پاک و خردمند به او عطا فرمود .پسری که در کودکی ، علم و حمکت به او داده شد و بعد هم به مقام شامخ نبوت مفتخر گردید .
☘🌻☘🌻☘🌻
این پسر ، یحیی بود که در دوران طفولیت ، عاشق عبادت پروردگار شد و از شدت عبادت و گریه از خوف خدا ، بدنش ضعیف و لاغر گردیده بود . یحیی به امور دین کاملا آشنا و از اصول و فروع احکام تورات مطلع بود . . مشکلات دینی مردم را حل می کرد و مسائل دین را به آنان می آموخت . او در امر دین و رهبری خلایق ، بسی جدی و کوشا بود .
🌻🌸🌻🌸🌻🌸
اگر می دید مردم مرتکب گناه می شوند ، سخت ناراحت و غضبناک می شد و برای جلوگیری از آن ، اقدام می کرد .
ادامه داستان در قسمت بعد ....
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت سوم و آخر يحيي و ذكريا
🌻🌸🌻🌸🌻🌸
✨🌴روزی به یحیی خبر دادند که هیرودوس ، پادشاه فلسطین تصمیم دارد که با هیرودیا دختر برادر ( یاربییه ) خود ازدواج کند .
✨🌴یحیی برآشفت که این ازدواج با دین سازش ندارد و تورات اجازه چنین ازدواجی را نمی دهد .
✨🌴نظریه یحیی ، به سرعت برق در شهر منتشر شد و در تمام محافل مورد بحث و گفتگو قرار گرفت و کم کم به گوش هیرودیا رسید .
✨🌴هیرودیا که خود را ملکه آینده کشور می دانست و هوس همسری شاه را در سر می پروراند ، از شنیدن این مطلب ، دنیا در نظرش تاریک شد و کینه یحیی را در دل گرفت .
✨🌴در یک موقعیت مناسب ، که شاه مجلس بزمی داشت هیرودیا با آرایش تمام به بزم او قدم گذاشت و تمام فنون دلربائی و عاشق کشی را بکار بست .
شاه که دلباخته او بود ، بیشتر فریفته او شد و از او پرسید چه حاجتی داری بر آورم ؟
✨🌴هیرودیا اظهار داشت : اگر نسبت به من لطفی داری ، حاجت من کشتن یحیی است . شاه هوا پرست ، دین و وجدان را بدست فراموشی سپرد و به کشتن یحیی فرمان داد . هنوز ساعتی نگذشته بود که سر بریده یحیی را به حضور او آوردند
✨🌴 ولی چون خون یحیی به زمین ریخت به جوش آمد . خاک بر آن ریختند ، باز می جوشید . بارهای خاک بر روی آن ریختند و بصورت تل بزرگی در آمد اما بر فراز آن تل ، خون جوش می زد .
✨🌴خون یحیی از جوش نیافتاد تا ( بخت نصر ) خروج کرد و هفتاد هزار نفر از بنی اسرائیل را بالای آن تل ، کشت تا خون یحیی از جوش افتاد و انتقام خون او گرفته شد .
پایان...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌺🌾🌺🌾🌺🌾
#قسمت اول زندگینامه ذوالقرنین
🌺🌾مردی بزرگ و بزرگوار ، که خداوند باو اقتدار فراوان بخشیده بود . پیامبر نبود ، اما با پیامبران خدا در ارتباط و از راهنمائی های آنان بهره مند میشد .🌺🌾
🌾🌺مرکز فرمانروائی ذوالقرنین و دیگر خصوصیات زندگانی او در قرآن کریم ذکر نشده ولی از آیاتیکه درباره او نازل شده ، اطلاعات بسیاری میتوان بدست آورد .🌾🌺
🌾🌺او با سپاهیانش ، سفری بسوی غرب نمود و ساکنان آن منطقه تسلیم او شدند .ترس و نگرانی ساکنان آن منطقه را فرا گرفته بود . ذوالقرنین را نمیشناختند و از برنامه ها و اهداف او بی خبر بودند . پادشاهان و کشور گشایان ، معمولا زورگو ، بی رحم و ستمکارند . مبادا این قدرتمند تازه وارد نیز از آنگونه باشد .🌾🌺
🌾🌺ذوالقرنین با صدور یک اطلاعیه کوتاه ، ترس و نگرانی مردم را برطرف و برنامه کار خود را باین شرح به اطلاع مردم رسانید :
🌾🌺کسانی که راه خداپرستی را برگزینند و به کارهای شایسته بپردازند ، مورد حمایت ما خواهند بود و از کمکهای همه جانبه ما بهره مند خواهند شد ، بار سنگینی بر دوش آنها نخواهیم گذاشت و فشاری بر آنها متحمل نخواهیم کرد .
🌾🌺ذوالقرنین پس از فتح مناطق غربی و تسلط بر آن نقطه از جهان ، لشکر کشی به جانب شرق را آغاز کرد و همه جا با فتح و پیروزی روبرو بود و از آنجا که شیوه عدل و داد و روش پسندیده و انسانی او بگوش مردم رسیده بود ، هیچگونه مقاومتی در برابر او انجام نمی شد .🌾🌺
🌾🌺او هر شهری را متصرف می شد ، مهد و محبت را بکار می بست و حمایت از مظلومان و دفع شر ستمکاران را باجرا در می آورد .
ادامه داستان درقسمت بعد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
#قسمت_2_ذوالقرنین
☘🌺☘🌺☘🌺
✨ذو القرنین سفر سوم خود را با تمام امکاناتی که خداوند باو عنایت فرموده بود ، همراه با سپاهیانش ، بسوی شمال آغاز کرد .✨
✨یکی از اقوامیکه ذوالقرنین با آنها ملاقات کرد ، گروهی بودند که وضع مادی آنها خوب بود ولی از نظر فکر عقب مانده و حتی از فهم و درک سخن ناتوان بودند و این پادشاه نیک سرشت به تحقیق در وضع زندگی و مشکلات و دردهای آنها پرداخت ، تا کمی از رنج آنها را بکاهد و زندگی را برای آنها آسان تر سازد .✨
✨آنقوم که رفتار محبت آمیز او را دیدند ، با او انس گرفتند و به هر ترتیبی بود ، با زبان یا اشاره به او گفتند :✨
✨ای پادشاه مهربان ، در آن سوی کوههائی که ما زندگی می کنیم ، قومی وحشی و جنایتکار بنام یاءجوج و ماءجوج وجود دارند که همواره در این منطقه فساد برپا می کنند . گاه و بیگاه از شکافی که بین این کوهها است بما حمله می کنند و زندگانی ما را به تباهی می کشانند .✨
✨آیا ممکن است با این امکانات عظیمی که در اختیار داری ، بین ما و آنها سدی ایجاد کنی و و ما را از حملات گاه و بیگاه آنها نجات دهی و ما هزینه احداث سد را به تو خواهیم پرداخت .✨
✨ذو القرنین با آغوش باز ، درخواست آنانرا پذیرفت و هزینه سد را نیز خود به عهده گرفت و گفت :✨
✨اعتبار و اقتداری که خدا به من عطا فرموده ، بهتر و بالاتر از پولی است که شما می خواهید بپردازید . شما با نیروی انسانی مرا یاری کنید تا با کمک یکدیگر ، این سد عظیم را احداث کنیم .✨
#ادامه_داستان_در_قسمت_بعد ...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
قسمت_آخر
#ذوالقرنین
💥🍃💥🍃💥🍃
💥🍃ذوالقرنین با آغوش باز ، درخواست آنانرا پذیرفت و هزینه سد را نیز خود به عهده گرفت و گفت :
💥🍃اعتبار و اقتداری که خدا به من عطا فرموده ، بهتر و بالاتر از پولی است که شما می خواهید بپردازید . شما با نیروی انسانی مرا یاری کنید تا با کمک یکدیگر ، این سد عظیم را احداث کنیم .
💥🍃آنگاه دستور داد : قطعات آهن فراهم کنید . همه به تلاش افتادند . از هر گوشه و کنار قطعه های بزرگ و کوچک آهن را به محل آوردند . طبق راهنمایی ذوالقرنین ، آهنها را در دره میان دو کوه روی هم چیدند و سپس دستور داد آتش تهیه کنید . مقادیر زیادی هیزم و دیگر مواد سوختنی که در اختیار داشتند زیر و رو و اطراف آهنها چیدند و آنها را شعله ور ساختند .💥🍃
💥🍃آتش عظیمی برافروخته شد و مدتها بآن ادامه دادند . حرارت ، آهنها را نرم و به یکدیگر متصل ساخت . سپس ذوالقرنین از مردم خواست مقداری مس بیاورند . بزودی مقدار زیادی مس آماده شد . مسها را بالای آهنها گذاشت و با حرارت زیاد آنها را ذوب کرد ، بطوریکه پوششی از مس ، آن سد آهنین را در بر گرفت
💥🍃 تا از نفوذ آب و هوا و زنگ زدگی و فرسودگی آهنها جلوگیری شود و بدین ترتیب سدی پولادین و غیر قابل نفوذ ، با ارتفاعی در حد ارتفاع کوههای دو طرف ساخته شد که یاءجوج و ماءجوج نه قدرت سوراخ کردن آن را داشتند و نه توان عبور از روی آنرا و در نتیجه ، آنقوم محروم و درمانده از خطر حمله اشرار مصونیت یافتند .💥🍃
💥𑨱روزی که سد بپایان رسید ، مردم شادیها کردند و جشنها برپا نمودند و از ذوالقرنین که چنین شاهکار بزرگ و حیرت آوری را بوجود آورده بود ، ستایش و تجلیل فراوان کردند
💥🍃از زندگانی ذوالقرنین ، لشکرکشیهایش ، سفرهای شرق و غربش ، سد ساختنش ، تاریخ تولد و وفاتش ، مرکز حکومت و فرمانروایش و بسیاری از خصوصیات حیاتش ، چیزی جز آنچه در بالا خواندید ، در قرآن کریم نیامده است . زیرا قرآن تاریخ نیست و از تاریخ گذشتگان آن مقدار که در راه هدایت انسانها سودمند است نقل می کند💥
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت اول
داستان قرآنی اصحاب سبت
✨🌴 و اسئلهم عن القریه التی کانت حاضره البحراد یعدون فی السبت اذتاتیهم حیتا نهم یوم ستبهم شرعا . . .
( سوره اعراف : 164 )
✨🌴 موسی بن عمران به بنی اسرائیل تعلیم فرموده بود که درایام هفته یک روز را به عبادت خدا اختصاص دهند و کارهای دنیائی و خرید و فروش راتعطیل کنند .
✨🌴 روزی که برای این کار تعیین شد ، روز جمعه بود ولی بنی اسرائیل خواستند که روز عبادت آنها روز شنبه باشد و به همین جهت روز شنبه روز عبادت بنی اسرائیل و روز تعطیل آنها شد .
✨🌴 روزهای شنبه ، موسی بن عمران ، در مجمع بنی اسرائیل حاضر می شد و آنها را موعظه می کرد و پند می داد .
✨🌴 سالها به این ترتیب گذشت و بنی اسرائیل روز شنبه را محترم می شمردند . و آن را مخصوص عبادت خداوند می دانستند و در آن روز کسی دست به کاری از کارهای دنیا نمی زد و فقط به عبادت و ذکر و تسبیح و تقدیس پروردگار می گذشت .
✨🌴 موسی از دنیا رفت و تغییراتی در زندگی بنی اسرائیل بوجود آمد و تحولاتی ایجاد شد ، اما این روش ( احترام از روز شنبه ) در میان بنی اسرائیل همچنان ادامه داشت .
✨🌴 دوران پیامبری داود فرا رسید و در آن زمان جمعی از بنی اسرائیل که در قریه ( ایله ) در کنار دریا سکونت داشتند احترام روز شنبه را از بین بردند و بر خلاف فرمان موسی در آن روز دست به صید ماهی زدند و آن داستان از این قرار بود :
✨🌴 روزهای شنبه که صید ماهی بر آنها حرام بود ، کنار دریا ماهی بسیار دیده می شد و در روزهای دیگر ماهی ها به قعر دریا می رفتند و به ساحل نزدیک نمی شدند .
✨🌴 دنیا پرستان بنی اسرائیل ، دور هم نشستند و با یکدیگر گفتند : باید فکری کرد و از این رنچ و زحمت خلاص شد . روز شنبه کنار دریا ماهی فراوان و صید آسان است و روزهای دیگر ماهی ها در دل دریا می روند و ما با زحمت بی حساب و رنج طاقت فرسا موفق به صید آنها نمی شویم .
✨🌴 در همان مجلس تصمیم گرفتند نقشه ای بکار برند و از ماهی ها استفاده کنند و آن نقشه این بود که نهرها و جدولهائی از دریا منشعب کنند و ماهی ها رادر آن محبوس کنند و در روز یکشنبه اقدام به صید آنها نمایند .
✨🌴 همین کار را کردند و نهرهائی را از دریا جدا نمودند ، روزهای شنبه ماهیها آزادانه در آن نهرها می آمدند ولی هنگام شب که ماهیها می خواستند به دریا بر گردند جلو نهرها را می بستند و آنها را در نهرها زندانی می کردند و روز بعد همه آنها را صید می نمودند .
#ادامه دارد...
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399
#داستانهای_قرآنی
🌹قسمت آخر
داستان قرآنی اصحاب سبت
🌻🌸🌻🌸🌻🌸
🌻 خردمندان و متدینین قوم ، آنها را نصیحت کردند و از مخالفت امر خداوند بیم دادند؛ ولی نتیجه نداد و در دل آن گروه دنیا پرست تاءثیری نکرد . مدتها به این ترتیب گذشت و متدینین از پند و نصیحت گنه کاران خود داری نمی کردند . ولی چون نصایح آنان بی اثر پود ، جمعی از آنها دست از موعظه کردن کشیدند و سکوت کردند و حتی به نصیحت کنندگان می گفتند : چرا اینقدر به خودتان زحمت می دهید و چرا موعظه می کنید کسانی را که خدا وند هلاکشان خواهد کرد را عذاب دردناکی گرفتارشان خواهد فرمود .
🌻نصیحت کنندگان می گفتند مااین قوم را پند می دهیم تا در پیشگاه خداوند معذور باشیم .
🌻باری سخن خردمندان اثری نکرد و آن گروه بکار خود ادامه دادند و به صید ماهی مشغول بودند و از این عمل اظهار خوشحال می کردند و آن را موفقیتی برای خود می شمردند .
🌻چون به این منوال روزگاری گذشت و سخن حق در آن مردم گنه کار سودی ننمود ، خداوند متعال آن جمعیت سرکش را به صورت حیواناتی مسخ کرد و پس از سه شبانه روز عذابی فرستاد و آنان را هلاک کرد . و تنها کسانی که نهی از منکر می کردند از عذاب خدا مصون ماندند .
دوره كامل قصه هاي قرآن نوشته محمد صحفي
🍃
🌸🍃 @kodak_novjavan1399