eitaa logo
دنیای کودکان
73.6هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
8.9هزار ویدیو
3 فایل
با ما بهترین مادر دنیا باشید♥️♥️ کانال عالی تربیت فرزند ارتباط با ما @Hastiii98 تبلیغات پذیرفته می شود https://eitaa.com/joinchat/1530397092C444c0ca877
مشاهده در ایتا
دانلود
من دیگه خجالت نمی کشم... احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن. روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن. @kodakan_city
بادکنک حسود یکی بود یکی نبود. روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دوتا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت:عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت :زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت:من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگترشوم. وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت. بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد. بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید. @kodakan_city
‍ 🌈🍃راسوی مهربان🍃🌈 یکی بود یکی نبود، راسوی مهربانی در بیشه ایی زندگی می‌کرد که هر شب، به تماشای ماه می‌نشست. او، مهتاب را خیلی دوست داشت و هر روز، منتظر می‌ماند تا شب فرارسد و دوباره به تماشای زیبایی آن بنشیند. یک شب که مثل شب‌های پیش، نشست به تماشای ماه؛ شروع کرد به درد و دل کردن و گفت: «ای ماه، تو چه‌قدر پرنور و مهربان و زیبایی. اگر شب‌ها، نور زیبایت را بر بیشه نمی‌انداختی، همه‌جا تاریک بود و موجودات کوچک جنگل، در تاریکی، نمی‌توانستند از سوراخ‌های ‌شان بیرون بیایند.» راسو، این حرف‌ها را می‌زد و به مهتاب نگاه می‌کرد. او ادامه داد: «تو، شب‌ها را روشن می‌کنی، ولی همیشه ساکتی. فکر نمی‌کنم تا به حال، هیچ‌کدام از موجودات بیشه، به زیبایی تو و نور شب‌هایت، توجه کرده باشند، اما تو هیچ‌وقت ناراحت نمی‌شوی و نور خودت را از جنگل، کم نمی‌کنی. تو چه‌قدر مهربانی. ای کاش من هم مثل تو بودم.» درخت چناری که راسو، روی آن می‌نشست، حرف‌هایش را شنید و به‌ آرامی، سرفه‌ای کرد و گفت: «راسو، می‌دانی که تو، خیلی مهربانی و به‌خاطر این مهربانی‌ات، همه تو را دوست دارند؟ پس، اگر مثل ماه، نور نداری تا شب‌ها را روشن کنی، در روشنایی روز، به‌خاطر قلب مهربانت، بین دوستانت می‌درخشی. شاید ماه، روزها، در قلب تو روشن می‌شود؟» راسو، از حرف چنار، خیلی خوش‌حال شد، از او تشکر کرد و به تماشای مهتاب زیبا نشست. 🍃🍃🍃🍃🍃🍃🍃 @kodakan_city
روزي روزگاري پسرک چوپاني در ده‌اي زندگي مي‌کرد. او هر روز صبح گوسفندان مردم دهات را از ده به تپه‌هاي سبز و خرم نزديک ده مي‌برد تا گوسفندها علف‌هاي تازه بخورند.او تقريبا تمام روز را تنها بود.   يک روز حوصله او خيلي سر رفت. روز جمعه بود و او مجبور بود باز هم در کنار گوسفندان باشد. از بالاي تپه، چشمش به مردم ده افتاد که در کنار هم در وسط ده جمع شده بودند. يکدفعه قکري به ذهنش رسيد و تصميم گرفت کاري جالب بکند تا کمي تفريح کرده باشد. او فرياد کشيد: گرگ، گرگ، گرگ آمد. مردم ده، صداي پسرک چوپان را شنيدند. آنها براي کمک به پسرکچوپان و گوسفندهايش به طرف تپه دويدند ولي وقتي با نگراني و دلهره به بالاي تپه رسيدند، پسرک را خندان ديدند، او مي‌خنديد و مي‌گفت: من سر به سر شما گذاشتم.  مردم از اين کار او ناراحت شدند و با عصبانيت به ده برگشتند.  از آن ماجرا مدتها گذشت،يک روز پسرک نشسته بود و به گذشته فکر مي‌کرد به ياد آن خاطره خنده دار خود افتاد و تصميم گرفت دوباره سر به سر مردم بگذارد.او بلند فرياد کشيد: گرگ آمد، گرگ آمد، کمک. .. مردم هراسان از خانه‌ها و مزرعه هايشان به سمت تپه دويدند ولي باز هم وقتي به تپه رسيدند پسرک را در حال خنديدن ديدند. مردم از کار او خيلي ناراحت بودند و او را دعوا کردند. هر کسي چيزي مي‌گفت و از اينکه چوپان به آنها دروغ گفته بود خيلي عصباني بودند. آنها از تپه پايين آمدند و به مزرعه هايشان برگشتند. از آن روز چند ماهي گذشت. يکي از روزها گرگ خطرناکي به نزديکي آن ده آمد و وقتي پسرک را با گوسفندان تنها ديد، بطرف گله آمد و گوسفندان را با خودش برد. پسرک هر چه فرياد مي‌زد: گرگ، گرگ آمد، کمک کنيد.... ولي کسي براي کمک نيامد. مردم فکر کردند که دوباره چوپان دروغ مي‌گويد و مي‌خواهد آنها را اذيت کند. آن روز چوپان نتيجه مهمي در زندگيش گرفت. او فهميد اگر نياز به کمک داشته باشد، مردم به او کمک خواهند کرد به شرط آنکه بدانند او راست مي‌گويد. @kodakan_city
من دیگه خجالت نمی کشم... احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن. روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن. @kodakan_city
بادکنک حسود یکی بود یکی نبود. روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دوتا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت:عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت :زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت:من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگترشوم. وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت. بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد. بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید. @kodakan_city
بادکنک حسود یکی بود یکی نبود. روزی زهرا با مادر و پدرش به بیرون از منزل رفت و دوتا بادکنک قشنگ سفید و صورتی خرید. وقتی به خانه برگشتند پدر زهرا هر دو تا بادکنک را باد کرد و با کمک بابا از سقف اتاق آویزان کرد. اما بادکنک سفید از بادکنک صورتی چاقتر و بزرگتر بود. بادکنک صورتی وقتی دید بادکنک سفید از او کوچکتر است، عصبانی شد و شروع به غر زدن کرد و گفت:عمدا من و کم باد کردند و بین ما فرق می گذارند. اگر من را حسابی باد می کردند دو برابر تو می شدم. بادکنک سفید گفت :زهرا هر دو ما را تا جایی که لازم بود باد کردند و ما را دوست دارند اما بادکنک صورتی عصبانی شد و به حرف های او گوش نکرد و گفت:من خودم فکری می کنم تا باد خودم رو بیشتر کنم و از تو بزرگترشوم. وقتی زهرا خواب بود، بادکنک صورتی نقشه ای کشید تا بزرگتر شود، او تلمبه روی کمد را دید و از او خواست تا بادش رو بیشتر کند. تلمبه نگاهی به بادکنک صورتی انداخت و گفت اگه بیشتر از این باد بشی ممکنه بترکی اما بادکنک صورتی با شنیدن حرفهای او خیلی عصبانی شد و حرف های او را پای خودخواهیش گذاشت. بادکنک صورتی قهر کرد و با تلمبه و بادکنک سفید دیگر حرف نزد. او متوجه شد زمانی که قهر می کند و عصبانی است، بادش بیشتر می شه، پس به این کار خود ادامه داد و انقدر اخم کرد و قهر کرد تا بادش بیشتر و بیشتر شد و ترکید و هر تکه اش به گوشه ای از اتاق پرت شد. بچه های خوبم این قصه به ما می فهماند که حسادت باعث از بین رفتن خود آدم می شود، همانطور که بادکنک صورتی به خاطر حسادت ترکید. @kodakan_city
من دیگه خجالت نمی کشم... احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه. یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟ احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه. مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن. روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه. وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن @kodakan_city
🌛ماه و ماهی🐠 یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچکس نبود. در یک حوض پر از آب، ماهی کوچکی زندگی می کرد. حوض در حیاط خانه ای بود که هیچ کس در آن خانه زندگی نمی کرد. ماهی کوچولو خیلی تنها و گرسنه بود. کسی نبود که برایش غذا بریزد. یک شب، وقتی که ماه به حوض نگاه کرد، ماهی را دید که بازی نمی کند و شاد نیست. ماه پرسید: چرا بازی نمی کنی؟ ماهی گفت: همه مرا فراموش کرده اند و من تنها و گرسنه مانده ام. ماه گفت: خدا هرگز کسی را فراموش نمی کند. تو تنها نیستی. او همیشه به تو نگاه می کند. خوشحال باش و خدا را خوشحال کن.فردای آن روز کلاغی به کنار حوض آمد. تکه نان خشک بزرگی را به منقار گرفته بود. کلاغ تکه نان را در آب فرو کرد تا نان خشک، نرم شود. کمی از نان خیس شد و افتاد توی آب. ماهی کوچولو با خوشحالی به طرف آن رفت و نان خیس شده را با لذت خورد. نان خیلی خوشمزه بود و ماهی حسابی سیر شد. کلاغ هم بقیه نان را خورد و رفت. از آن روز به بعد، کلاغ، هر روز با تکه ای نان خشک به کنار حوض می آمد و آن را در آب حوض خیس می کرد. ماهی سهم خود را می خورد و کلاغ هم سهم خود را. ماه به ماهی نگاه می کرد، می دانست که خدا به او نگاه می کند. ماهی تنها نبود، همان طور که کلاغ تنها نبود. خدا همیشه با آنها بود. @kodakan_city
🎗تمیزی چه خوبه 🎗 یك روز كلاغ كوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود كه یکدفعه دید كلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یك درخت دیگر نشسته است. كلاغ كوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تكان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی كلاغ‌ها و پرهامو مرتب و كوتاه كنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز كنم، اما من‌ كه داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌كردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد برای همینه كه دُمتم تمیز نكردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید: «دُممو تو از كجا دیدی؟!» كلاغ كوچولو خندید و جواب داد: «آخه از اون روز كه افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!» خال‌خالی كه خیلی ناراحت بود شروع كرد با نوكش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» كلاغ كوچولو گفت: «لابد حمومم نكردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!» در همین موقع خانم كلاغه كه مربی مهدكودك كلاغ‌ها بود پر زد و آمد كنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی كرد و پرسید: «خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدكودك تا درسمون رو شروع كنیم؟» كلاغ كوچولو گفت: «آخه... آخه...» بعد سرش را پایین انداخت. خانم كلاغه كه متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت كنم. تو خال‌خالی می‌دونی ما كلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» خال‌خالی جواب داد: «بله خانم كلاغه، باید حموم كنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز كنیم، پرهامونو هم مرتب و كوتاه كنیم.» خانم كلاغه گفت: «آفرین آفرین! خوشحالم كه همه چی رو بلدی. پس من می‌رم به كلاغای دیگه یاد بدم.» همین‌كه خانم كلاغه خواست پرواز كند و برود، كلاغ كوچولو گفت: «صبر كنین خانم كلاغه. منم میام» خال‌خالی هم گفت: «منم میام... اما...» خانم كلاغه پرسید: «اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینكه همه‌ی اون چیزایی كه گفتم، خودم انجام دادم!» خانم كلاغه خندید و با بالش سر خال خالی رو نوازش كرد و گفت: «پس زود باش كه همه‌ی جوجه كلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پر زد و رفت تا خودشو تمیز بكنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید كه می‌گفت: «تمیزی چه خوبه» @kodakan_city
✨🌹گل رز در فصل بهار🌹✨ داستان کودکانه👼 یک دانه رز صورتی کوچولو در یک خانه کوچک و تاریک، زیر زمین زندگی می کرد. یک روز دانه رز در اتاقش تنها نشسته بود و همه جا کاملا آرام بود. یکدفعه دانه رز کوچولو صدای تق تق در را شنید.   دانه رز گفت: کیه؟   صدای آرام و غمگینی جواب داد: من بارانم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!   دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی.   کمی بعد دوباره دانه کوچولو صدای تق و تق را از سمت شیشه پنجره شنید.   دانه رز صورتی گفت: کیه؟   همان صدای قبلی بود، جواب داد: باران، لطفا در را باز کن.   دانه کوچولو جواب داد: نه، تو نمی توانی به خانه من بیایی.   برای یک مدت طولانی، همه جا آرام و ساکت بود. بعد صدای پچ پچی از طرف پنجره آمد.   دانه رز صورتی پرسید: کیه؟   صدای خوشحال و شادی جواب داد: من نور آفتابم و می خواهم داخل خانه تو بیایم!   باز هم دانه رز جواب داد: نه، امکان ندارد. دانه کوچولو غمگین در خانه خود نشست.   کمی بعد دانه رز صدای شیرین نور آفتاب را از سوراخ قفل در شنید. نور آفتاب دلش می خواست وارد خانه دانه رز شود، اما دانه کوچولو باز هم به او اجازه نداد.   کمی بعد دانه کوچولو صدای باران و نور آفتاب را از همه جا، پشت در، پشت پنجره و سوراخ قفل در شنید.   دوباره پرسید: کی آنجاست؟   هر دو صدا با هم جواب دادند: باران و آفتاب. ما می خواهیم به خانه تو بیایم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم! ما می خواهیم به خانه تو بیاییم! دانه رز جواب داد: حالا که شما هر دو با هم آمدید، اجازه می دهم به خانه من بیایید.   بعد دانه کوچولو در را کمی باز کرد و نور آفتاب و باران با هم وارد خانه اش شدند. نور آفتاب یک دست دانه کوچولو و باران دست دیگرش را گرفت و آنها با هم دویدند و دویدند تا با هم دانه رز را به سمت بالا یعنی بیرون زمین بردند.   سپس آنها به دانه کوچولو گفتند: با سرت به زمین ضربه بزن و دانه کوچولو به زمین ضربه زد و از زمین بیرون آمد. او حالا وسط یک باغ زیبا بود. فصل بهار بود و همه گل های دیگر از زمین بیرون آمدند.   حالا او زیباترین رز صورتی کوچولو در باغ بود!   @kodakan_city