🌷 داستان حضرت یونس 🌷
🌷🌷 قسمت اول 🌷🌷
🌟 شهر نینوا در زمان های قدیم ،
🌟 یکی از شهر های بزرگ و غنی ،
🌟 و در مشرق زمین قرار داشت .
🌟 فراوانی نعمت در این شهر ،
🌟 باعث گمراهی مردم شده بود .
🌟 و اَغلَب مردم آن شهر ،
🌟 به سمت کارهای زشت و ناپسند ،
👈 روی آورده بودند .
🌟 همچنین به جای پرستش خدای یکتا ،
👈 بت پرستی می کردند
🌟 و به خدای بزرگ و توانا ،
👈 هیچ اعتقادی نداشتند .
🌟 در این زمان بود که خداوند حضرت یونس را
🌟 برای راهنمایی و ارشاد مردم ،
👈 به سوی آن ها فرستاد .
🌟 حضرت یونس ، مردم را ،
🌟 به راه راست و پرستش خدای یکتا ،
👈 دعوت کرد .
🌟 ولی مردم شهر نینوا ، همچنان ،
👈 به جهل و کفر خود اصرار می کردند .
🌟 حضرت یونس به مدت ۳۳ سال ،
🌟 مردم را به سوی خداپرستی دعوت می کرد .
🌟 امّا در این مدت طولانی ،
🌟 فقط ۲ نفر دعوت او را پذیرفتند .
👈 و خدا پرست شدند .
🌟 که یکی از این دو نفر ،
🌟 دوست قدیمی حضرت یونس ، روبیل بود .
🌟 و دیگری ملیخا نام داشت .
🌟 روبیل ، یکی از دانشمندان آن زمان بود .
🌟 و ملیخا ، عابد و زاهد بود .
🌟 وقتی که حضرت یونس ،
🌟 زحمات خود را بی نتیجه دید ؛
🌟 تصمیم گرفت که مردم را نفرین کند .
🌟 روبیل دوستش به حضرت یونس گفت :
🌷 جناب یونس ! مردم را نفرین نکن
🌷 زیرا خدای بزرگ ،
🌷 هلاکت آن ها را دوست ندارد
🌟 ولی ملیخا اصرار داشت
🌟 که مردم باید نفرین شوند .
🌟 در نتیجه ؛
🌟 پس از مشورت با روبیل و ملیخا ،
🌟 حضرت یونس مصمم شد ؛
🌟 که قومش را نفرین کند .
@kodak_novjavan1399
🌹 #داستان_پیامبران 🌹 #حضرت_یونس 🌹
31.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی ملک سلیمان
🇮🇷 قسمت اول
🇮🇷 کم حجم
🇮🇷 رده سنی : نوجوان ، جوان ، بزرگسالان
@kodak_novjavan1399
#داستان_پیامبران #حضرت_سلیمان
33.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 فیلم سینمایی ملک سلیمان
🇮🇷 قسمت دوم
🇮🇷 کم حجم
🇮🇷 رده سنی : نوجوان ، جوان ، بزرگسالان
@kodak_novjavan1399
#داستان_پیامبران #حضرت_سلیمان
🌷 داستان حضرت یونس 🌷
🌷🌷 قسمت چهارم 🌷🌷
🌟 حضرت یونس ، در شکم ماهی ،
🌟 به عبادت و بندگی خدا مشغول بود .
🌟 و به بزرگی و عظمت خدا اعتراف نمود .
🌟 و از خدا معذرت خواهی کرد
🌟 استغفار و توبه کرد .
🌟 خداوند نیز توبه حضرت یونس را پذیرفت
🌟 و به ماهی دستور داد
🌟 تا حضرت یونس را به ساحل ببرد
🌟 و او را در آنجا رها کند .
🌟 ماهی نیز همین کارو کرد .
🌟 یونس با حال گرفته و بیمار ،
🌟 از شکم ماهی بیرون آمد
🌟 و به بوته کدویی که در ساحل بود ،
👈 تکیه داد
🌟 از آن بوته کدو ، آب مکید
🌟 تا کمی گرسنگی اش برطرف شود .
🌟 وقتی بدن یونس قدرت پیدا کرد
🌟 و بیماری او رو به بهبودی رفت ؛
🌟 خداوند ، کرمی را فرستاد
🌟 تا ریشه کدو را بخورد .
🌟 با خوردن ریشه ،
🌟 بوته کدو خشک شد .
🌟 یونس با دیدن خشک شدن بوته کدو ،
👈 خیلی ناراحت و غمگین شد .
🌟 خداوند بزرگ به یونس وحی کرد :
🌹 تو از خشک شدن بوته ای کوچک ،
🌹 اینقدر ناراحت و غمگین شدی
🌹 در حالی که برای رشد و پرورش آن ،
🌹 هیچ زحمتی نکشیده بودی .
🌹 ولی از نازل شدن عذاب ،
🌹 بر عده زیادی از مخلوقات من نگران نبودی .
🌟 حضرت یونس ، متوجه اشتباه خود شد
🌟 و از درگاه خدا تقاضای بخشش کرد .
@kodak_novjavan1399
🌹 #داستان_پیامبران 🌹
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#داستان_پیامبران
#آن_ششنفر
گویند حضرت آدم نشسته بود، شش نفر آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.
1⃣به یکی از سمت راستیها گفت: «تو کیستی؟»
گفت: «عقل.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «مغز.»
2⃣از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «مهر.»
پرسید: «جای تو کجاست؟»
گفت: «دل.»
3⃣از سومی پرسید: «تو کیستی؟»
گفت: «حیا.»
پرسید: «جایت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
4⃣سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟»
جواب داد: «تکبر.»
پرسید: «محلت کجاست؟»
گفت: «مغز.»
گفت: «با عقل یک جایید؟»
گفت: «من که آمدم عقل میرود.»
5⃣از دومی پرسید: «تو کیستی؟»
جواب داد: «حسد.»
محلش را پرسید.
گفت: «دل.»
پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟»
گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.»
6⃣از سومی پرسید: «کیستی؟»
گفت: «طمع.»
پرسید: «مرکزت کجاست؟»
گفت: «چشم.»
گفت: «با حیا یک جا هستید؟»
گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.»
--------------------------
📚 @kodak_novjavan1399
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۱
🌟 خدا بود و خدا هست و خواهد بود
🌟 در مکه ، مردی پاک و زیبا بود ،
🌟 که نامش ، عبداللّه بود .
🌟 آقا عبدلله ،
🌟 با دختری باحیا و باحجاب ،
🌟 به نام آمنه ازدواج کرد .
🌟 پس از مدتی ،
🌟 او برای تجارت به شهر دیگری رفت
🌟 دو ماه بعد ، همسرش آمنه ،
🌟 یک پسر زیبا برای او به دنیا آورد .
🌟 و نام او را محمد گذاشتند .
🌟 عبدالله ، در مسیر تجارت ،
🌟 بیمار می شود و از دنیا می رود .
🌟 محمد ، پسر عبدالله ،
🌟 هیچ وقت پدرش را ندید .
🌟 پدرش نیز ، هیچ وقت او را ندید.
🌟 شهری که محمد در آن به دنیا آمد ،
🌟 مکه نام داشت .
🌟 بزرگان و علمای یهود ،
🌟 پیش بینی کردند که محمد در آینده ،
🌟 کارهای بزرگی می کند .
🌟 او می تواند همه دنیا را ،
🌟 با هم متحد کند .
🌟 به خاطر همین تصمیم گرفتند
🌟 تا او را بکشند .
🌟 پدربزرگش عبدالمطلب ،
🌟 محمد را به شهر دیگری فرستادند
🌟 تا در امان باشد
🌟 شش ساله که شد ؛
🌟 مادرش آمنه نیز ، از دنیا رفتند .
🌟 و تا هشت سالگى ،
🌟 پیش پدربزرگش عبدالمطّلب بود .
🌟 پس از مرگ پدربزرگش ،
🌟 عمویش عمران ،
🌟 او را به خانه خود برد .
🌟 عمران و همسرش فاطمه بنت اسد ،
🌟 با عشق و مهربانی و محبت بسیار ،
🌟 از محمد مراقبت می کردند .
🌟 محمد مثل بزرگترها ،
🌟 موهایش را مرتّب نگه می داشت
🌟 و سر و صورتِ خود را ، تمیز می کرد .
🌟 در حالی که
🌟 بیشتر کودکانِ هم سن و سالش ،
🌟 لباس کثیف می پوشیدند ،
🌟 و موهاى نامرتبی داشتند
🌟 و بدنشان بدبو بود .
🌟 محمد ، به خوراکى حریص نبود ؛
🌟 و با عجله و تند تند ، غذا نمی خورد .
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۲
🌟 محمد ، همیشه و در همه احوال ،
🌟 متانت ، سنگینی ، وقار و ادب ،
🌟 از خود نشان مى داد .
🌟 او نه در کودکى و نه در بزرگسالى ،
🌟 هیچ وقت از گرسنگى و تشنگى ،
🌟 ناله نمی کرد .
🌟 هیچ وقت دروغ نمی گفت ؛
🌟 کار زشت و ناشایست انجام نمی داد
🌟 خنده های بلند و بی جا نمی کرد .
🌟 کسی را مسخره نمی نمود .
🌟 حرف زشت و بد نمی زد .
🌟 محمد ، در میان مردم مکّه ،
🌟 به امانتدارى و صداقت مشهور بود
🌟 و همه به او لقب محمّد امین دادند .
🌟 او خیلی پاک و درستکار بود .
🌟 با اینکه در آن زمان ،
🌟 مردم زیادی مشرک بودند
🌟 و بت می پرستیدند
🌟 اما او هیچ وقت ، اهل شرک نبود .
🌟 و هیچ بتی را نمی پرستید .
🌟 و فقط خدا را عبادت می کرد .
🌟 محمد ، در بیست و پنج سالگی ،
🌟 با زنی به نام خدیجه ازدواج کرد .
🌟 وقتی عمویش عمران ، فقیر شد
🌟 خیلی به او کمک کرد .
🌟 و پسرش علی را ، نزد خود آورد
🌟 تا مخارجش کمتر شود .
🌟 محمد ، علی را خیلی دوست داشت
🌟 و به او ادب و تربیت آموخت .
🌟 و هرجا می رفت ، او را با خود می برد
🌟 محمد در سن چهل سالگى ،
🌟 با علی به غار حرا رفت
🌟 و مشغول عبادت شد .
🌟 ناگهان فرشته ای به نام جبرئیل ،
🌟 نزد محمد و علی آمد
🌟 و مژده پیامبری به محمد داد .
🌟 محمد در همان سن چهل سالگی ،
🌟 به پیامبرى انتخاب شد
🌟 و تا سه سال ، مخفیانه ،
🌟 مردم را به اسلام دعوت می نمود .
🌟 پس از سه سال ،
🌟 به دستور خداوند ،
🌟 رسالت خود را آشکار ساخت .
🌟 محمد ، تبلیغ دین را ،
🌟 از بستگان خود آغاز کرد .
🌟 و آنها را به توحید و عبادت خدا ،
🌟 دعوت می نمود .
🌟 از آنها می خواست
🌟 تا از شرک پرهیز کنند
🌟 و بت پرستى را ، ترک کنند .
🌟 می خواست از بین بستگان خود ،
🌟 یک جانشین برای خود انتخاب کند
🌟 اما هیچ کس جانشینی او را نپذیرفت
🌟 آقا علی ، با خوشحالی ،
🌟 دست خود را بالا برد
🌟 و از محمد خواست تا او را ،
🌟 جانشین خود کند .
🌟 محمد وقتی دید که هیچ کس ،
🌟 نمی خواهد جانشین او شود
🌟 علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 معرفی نمود .
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۳
🌟 حضرت محمد ،
🌟 همه مردم را به اسلام دعوت نمود
🌟 بزرگان قریش ،
🌟 وقتی که منافع خود را ،
🌟 در خطر دیدند .
🌟 به مخالفت با او برخاستند .
🌟 تا زمانی که
🌟 عمویش عمران ، زنده بود .
🌟 کسی جرات نمی کرد
🌟 محمد را ، اذیت کند .
🌟 اما هر کس به محمد ایمان می آورد
🌟 آن را شکنجه می کردند .
🌟 یک روز ، یک جوانی ،
🌟 که تازه مسلمان شده بود .
🌟 زیر آفتاب سوزان شکنجه می شد
🌟 به او شلاق می زدند
🌟 روی شکمش سنگ بزرگ گذاشتند
🌟 او را با آهن داغ می سوزاندند .
🌟 اما هیچ وقت حاضر نشد
🌟 از دین و ایمانش بگذرد
🌟 و از علاقه اش به پیامبر دست بکشد
🌟 مرد کافری از او پرسید :
☘ چرا محمد را دوست داری ؟!
🌟 آن جوان تازه مسلمان گفت :
🌟 محمد ، بهترین انسان دنیاست .
🌟 خوشرو و خوش اخلاق است .
🌟 همیشه لبخند به لب دارد .
🌟 هیچ وقت به کسی اخم نمی کند
🌟 و سر کسی فریاد نمی زند
🌟 هیچ وقت با خشونت و عصبانیت ،
🌟 با کسی رفتار نمی کند .
🌟 اهل گذشت و بخشش است
🌟 اشتباهات دیگران را می بخشد .
🌟 و همیشه بهترین اخلاق ها را دارد .
🌟 پس از سیزده سال تبلیغ در مکّه ،
🌟 و بعد از وفات عمویش عمران
🌟 و همسرش خدیجه ،
🌟 ناچار شد که به مدینه هجرت نماید .
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر
https://eitaa.com/kodak_novjavan1399
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۴
🌟 حضرت محمد ،
🌟 دختری نام فاطمه داشت
🌟 که ایشان را ، خیلی دوست داشتند
🌟 فاطمه نیز ،
🌟 پدرش را ، خیلی دوست داشت
🌟 و همیشه به او احترام می گذاشت .
🌟 فاطمه در سن ۹ سالگی ،
🌟 با علی ازدواج کرد .
🌟 حضرت محمد ،
🌟 هر روز به خانه فاطمه می آمد
🌟 و او را می بوسید و می گفت :
🌹 فاطمه ، بوی بهشت می دهد .
🌟 بعد از جنگ ها و زحمات زیاد ،
🌟 حکومت حضرت محمد بزرگتر شد
🌟 تعداد مسلمانان ،
🌟 روز به روز بیشتر می شد
🌟 مکه نیز به دست مسلمانان افتاد
🌟 خداوند و حضرت محمد ،
🌟 نمی خواستند این دین جدید یعنی اسلام ،
🌟 بعد از مرگ پیامبر ، از بین برود .
🌟 به خاطر همین به دستور خدا ،
🌟 در آخرین حج خود ،
🌟 در منطقه ای به نام غدیر خم ،
🌟 در گرمای داغ و سوزان بیابان ،
🌟 هزاران حاجی را نگه داشته
🌟 و علی را به عنوان جانشین خود ،
🌟 به آنها معرفی نمود .
🌟 مدتی بعد ،
🌟 یک شب حضرت فاطمه در خواب دید
🌟 که مشغول خواندن قرآن است
🌟 ناگهان
🌟 قرآن از دستش افتاد و گم شد.
🌟 فاطمه با وحشت از خواب پرید
🌟 و خوابش را برای پدرش تعریف کرد
🌟 حضرت محمّد فرمود :
🌹 دخترم ! ای نورِ دیده ام !
🌹 من آن قرآنی هستم
🌹 که در خواب دیده ای .
🌹 به زودی من از میان شما ،
🌹 ناپدید خواهم شد .
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر
https://eitaa.com/kodak_novjavan1399
📚 داستان نیمه بلند
📚 پسری به نام امین ۵
🌟 کم کم ، نشانه های بیماری ،
🌟 در بدن رسول خدا پیدا شد .
🌟 و ایشان ، سخت بیمار شدند .
🌟 امام علی و فاطمه و فرزندانشان ،
🌟 در کنار پیامبر نشسته بودند
🌟 و گریه می کردند .
🌟 مردم زیادی به دیدن پیامبر آمدند .
🌟 حضرت محمد ، به مردم گفت :
🌹 من از پیش شما می روم ،
🌹 اما مراقب دینتان باشید
🌹 و از دین خود ، خوب محافظت کنید
🌹 و نگذارید از بین برود .
🌹 من برای شما ،
🌹 دو چیز گرانبها ، به امانت می گذارم
🌹 یکی قرآن و دیگری اهل بیتم
🌹 از این دو امانت ، خوب مراقبت کنید
🌹 و هر چه می خواهید ،
🌹 فقط از این دو چیز بخواهید
🌹 تا گمراه نشوید .
🌟 سپس در روز ۲۸ صفر ،
🌟 حضرت محمد ، از دنیا رفتند .
✍ پایان
#حضرت_محمد #داستان_پیامبران #هفته_وحدت #پیامبر