eitaa logo
نکات اخلاقی، تربیتی نوجوانان و جوانان🌸
1هزار دنبال‌کننده
6.7هزار عکس
8.1هزار ویدیو
247 فایل
عشق یعنی دعای خیر امام زمانت همراهت باشه 🌸شعر 💮داستان های مذهبی و کودکانه ⚘کلیپ های صوتی و تصویری 💐و کلی مطالب آموزنده و زیبا ارتباط با مدیر بصورت ناشناس❤ https://daigo.ir/secret/9432599130 التمـــــ🌸ـــــآس دعا
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم الله الرحمن الرحیم عرض سلام و احترام دارم خدمت اعضای محترم این کانال برای فرزندان عزیزتان ایجاد شده و امیدوارم نهایت استفاده رو ببرین و ان شا الله مثمر ثمر واقع بشه😊 لطفاً دیگر دوستانتان را هم به این کانال دعوت کنید😍 چووووون کلی شعر و قصه و کلیپ آموزشی قرآن و نقاشی و‌ بازی.. داریم☺️☺️ با سپاس فراوان @kodak_novjavan1399
🏴شهادت امام جواد(ع) 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد 🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد 🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂🍁🍂 حیف و حیف و حیف آه و آه و آه کشته شد به سم حضرت جواد(ع) از امام من مانده گفته ها مانده مهر او مانده نام و یاد کشته شد امام روزگار زشت داغ دیگری بر دلم نهاد بعد از او دگر باغ شعر من در عزای او غنچه ای نداد @kodak_novjavan1399
امام نهم ما فرزند مولا رضاست امام جواد، معدن جود و صفاست مثل همه امامان با علم وبا سواد است با حیوونا مهربون و جوان ترین امام آخ که چه خوب و مهربونه آقا دوستش داریم دوستش داریم یه دنیا @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی بود یکی نبود یه دختر کوچولویی بود به نام صبا. صبا کیف مدرسه اش را برداشت و از مامان خداحافظی کرد تا به سمت مدرسه حرکت کنه. صبا بسم الله گفت و از خانه بیرون رفت. باد می آمد. باد در را محکم به هم زد صبا دستش را عقب کشید و گفت: وای نزدیک بود انگشتم لای در بماند؟ به خیابان رسید. موتورسواری با سرعت آمد، صبا خودش را عقب کشید. گفت: اگر موتور را نمی دیدم چه می شد؟ به مدرسه رسید. به آب خوری رفت. قمقمه اش را پر از آب کرد. دهانش را با زکرد و سرش را زیر قمقمه گرفت. چند قطره آب تو راه نفسش رفت و به سرفه افتاد. صبا با خودش گفت: وای… نزدیک بود خفه بشم. صبا به کلاس آمد خانم یک جمله رو تابلو نوشت: خدانگهدار. بچه ها با تعجب پرسیدند: خانم! دارید خداحافظی می کنید؟ خانم گفت: نه. سمیه گفت: پس پرای رو تابلو نوشتید خدانگهدار؟ خانم خندید و گفت: می خواستم یه حرف خیلی قشنگ یادتان بدهم. می دانید آن حرف قشنگ چیست؟ خداوند مهربان همیشه نگهدار ماست و ما را از خطرات حفظ می کند. پس دو تا جمله یادتان نره. یکی سلام و یکی خداحافظ. سلام یعنی: دعا برای سلامتی. و خداحافظی یعنی: دعا می کنم خداوند تو را از خطرات حفظ کند. @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترانه کودکانه دعا، شب که می شه ستاره‌ها/ راهی آسمون می‌شن/ دور و بر ماه می‌شینن/ هم دل و هم زبون می‌شن/ شب‌ها بیایید کنار هم/ به آسمون نگاه کنیم ... @kodak_novjavan1399
زیبا و کودکانه درباره خدا 🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺 به نام خداوند رنگین کمان خداوند بخشنده ی مهربان خداوند سنجاقک رنگ رنگ خداوند پروانه های قشنگ خدایی که آب و هوا آفرید درخت و گل و سبزه را آفرید خدایی که از بوی گل بهتر است صمیمی تر از خنده ی مادر است خدایا به ما مهربانی بده دلی ساده و آسمانی بده دلی صاف و بی کینه مانند آب دلی روشن و گرم چون آفتاب @kodak_novjavan1399
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سه پروانه به رنگ های سفید و قرمز و زرد در باغی زندگی می کردند. آن ها با هم برادر بودند و همدیگر را بسیار دوست داشتند. آن ها هر روز با روشن شدن هوا به باغ می رفتند و در میان گل های باغ بازی می کردند و می رقصیدند. این سه برادر هیچ وقت خسته نمی شدند چون شاد و سرحال بودند. یک روز باران شدیدی گرفت و بال های آن ها را خیس کرد. آن ها سریع به سمت خانه شان پرواز کردند، اما وقتی به آنجا رسیدند متوجه شدند در قفل است و آن ها کلیدش را ندارند. به خاطر همین پشت در ماندند و خیس و خیس تر شدند. آن ها کمی فکر کردند و بعد تصمیم گرفتند پیش گل لاله ی زرد و قرمز بروند. آن ها گفتند: لاله ی عزیز غنچه هایت را باز می کنی و ما را در خود پناه می دهی تا ما سه برادر از طوفان نجات پیدا کنیم؟ لاله جواب داد: فقط پروانه ی قرمز و زرد می توانند بیایند داخل، چون آن ها شبیه من هستند. اما پروانه ی سفید نمی تواند و باید برای خود جایی دیگر پیدا کند. پروانه ی زرد و قرمز گفتند: اگر به پروانه ی سفید اجازه ندهی ما هم قبول نمی کنیم و با هم زیر باران می مانیم. باران شدید و شدیدتر شد و پروانه های بیچاره خیس و خیس تر شدند. به خاطر همین پیش زنبق سفید رفتند و گفتند: زنبق جون، اجازه می دهی ما درون غنچه ی تو بیاییم تا باران تمام شود. زنبق سفید گفت: پروانه ی سفید اجازه دارد اما قرمز و زرد نه! پروانه کوچولوی سفید گفت: اگر به برادرهای من اجازه ندهی من هم قبول نمی کنم. بهتر است هر سه زیر باران خیس شویم تا از هم جدا شویم. سه پروانه کوچولو باز پرواز کردند و به سمتی دیگر رفتند. خورشید که پشت ابر بود صدای آن ها را شنید و از همه ی ماجرا باخبر شد او فهمیدکه این سه برادر چقدر همدیگر را دوست دارند و حاضرند خیس شوند اما از هم جدا نشوند. پس خورشید خانم ابرها را هل داد و از پشت آن بیرون آمد و شروع به تابیدن کرد. بال های پروانه های کوچولو خشک شد و بدنشان گرم و گرم تر شد. آن ها دیگر غصه نمی خوردند و در میان گل ها تا شب بازی کردند. شب وقتی آن ها به خانه شان برگشتند دیدند در خانه باز است. آن ها به خانه شان رفتند و تا صبح استراحت کردند. @kodak_novjavan1399
✨﷽✨ 💢مختصری از زندگینامه امام جواد علیه السلام ✍امام نهم علیه السّلام در سال 195 هـ. ق در مدینه به دنیا آمدند ؛ نام شریفشان محمّد مشهور به "ابو جعفر" و القاب معروف ایشان " تقی" و "جواد" است . پدرشان حضرت رضا علیه السّلام مادرشان سبیکه ( خیزران ، ریحانه ) نام دارد . چون حضرت امام رضا علیه السّلام شهید شدند ، امام محمّد تقی علیه السّلام هفت سال و چند ماه داشتند که به "امامت" رسیدند . با آنکه خردسال بوده ، چون از طرف خداوند به امامت برگزیده شدند صغر سن در امامت ایشان مدخلیّت ندارد ، زیرا کوچک و بزرگ در مکتب پروردگار یکسان هستند . امام جواد علیه السّلام از همان سنین کودکی نمونه وقار و صاحب عزّت و اقتدار بوده و هیچ وقت کارهای کودکانه و عبث نمی کردند . در ترویج دین و حفظ شعائر اسلام همان وظیفه ای را داشتند که دیگر ائمّه معصومین علیهم السّلام داشتند و از نظر امامت و ولایت با آنها در یک صف قرار گرفته و مسئولیّت حراست از دین اسلام و تبلیغ احکام و تشریح مسائل اسلامی و تعلیم و تربیت دینی را عهده دار بودند . 💥مأمون چون فضایل امام نهم را شنید و به شخصیّت و عظمت آن امام جوان پی برد ، شوق زیارت او را یافت ، ضمن اینکه می خواست سادات علوی در حیطه قدرت او باشند . پس دستور داد حضرت جواد علیه السّلام را به خراسان دعوت کردند و چون دید این جوان هاشمی با همه خردسالی در علوم و فنون و حکمت و ادب و کمال عقل مثل بزرگان و مشایخ علماست ، به او زیاد احترام می کرد و دختر خود اُمّ الفضل را به تزویج او در آورد و وی را با احترام خاصّی به مدینه فرستاد . عبّاسیان که از علاقه زیاد مأمون به امام جواد علیه السّلام و تزویج دخترش و شخصیّت والای این جوان بیمناک بودند و از برگشتن خلافت به علویان بعد از مأمون احساس خطر می کردند ، به دسیسه و توطئه چینی دست زده و آن قدر سعایت کردند تا سرانجام اُمّ الفضل همسر امام را تحت تأثیر قرار دادند و او امام جواد علیه السّلام را مسموم ساخت .مدّت عمر امام جواد علیه السّلام بیست و پنج سال و مدّت امامتش هفده سال بود و سرانجام در سال 220 هـ. ق به شهادت رسیدند . 📚 کتاب حدیث اهل بیت (ع) ص۳۱۰ ✨شهادت امام‌ جواد (ع) تسلیت✨ @kodak_novjavan1399
دویدم و دویدم سر چهارراه رسیدم رفتم سمت خیابون سه تا چراغ و دیدم خواستم که ردبشم من آقا پلیس ودیدم زودی به من گفت بایست از جا یهو پریدم کجا میری کوچولو باید که با آرامش نگاه کنی به چراغ داره از تو یه خواهش هرکدوم ازاین رنگا برات دارن نشونی تاکه خطر رفع بشه باید اینجا بمونی چراغ راهنمایی تاکه میشه رنگش زرد باید کنی احتیاط بهتره که نشی رد چراغ راهنمایی وقتی که میشه قرمز خیلی خطرناک میشه نباید رد شی هرگز رنگ چراغ که سبزه یعنی میتونی رد شی باید عزیز دلم رنگارو تو بلد شی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🍑🍃هلوی خوشمزه🍃🍑 در باغچه ی کوچک و قشنگی، روی یک درخت چنار بلند، گنجشک های زیادی لانه داشتند. هر روز صبح وقتی خورشید خانم سرحال و شاداب به آسمان برمی گشت و همه جارا روشن می کرد، گنجشکها با سروصدا از لانه هایشان بیرون می آمدند و برای پیدا کردن غذا به هر طرف می رفتند، و بقیه ی روز را هم به بازی و پرواز و حرف زدن با همدیگر می گذراندند. یکی از روزهای قشنگ بهار، وقتی گنجشکی که از همه ی گنجشکها کوچکتر بود، از لانه اش بیرون آمد و پر زد و روی زمین نشست تا برای خودش دانه ای پیدا کند، لابه لای علف های بلند، چشمش به هلویی خوش رنگ و آبداری افتاد ، توی باغچه ی آنها هیچ درخت هلویی نبود و گنجشک کوچولو نمی دانست آن هلو از کجا آمده است. اما خیلی دلش می خواست مزه ی هلو را بچشد، چون هیچ وقت هلو نخورده بود و فقط از دوستانش شنیده بود که چه میوه ی خوشمزه ای است. سپس با خوشحالی جلو رفت و نوک کوچکش را باز کرد ، اما ناگهان فکری به نظرش رسید، با خودش گفت :” درست نیست که من به تنهایی هلو را بخورم، باید به دوستانم هم خبر بدهم تا همه باهم این هلوی خوشمزه را بخوریم .” بعد، با خوشحالی پرواز کرد و روی شاخه ی درخت چنار نشست و با صدای بلند گفت :” همه گوش کنید! من یک هلوی آبدار و خوشمزه پیدا کردم. بیایید باهم آن را بخوریم .” طولی نکشید که همه ی گنجشکها پیش گنجشک کوچولو آمدند و با عجله پرسیدند که هلو را از کجا پیدا کرده است . گنجشک کوچولو پر زد و جلو رفت و علفها را کنار زد و گفت :” اینجاست . نمی دانم چطور اینجا افتاده،نگاهش کنید چه قدر قشنگ است .باید خیلی هم خوشمزه باشد .” اما گنجشک ها ، بدون اینکه به حرفهای گنجشک کوچولو گوش بدهند همه باهم به طرف هلو پریدند و جایی برای گنجشک کوچولو باقی نگذاشتند. طولی نکشید که یکی یکی پرواز کردند و رفتند و گنجشک کوچولو باقی ماند با یک هسته ی هلو ،گنجشکهای دیگر ،تمام قسمت های هلو را خورده بودند و فقط هسته ی آن مانده بود که گنجشک کوچولو نمی توانست آن را بخورد ، چون خیلی محکم بود. گنجشک کوچولو با دیدن هسته ی هلو ،شروع به گریه کرد و با ناراحتی گفت :” من همه ی شما را خبر کردم و خودم تنهایی هلو را نخوردم، ولی هیچ کدام از شما به فکر من نبودید.” در همین موقع،درخت چنار پیر که از اول همه ی ماجرا را دیده بود با مهربانی گفت :” گریه نکن گنجشک کوچولو درست است که آنها کار خوبی نکرده اند. ولی دلیلش این بود که ما در این باغچه درخت هلو نداریم . اگر داشتیم هیچ کدام از آنها ، با دیدن یک هلوی خوشرنگ ، دوستانش را از یاد نمی برد. حالا که تو آن قدر مهربان و خوبی و به فکر همه هستی، می توانی باعث شوی ماهم درخت هلویی داشته باشیم .” گنجشک کوچولو ، با پرهای نرمش ، اشکهایش را پاک کرد و با تعجب گفت :” من ؟ ولی من چطوری می توانم کمک کنم ؟” درخت چنار گفت :” من راهش را به تو یاد می دهم . تو می توانی این هسته ی هلو را بکاری و هر روز به آن آب بدهی ، این طوری به زودی ما هم یک درخت هلوی قشنگ در این باغچه خواهیم داشت با یک عالمه هلوهای خوشمزه و آبدار .” گنجشک کوچولو با خوشحالی قبول کرد و همه ی کارهایی را که درخت چنار گفته بود انجام داد . حالا توی باغچه ی قشنگ آنها ، درخت هلوی بزرگی وجود دارد و هر سال هلوهای زیادی می دهد. آن قدر زیاد که به هر کدام از گنجشکها ، یک هلو می رسد و همه ی آنها می توانند هلوی خوشمزه و آبدار بخورند و همیشه از گنجشک کوچولو و درخت چنار ممنون باشند ، چون یک دانه ی هلو به زودی تمام می شود اما درخت هلو ، همیشه برجا می ماند. 🍑 @kodak_novjavan1399 🍃🍑 🍑🍃🍑 🌼🍃🌸🌼🍃🌸
: کلاه فروش و میمونها :پی دی اف(کیفیت بالا) (کتاب قصه تصویری) 👇 🌼🍃🌸🌼🍃🌸 @kodak_novjavan1399
🍃🌸 پیامبر اکرم (ص) می فرماید: در میان فرزندان خود عدالت را مراعات کنید. همان گونه که دوست دارید در نیکی و لطف به شما، به عدالت رفتار کنند. @kodak_novjavan1399