🔸️شعر کودکانه:
بچه شیعه
من بچه شیعه هستم
پُر از نشاط و شورم
پُر از امیده قلبم
منتظر ظهورم
یه روز همه میفهمن
که دنیا دست کیه
روزی که دنیا پر از
صداقت و پاکیه
یه روز میاد که دنیا
خیلی شلوغ پُلوغه
ولی همه میفهمن
چی راسته چی دروغه
اون روز همه میفهمن
حق با کی بود با علی ع
یه روز تموم دنیا
با هم میگن یا علی ع
@kodakane
#داستان_کودکانه
🔥دخترك كبريت فروش🔥
💭هوا خيلي سرد بود و برف مي باريد . آخرين شب سال بود .
دختري كوچك و فقير در سرما راه مي رفت . دمپايي هايش خيلي بزرگ بودند و براي همين وقتي خواست با عجله از خيابان رد شود دمپايي هايش از پايش درآمدند . ولي تنوانست يك لنگه از دمپايي ها را پيدا كند ..
پاهايش از سرما ورم كرده بود . مقداري كبريت براي فروش داشت ولي در طول روز كسي كبريت نخريده بود .
سال نو بود و بوي خوش غذا در خيابان پيجيده بود ..جرات نداشت به خانه برود چون نتوانسته بود حتي بك كبريت بفروشد و مي ترسيد پدرش كتكش بزند .
💭دستان كوچكش از سرما كرخ شده بود شايد شعله آتش بتواند آنها را گرم كند.
يك چوب كبريت برداشت و آن را روشن كرد ، دختر كوچولو احساس كرد جلوي شومينه اي بزرگ نشسته است پاهايش را هم دراز كرد تا گرم شود اما شعله خاموش شد و ديد ته مانده كبريت سوخته در دستش است .
كبريت ديگري روشن كرد خود را دراتاقي ديد با ميزي پر از غذا . خواست بطرف غذا برود ولي كبريت خاموش شد .
سومين كبريت را روشن كرد ، ديد زير درخت كريسمس نشسته ، دختر كوچولو مي خواست درخت را بگيد ولي كبريت خاموش شد .
💫ستاره دنباله داري رد شد و دنباله آن در آسمان ماند .
دختر كوچولو به ياد مادربزرگش افتاد . مادربزرگش هميشه مي گفت : اگر ستاره دنباله داري بيافتد يعني روحي به سوي خدا مي رود . مادر بزرگش كه حالا مرده بود تنها كسي بود كه به او مهرباني مي كرد .
دخترك كبريت ديگري را روشن كرد . در نور آن مادر بزرگ پيرش را ديد . دختر كوچولو فرياد زد :مادر بزرگ مرا هم با خودت ببر .
او با عجله بقيه كبريتها را روشن كرد زيرا مي دانست اگر كبريت خاموش شود مادر بزرگ هم مي رود .همانطور كه اجاق گرم و عذا و درخت كريسمس رفت .
مادر بزرگ دختر كوچولو را در آغوش گرفت و با لذت و شادي پرواز كردند به جايي كه سرما ندارد.
💭فردا صبح مردم دختر كوچولو را پيدا كردند . در حاليكه يخ زده بود و اطراف او پر از كبريتهاي سوخته بودند .
همه فكر كردند كه او سعي كرده خود را گرم كند ،ولي نمي دانستند كه او چه چيزهاي جالبي را ديده و در سال جديد با چه لذتي نزد مادر بزرگش رفته است .
@kodakane
#تربیتی
#مسؤولیت_پذیری
افرایش مسئولیت پذیری در کودکان
بچهای که دائم به مادر می گوید "اینو بیار اونو بده" یعنی نمی خواهد مسئولیت بپذیرد.
حال اگر مادر هر چه او می خواهد بدهد، باعث مسؤولیت ناپذیر بار آمدن فرزندش می شود.
️والدین فداکار هیچ مسؤولیتی به فرزندشان نمی دهند و یک دفعه در ۲۵ سالگی میگویند دیگر مسؤولیت زندگی و ازدواج با خود... کودک باید مسؤولیت پذیری را در طول زندگی تمرین کند.
اگر می خواهید که کودکتان مسؤولیت پذیر شود؛ فرصت دهید که کارهایی که در عهدهی توانش است را خودش انجام دهد...
@kodakane
AUD-20211228-WA0033.mp3
9.94M
🎶 حاج قاسم سلیمانی
#سردار_سلیمانی
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آی قصه قصه قصه
صدای ماشین ها🚌🚗
یک روز آقای راننده 🧔♂داشت می رفت سر کارش. همین طوری که داشت می رفت و می رفت و می رفت، یک دفعه حواسش پرت شد و خورد به یک ماشین دیگه. گفت ای بابا! حالا چه کار کنم؟ از ماشینش پیاده شد. دید راننده اون یکی ماشین یه خانومه 🧕که انگشتش زخم شده.
یک کمی که صبر کردند، دیدند یه صدایی میاد: بَه بو بَه بو بَه بو ... صدای ماشین پلیس🚔 بود. آقای پلیس اومد جلو و گفت: آخ آخ آخ! حتما حواستان پرت شده که با هم تصادف کردید.
بعد یه صدای دیگه اومد: بو بو بو بو بو بو ... صدای ماشین آتش نشانی 🚒بود. آقای آتش نشان اومد و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعدش گفت: هیچ جایی آتیش🔥 نگرفته که من خاموشش کنم؟ گفتن: نه! خیالت راحت باشه. برو. آقای آتش نشان هم سوار ماشین قرمزش شد و رفت و دوباره گفت: بو بو بو بو بو بو ..
بعدش یک صدای دیگه اومد: بی بو بی بو بی بو بی بو ... ماشین آمبولانس🚑 بود. آقای دکتر از توی ماشین آمبولانس اومد پایین و گفت: آخ آخ آخ! تصادف کردید؟ حتما حواستان پرت شده. بعد چسب زخمش🩹 را آورد و چسبوند روی دست خانومه که زخم شده بود. آخه انگشت خانومه خون اومده🩸 بود. بعد هم دوباره رفت: بی بو بی بو بی بو بی بو ...
آقای پلیس👮♂ به راننده ها گفت: حواستان را جمع کنید که دیگه تصادف نکنید. بعد هم سوار ماشینش شد و رفت. ماشین پلیس گفت: بَه بو بَه بو بَه بو ...ـ
#قصه_متنی
@kodakane
دخترک و دهکده زیبا.mp3
4.33M
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگر خمیر بازی دوست دارید حتما این ویدیو رو تا انتها ببینید😍 کاردستی خروس 🐓
وای من که عاشقش شدم😍
#خمیر_بازی
@kodakane
#داستان_کودکانه
⚜من و چلچلی⚜
💭مامان چلچله و بابا چلچله قول دادند که زود از مسافرت برگردند.
چلچلی هم دیگر گریه نکرد و به من گفت: «شنیدی؟ من زود برمی گردم. »
و دنبال مامان و بابایش پرواز کرد و رفت.
آن ها هی بال زدند، بال زدند، بال زدند.
من هی برایشان دست تکان دادم، دست تکان دادم، دست تکان دادم.
اولش برگ ها نارنجی شد.
بعد باران بارید.
بعد برف بارید.
من صبر کردم.
چند بار کارتون های تلویزیون تمام شد و کارتون جدید داد.
من صبر کردم.
بعد یک روز دوباره برگ ها درآمد.
من هی به آسمان نگاه کردم.
بعد یک عالمه نقطه ی سیاه توی آسمان آمد.
یکی، دو تا، سه تا، چهار تا، پنج تا، ده تا...
آن ها آمدند و آمدند و آمدند.
من هی خندیدم و خندیدم.
حالا هم هی من و چلچلی داریم بازی می کنیم.
اما هی مامانش می آید دنبالش و می گوید:
« بیا مراقب خواهر برادرهایت باش! »
بعد هم قول می دهد که عصر دوباره چلچلی بیاید
با من بازی کند.حالا هی من باید صبر کنم. صبر کنم.
صبر کنم.
@kodakane
#تربیتی
🔴 از فرزندان خود در حضور دیگران #انتقاد نکنید!
فریاد کشیدن بر سر آنها و یا مجازات کردن جسمانی فرزندان، از آنها انسانی حقیر و دلخور و سردرگم می سازد و بر سماجت آنها می افزاید.
✅ با فرزندان خود رفتاری ملایم داشته باشید.
اگر می بینید که خشمگین شده اید، سکوت کنید یا از اتاق بیرون بروید و به فرزندان خود فرصت بدهید تا مسایلشان را خود حل و فصل کنند.
⭕️ هرگز از فرزندان خود انتظار غیرممکن نداشته باشید؛
انتظارات غیرواقع بینانه را کنار بگذارید.
به یاد داشته باشید که فرزندان بیش از انتقاد به الگو و سرمشق نیاز دارند.
@kodakane
#داستان_کودکانه
🌼سلام گردو کوچولو
سنگِ سفید خمیازه کشید و چشم هایش را باز کرد. درخت گردوی بالای تپه سلام کرد. سنگ ها جواب ندادند و به گردو گفتند: ساکت باش و بخواب. حالا دوباره درخت می خواهد همان حرف ها را تکرار کند.
سنگِ سفید آهسته سلام کرد و چشم هایش را روی هم گذاشت.
درختِ گردو با صدای بلند گفت: هزار بار گفتم باز هم می گویم که این سنگِ سفید، سنگ نیست.
سنگ ها همه با هم گفتند: پس چرا مثل سنگ ها فقط یک جا نشسته و هیچ کاری نمی کند.
سنگِ سفید گفت: من خودم هم احساس می کنم با سنگ ها فرق دارم ولی نمی دانم چه فرقی.
درخت گفت: تو از بس کنار سنگ ها بوده ای و با آنها حرف زده ای، مثل آنها شده ای. تو درون خودت چیزی داری که هیچ سنگی مثل آن را ندارد.
سنگ سفید گفت: من که چیزی داخل خودم نمی بینم.
درخت آه کشید و گفت: سنگ بودن جلوی چشم هایت را گرفته. تو نمی توانی آن را ببینی ولی من می بینم.
سنگ ها خوابیدند و شروع به خر و پف کردند.
سنگ سفید به درخت نگاه کرد و گفت: من همیشه به حرف سنگ ها گوش کردم ولی این بارمی خواهم به حرف تو اعتماد کنم. من هرگز از تو دروغی نشنیده ام پس این بار تصمیم گرفته ام هر کاری تو گفتی انجام بدهم.
درخت شاخه اش را روی سر سنگ کشید و گفت: خودت را به آب برسان و کنار آب بمان. دیگر با سنگ ها کاری نداشته باش. آب به تو کمک می کند.
سنگِ سفید خودش را قِل داد و به طرف آب حرکت کرد. او از یک راه پر پیچ و خم رد شد تا به چشمه رسید. سنگِ سفید مدت ها آنجا کنار چشمه ماند. کم کم از میان سنگ یک برگ سبز جوانه زد و بزرگ و بزرگ تر شد. درخت گردو از بالای تپه فریاد کشید: سلام گردو کوچولو.
نویسنده: حسین مجاهد
@kodakane