حکایتی از زبان آقای #دولابی
#عارف_بالله_مرحوم_دولابي:
#پدر ثروتمندي چند پسر داشت. يكي از پسرها روزي به پدر گفت: سهم من از ثروتت را بده تا بروم و براي خودم زندگي كنم. پدر هم سهمش را داد و پسر رفت. مدّتي كه گذشت پولهاي پسر تمام شد و كارش به عملگي و كارگري كشيد. روزي به اين فكر افتاد كه پدرم كه براي كارهايش كارگر مي گيرد، خوب است من هم بروم پيش او كار كنم و مزد بگيرم. به همين منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش كند. پدر گفت: بيا برو پهلوي بقيّه بچّه هايم و نيازي به كار كردن تو نيست. يك گوساله هم به ميمنت بازگشت پسرش قرباني كرد. پسرهاي ديگر كه سالها بود سر سفره ي پدر بودند و از او نبريده بودند وقتي ديدند براي پسري كه متمرّد بود پدر گوساله قرباني كرد ولي براي آنها كه مطيع و سازگار بودند يك بز هم قرباني نكرده است قهر كردند. البتّه اين مال جهل و بي توجّهي آنها بود، چون گوساله قرباني كردن پدر را ديدند امّا سالها پذيرايي پدر از خودشان را فراموش كردند. داستان خدا با بندگانش هم همين طور است. نكند اگر خداوند فرد گناهكار تائبي را مورد محبّت قرار داد ما نتوانيم تحمّل كنيم و از خدا قهر كنيم.
منبع: " مصباح الهدي، مهدي طيّب
#حکایت_روایت
#تلنگر