#خلاصه_زندگینامه
#حضرت_فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها 🥀
#قسمت_سوم
#تولد_و_دوران_کودکی 🌷
🌸 بر اساس دیدگاه رایج شیعیان، حضرت فاطمه(س) در سال پنجم بعثت مشهور به سَنَه أحقافیه (سال نزول سوره احقاف) متولد شده است. در عین حال شیخ مفید و کفعمی سال دوم بعثت را زمان تولد فاطمه(س) دانستهاند. دیدگاه رایج اهل سنت ولادت فاطمه(س) را پنج سال پیش از بعثت دانسته است.
🌼 در منابع شیعه روز تولد فاطمه(س) ۲۰ جمادیالثانی ذکر شده است.
🌹 کمبود گزارشهای تاریخی درباره کودکی و نوجوانی فاطمه(س)، آشنایی با زندگی وی را با مشکل مواجه کرده است. بر اساس گزارشهای تاریخی، پس از آشکار شدن دعوت پیامبر، فاطمه در برخی موارد شاهد خشونتهای مشرکان علیه پدرش بود. علاوه بر این، سه سال از دوران کودکی فاطمه، در شعب ابی طالب و تحت فشارهای اقتصادی و اجتماعی مشرکان علیه بنیهاشم و پیروان پیامبر اسلام گذشت. فاطمه همچنین در کودکی، مادر خود خدیجه و عمو و حامی مهم پدرش، ابوطالب را از دست داد. تصمیم قریش برای قتل پیامبر(ص)خروج شبانه پیامبر از مکه و هجرت به مدینه، و سرانجام هجرت فاطمه به مدینه همراه با علی(ع) و برخی از زنان، مهمترین رخدادهای کودکی زهرا(س) بوده است.
#ادامه_دارد.......ـ
📚 منابع
📘 ابنابیالحدید، ابوحامد عبدالحمید، شرح نهج البلاغه، تحقیق محمد ابوالفضل ابراهیم، مصر، دار احیاء الکتب العربیة، چاپ اول، ۱۳۷۸ق.
📕 ابنابیالحدید، عزالدین، شرح نهجالبلاغة، تحقیق محمدابوالفضل ابراهیم، داراحیاء الکتب العربیة، ۱۳۷۸ق.
📒 ابنابیشیبه کوفی، عبدالله بن محمد، المصنف فی الاحادیث و الآثار، تحقیق سعید لحام، بیروت، دارالفکر، ۱۴۰۹ق.
و.....
🍃
🌼🍃 @kodak_novjavan1399
9.6M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انیمیشن
📌#قسمت_سوم
🎥 داستان ملیکا و تولد حضرت مهدی (علیه السلام)
https://eitaa.com/kodak_novjavan1399
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
اعترافات یک زن از جهاد نکاح #قسمت_دوم از محل کارم که رسیدم خونه بدون اینکه استراحتی کنم رفتم سراغ
"اعترافات یک زن از جهاد نکاح"
#قسمت_سوم
هرچی با خودم کلنجار رفتم نمی تونستم با این مصاحبه کنار بیام ...گفتم فردا که میرم سرکار خیلی جدی به سردبیر مون میگم من این مصاحبه را انجام نمیدم!
هنوز نرفته استرس تمام وجودم رو گرفته مگه دیوانه شدم ذهن خودم را درگیر ه کسی کنم که هیچی از شرافت و غیرت حالیش نیست ...
این همه آدم خوب توی این مملکت داریم هیچکس اصلاً نمی شناستشون بعد من برم از یه خانومی که .....لا اله الا الله!
مصاحبه بگیرم! ته تهش اینه که اخراجم میکنه که بکنه! اصلا مهم نیست ....
بهتر ازاین که مصاحبهکننده همچین فردی باشم و اعصاب و روانم رو داغون کنم....ولی کارم چی ...خدایا خودت کمک کن.....چه پروژه ایی...
با همین افکار شب را صبح کردم .صبح راهی محل کارم شدم تا رسیدم دفتر خانم امجد رو دیدم پیش خودم گفتم بهترین فرصته برم باهاش صحبت کنم که این مصاحبه رو خودش انجام بده...
وقتی سوژه رو بهش گفتم چنان ذوق زده شد که انگار قراره با چه شخصیت شخیصی مصاحبه کنه !!!همون موقع سردبیرمون هم رسید با هم رفتیم تا باهاش صحبت کنیم
من گفتم آقای جلالی متاسفانه من نمیتونم برای مصاحبه فردا برم با خانم امجد صحبت کردم ایشون هم قبول کردند...
هنوز حرفم تموم نشده بود که خیلی عصبانی گفت مگه من نگفتم راجع به این سوژه با کسی صحبت نکنید!؟ مگه من نمیدونستم خانم امجد در این مجموعه هست ؟؟
خوب حتما یه چیزی بوده که به شما گفتم این مصاحبه رو انجام بدید ....
بعد در حالی که نگاهش به خانم امجد بود گفت تنها شما دو نفر مطلع شدید تحت هیچ شرایطی نباید موضوع این مصاحبه به بیرون درز کنه !
اگر از بیرون چیزی بشنوم و سوژه بپره جز شما دو نفر شخص دیگه ایی مقصر نیست...
در این صورت هم دیگه خودتون برید حسابداری برای تسویه حساب.....
خانم امجد که خیلی ناراحت و مضطرب شده بود گفت چشم آقای جلالی چشم از طرف ما مطمئن باشید خیالتون راحت...
آقای جلالی نگاهی به من کرد و گفت قرار فردا ساعت ۱۰ یادتون نره منتظر گزارش کارتون هستم...
#سیده_زهرا_بهادر
ادامه دارد.....
#رمان
#قسمت_سوم
#از_سیم_خاردار_نفست_عبور_کن
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم:
–ببخشید یه سوالی داشتم.
سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت:
–بله!
جزوهام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم:
–اینارو شما کشیدید؟
نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم.
من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت میخوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت.
–اشتباهی فکر کردم جزوهی خودمه، بدین پاکش کنم براتون.
دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم:
– نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. میخواستم از خودتون بپرسم.
سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه.
–مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم.
لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است.
من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلیام راه افتادم.
جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم.
نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است.
وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند.
چشمهایم رابه جزوهام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم.
سعید داد زد:
–آرش چرا اونجارفتی؟
با دست اشاره کردم همانجا بنشیند.
ولی مگر اینها ول کن هستند.
سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند:
– چرا امدی اینجا؟
با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم:
–نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید.
سعیدبا خنده گفت:
–آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی.
گفتم:
– ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس.
سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت:
–آهان، فکر خوبیه.
بعد رو کرد به راحیل و گفت:
–راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم.
راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت:
–خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین.
🍁 بهقلملیلافتحیپور🍁
@kodak_novjavan1399