#تربیتی
❓چرا بعضی كودكان اعتماد به نفس پايين تری دارند؟
کودکتان را صرفا با مشوقهای مادی به انجام کار درست ترغیب میکنید.
بعضی اوقات بچهها طوری رفتار میکنند که باعث رنجش والدینشان میشود.
اما لازم نیست که در چنین مواقعی کودکتان را با ایجاد احساس گناه و وعدهی جایزه وادار به انجام کار درست کنید.
در شیوهی تربیتی کودک خود، بهجای برقراری سیستم پاداش یا تنبیه سعی کنید به کودکتان بفهمانید که موفقیت بهخاطر اراده و رفتار و کردار خوب خودش است؛
نه از جایزهای که در قبال انجام کار درست از شما یا دیگران دریافت میکند.
گاهی جایزهی سختکوشی تلاش بیشتر است، به این معنی که مثلا جایزهی نمرهی خوب همیشه قرار نیست یک هدیهی مادی باشد.
در کنار مشوقهای مادی، به کودکتان تجربهی انگیزش درونی را بیاموزید و به او یاد بدهید که انگیزهی تصمیمگیری درست را نباید با باجگیری عاطفی بهدست بیاورد.
به این ترتیب به فرزندتان کمک میکنید تا به فردی قوی تبدیل شود؛ کسی که چالشهای روزگار بزرگسالی را بهعنوان فرصتی جهت تقویت اعتمادبهنفس میبیند و نه وسیلهای برای رسیدن به هدف.
@kodakane
هدایت شده از سلامت
❌کسی که بدنش سرد میشه👇
اول دچار مشکلات گوارشی میشه بعد شکمش بزرگ میشه و هیکلش بهم میخوره ، روز به روز بی انرژیتر میشه و دائما خسته است،در اثر غلبه بلغم دچار تیروئید کم کار، دیابت، کبد چرب و
همچنین دچار مشکلات جنسی و یبوست ،خلط پشت حلق ،و مشکلات خواب و اعصاب میشه
عزیزانی که این مشکلات رو دارن و میخوان یه درمان اصولی داشته باشند فرم زیر رو پر کنید و در اختیار دوستان وعزیزانتان قرار دهید با مشاوره عالی
👇👇👇
https://formafzar.com/form/p5t7j
https://formafzar.com/form/p5t7j
#داستان_کودکانه
🐸 پل آشتی 🐸
💭یک روز بچه قورباغه با مادرش دعوا کرد.
مامان قورباغه گفت: « قهر، قهر، قهر! از جلوی چشمم دور شود!»
🐸بچه قورباغه از مادرش دور شد. خیلی دور شد. یک مرتبه، یک پل پیدا کرد!
پل را برداشت و به خانه برد. بچه قورباغه می خواست با مادرش آشتی کند.
مادرش آن طرف پل بود. خودش این طرف پل!
🐸بچه قورباغه، یواشکی مادرش را نگاه کرد. از این طرف پل بالا رفت. مادر هم از آن طرف پل بالا رفت. آن ها به هم رسیدند و با هم آشتی کردند.
مامان قورباغه گفت: «من اسم این پل را می گذارم، پل آشتی»
🐸بچه قورباغه خیلی خوشحال شد و گفت: «خودم پل آشتی را پیدا کردم!»
بعد هم پل آشتی را سر جایش برگرداند.
🐸بچه قورباغه دلش می خواست بچه قورباغه های دیگر هم از آن پل بالا بروند و با مادرشان آشتی کنند.
@kodakane
#تربیتی
💠 راههای افزایش حرمت نفس کودکان
1️⃣ به كودک كمک كنيد به خودش اعتماد كند. او را به طور مستقيم تصحيح نكنيد. اشتباهاتش را با تنبيه و داد زدن جواب نديد. بگذاريد بداند همه اشتباه میكنند.
2️⃣ وقتی فرزندتان به سراغتان ميآید، كارتان را قطع كنيد (صحبت با تلفن، حرف زدن با يک دوست، تماشای تلويزيون) و به چشماش نگاه كنيد.
3️⃣ یا با او قهر نكنيد و یا قهرتان طولانی نباشد.
4️⃣ پدر و مادر بايد در مقابل فرزندشان عضوی واحد باشند. اگر اختلاف برای انتخاب روش تربيتی داريد اجازه ندهيد فرزندتان از آن آگاه شود.
5⃣ والدین در خانه برای خود ارزش قائل شده و به یکدیگر احترام بگذارند. ( نفرین کردن خود، تحقیر همسر و داد وبیداد در خانه، عزت نفس را خدشه دار میکند)
@kodakane
#داستان_کودکانه
🐤جوجه از خود راضی🐤
یکی بود یکی نبود، توی یک مزرعه کوچک، یک مرغ و یازده جوجه اش زندگی می کردن. ده تا از این جوجه ها خوب و مهربون بودن ولی یکی از اون ها بداخلاق و از خودراضی بود. این جوجه بداخلاق به حرف های مامانش هم گوش نمی کرد. با جوجه های دیگه بازی نمی کرد. سرش رو بالا می گرفت و می گفت: رنگ من از همه قشنگ تره! نوک من از همه زیباتره! من از همه بهتر می پرم.یک روز جوجه از خودراضی پیش مامانش رفت و گفت: مامان من خیلی قشنگم. جای من این جا نیست. من باید توی خونه ای زندگی کنم که زیباتر از اون وجود نداشته باشه. در مزرعه ای زندگی کنم که جایی از اون بزرگ تر نباشه. هرچه مامان مرغه گفت: جوجه من همین جا بمون. بهترین جا برای تو، زندگی کنار خواهر و برادراته. جوجه از خودراضی گوش نداد و راه افتاد. خانوم مرغه فریاد کشید: پس مواظب خودت باش و با کسی بدرفتاری نکن.
جوجه رفت و رفت تا به جوی آبی رسید. برگ ها راه رو بسته بود و آب نمی تونست بگذره. آب تا جوجه رو دید گفت: خوب شد که اومدی بیا این برگ ها رو از سر راهم بردار تا بتونم بگذرم.جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که برگ ها رو از سر راه تو بردارم؟ نه من می رم تا در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر وجود نداشته باشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر نباشه. جوجه رفت و رفت تا به آتش رسید. آتش داشت خاموش می شد؛ جوجه رو که دید، گفت: خوب شد که اومدی بیا چند تکه چوب روی من بگذار تا خاموش نشم. جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که چوب روی آتش بگذارم؟ نه من می رم تا در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر نباشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر وجود نداشته باشه.جوجه رفت و رفت تا به درختی رسید باد درخت رو تکون می داد. لونه گنجشکی روی یکی از شاخه های درخت بود. باد تا جوجه رو دید گفت: خوب شد، اومدی. می خوام از این درخت بگذرم ولی می ترسم لونه گنجشک رو بندازم.
بیا لونه رو نگه دار تا من بگذرم. جوجه گفت: تو خیال می کنی من اومدم که لونه گنجشک رو نگه دارم؟ نه من می رم در مزرعه ای زندگی کنم که از اون بزرگ تر نباشه و توی خونه ای زندگی کنم که از اون زیباتر هیچ جا نیست.جوجه باز هم رفت تا به یک مزرعه خیلی بزرگ رسید. توی اون مزرعه یک خونه خیلی زیبا بود. جوجه باخودش گفت: وای! این خونه همون جاییه که آرزو داشتم توی اون زندگی کنم. جوجه پشت یکی از پنجره های اون خونه زیبا ایستاد. این پنجره آشپزخونه بود. آشپز تا جوجه رو دید اونو گرفت و گفت: چه جوجه زشتی! چه جوجه کثیفی! اول باید اونو خوب بشورم بعد توی لونه جوجه ها بندازم، وقتی که بزرگ تر شد باهاش غذا درست کنم.آشپز کمی آب در ظرف ریخت. آب رو روی آتش گذاشت تا گرم بشه و جوجه رو بشوره. جوجه به آب گفت ای آب کمکم کن من دوست ندارم خیس بشم. آب گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ آب داشت گرم می شد جوجه ترسید که آب گرم اونو بسوزونه به آتش گفت ای آتش کمکم کن آب رو خیلی گرم نکن، می ترسم بسوزم. آتش گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ در همین وقت بود که آشپز آب گرم رو روی جوجه ریخت.
جوجه دست و پا زد و از دست آشپز فرار کرد. پنجره هنوز باز بود جوجه از پنجره بیرون پرید. پرهاش خیس بود و پاهاش می سوخت. می خواست تند بدوه اما باد اونو به این طرف و اون طرف می انداخت. جوجه گفت: ای باد، کمکم کن وگرنه آشپز منو می گیره.باد گفت: مگه تو به من کمک کردی؟ جوجه که خیلی ناراحت و شرمنده بود، با هزار زحمت خودش رو به خونه رسوند و از اون روز به بعد دیگه کسی نشنید که بگه رنگم از همه قشنگ تره! نوکم از همه زیباتره! بلکه با همه مهربون شده بود و با خوشحالی در کنار خانواده اش زندگی می کرد.
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بیاین_باهم_نقاشی_بکشیم😁🖌
آموزش نقاشی ماشین های مختلف🚜🛵⛵🚁( 5نوع)
@kodakane
#تربیتی
داد زدن، تهدید کردن، تمسخر، توهین و تحقیر کردن، انتقاد کردن، کتک زدن، قهر کردن و محروم کردن طولانی مدت کودک باعث شعلهور شدن آتش خشم شما و فرزندتان خواهد شد.
اما همدلی، درک متقابل، احترام، عشق، گوش دادن، آموزش دادن، امیدوار بودن، آرام بودن و مدیریت رفتار خود را داشتن نه تنها آتش خشم را خاموش میکند، بلکه به شما توانایی حل مشکلات را خواهد داد.
فراموش نکنید شما قدرت انتخاب دارید.
@kodakane
هدایت شده از کانال مداحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حرم اباعبدالله الحسین علیه السلام
مداح نوجوان کربلایی عیسی احمدی
🔹کانال رسمینشرآثار:
🔸کربلایی عیسی احمدی🔸
🗓️اِطلاعْرسانیجلسات
🎵فایلهایصوتی
🎥فایلهایتصویری
📷 کلیپ های اختصاصی
🎬استوریمداحی
https://eitaa.com/joinchat/2414805669C2dcf70e9b2
◾️#زمینه◾️#روضه◾️#شور◾️#سرود
◾️و...
✅ لینک کانال:❤⬇️
🎤 کربلایی عیسی احمدی
https://eitaa.com/joinchat/2414805669C2dcf70e9b2
https://eitaa.com/joinchat/2414805669C2dcf70e9b2
👆به جمع ما بپیوندید 👆
👆مارابه دوستانتان معرفی کنید👆
#داستان_کودکانه
🐛ملخ طلایی
📚روزی روزگاری در سرزمین ما،مرد باایمان و خوش اخلاقی زندگی می کرد که خیلی دوست داشت به دیگران کمک کند.
او همیشه مواظب آدم های فقیر و بیچاره و معلول بود و برای کمک به آنها بسیار تلاش می کرد.مردم به خاطر خیرخواهی این مرد،به او عموخیرخواه می گفتند.
او کشاورز بود و هر روز روی زمین کار می کرد و زحمت می کشید و موقعی که کارش تمام می شد، به یاری مستمندان می شتافت.
یک روز عصر،وقتی تمام پول هایش را برای کمک به مردم فقیر خرج کرده بود و داشت به خانه برمی گشت،حیدر را دید.
حیدر کارگربود وروی زمین های مردم کار می کرد و دستمزد ناچیزی می گرفت.
او مرد فقیری بود و چندین بچه ی قد و نیم قد داشت و به زحمت شکم آنها را سیر می کرد.
عمو خیرخواه به حیدر سلام کرد و حالش را پرسید.حیدر با ناراحتی گفت:«عموخیرخواه،چند روزی است که نتوانسته ام کارکنم و دستمزد بگیرم.بچه هایم گرسنه اند.پولی به من قرض بده تا بتوانم نانی بخرم و شکم آنها را سیر کنم.»
عموخیرخواه جیب هایش را گشت اما هیچ پولی توی جیب هایش باقی نمانده بود.
خجالت می کشید به حیدر بگوید که پول ندارد.ناگهان ملخ درشتی روی دستش نشست.عموخیرخواه ملخ را کف دستش گذاشت و به آن نگاه کرد.بدن ملخ زردرنگ بود و در غروب آفتاب، مثل طلا میدرخشید.
هیکلش هم از ملخ های معمولی خیلی بزرگ تر بود.عموخیرخواه با خودش گفت:«ای کاش این ملخ از جنس طلا بود تا آن را به حیدر می دادم.با پولش می توانست به راحتی زندگی کند.»
توی همین فکرها بود که حیدر پرسید:«عموخیرخواه،چی توی دستت داری؟» عموخیرخواه ملخ را کف دست حیدر گذاشت.حیدر به ملخ نگاه کرد.
ناگهان ملخ تبدیل به مجسمه ای از طلا شد.عموخیرخواه و حیدر با تعجب به آن خیره شدند.
حیدر چندبار ملخ را لمس کرد و با شادی فریاد زد:«معجزه شده عموخیرخواه!ملخ تبدیل به طلا شده است!»عموخیرخواه فهمید که خدا آرزویش را برآورده ساخته است.
دستی به شانه ی حیدر زد و گفت:«از این ماجرا به کسی چیزی مگو.ملخ را به بازار ببر و بفروش و سرمایه ی کارکن.»بعد هم خداحافظی کرد و رفت.
حیدر ملخ طلایی را به شهر برد و به یک جواهرفروش فروخت و پول زیادی گرفت. با آن پول توانست زمین و گاو و گوسفند بخرد و ثروتمند شود. سال ها گذشت. حیدر به فکر افتاد تا ملخ طلایی را بخرد و به عموخیرخواه بدهد.او پول زیادی داد و ملخ را خرید و پیش عموخیرخواه برد و آن را در دست عموخیرخواه که حالا پیرشده بود گذاشت.
عموخیرخواه با لبخند به ملخ نگاه می کرد.ناگهان ملخ جان گرفت و به شکل اولش درآمد و جست و خیزکنان از آنها دور شد و رفت.حیدر با تعجب به ملخ نگاه می کرد و نمی دانست چه بگوید.
اما عموخیرخواه با لبخند گفت:« حیدرجان،آن روز که تنگدست بودی خدا این ملخ را تبدیل به طلا کرد تا تو بتوانی سرمایه ای به دست بیاوری و کاری بکنی و امروز که به لطف خدا ثروتمند و بی نیاز هستی،ملخ هم به آغوش طبیعت بازمی گردد تا به زندگیش ادامه دهد.» اشک از چشمان حیدر سرازیر شد،به خاک افتاد و سجده ی شکر به جای آورد.
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#بازی_حرکتی
هماهنگی چشم و دست
✔️ مناسب کودکان زیر ۲ سال
@kodakane
#داستان_کودکانه
🐸⛵️قایق من⛵️🐸
من یک قورباغه هستم، اسم من قورچه است.
هرروز صبح از یک طرف رود، شنا میکردم و میرفتم آن طرفش؛ البته به همراه دو تا از دوستانم.
آن طرف رود پر بود از وسایلی که آدمها دور میریختند:پیچ... دکمه... مهره های رنگی...
من و دوستانم هرروز میرفتیم و از آن وسایل چند تا برای حیوانهای جنگل میآوردیم تا برای تزئین خانه یا ساختن وسایل از آنها استفاده کنند.
آنها هم به ما خوراکی و غذاهای خوشمزه میدادند.
مهم تراز همه این که همه باهم جمع میشدند و شنا کردن ما را تماشا میکردند و برای مان دست میزدند.
یک روز، وقتی من و دوستانم مشغول شنا بودیم؛ رود خیلی گل آلودشد. کمی بالاتر چرخ یک ماشین توی آب گیر کرده بود. رود پر از خاک و سنگ شد؛ چون آب گل آلود شد من نمیتوانستم جایی را ببینم.
یکی از آن سنگها به پای من خورد. پایم خیلی درد گرفت. دکتر جغد پایم را با چند برگ، محکم بست و گفت: «تا وقتی پایم خوب شود، نباید شنا کنم.»
بعد از آن، من بیکار شدم و تمام روز فقط استراحت میکردم. دوستانم از غذایشان به من میدادند؛ ولی من احساس بدی داشتم و از آنها خجالت میکشیدم. فکر میکردم یک قورباغهی بیمار به درد جنگل نمیخورد.
باید مثل اجدادم مینشستم یک گوشه و شروع میکردم به خوردن پشه ها و پروانهها؛
ولی من نمیتوانستم آنها را بخورم چون با من دوست بودند.
شبها کنار رود می خوابیدم و به ماه نگاه میکردم. یک شب باد تندی آمد. برگی از درخت جدا شد و روی رود افتاد. برگ، روی آب با شادی میرقصید. من هم خندیدم؛ چون با دیدن آن برگ فکر خوبی به فکرم رسید.
صبح که شد به سمور آبی گفتم، یک تکه چوب کوچک برایم بیاورد. از دارکوب نجار هم خواستم با آن چوب برایم یک قایق درست کند. دارکوب با نوک تیزش این کار را زود انجام داد؛ حالا من یک قایق داشتم با دو پارو.
من با قایق ام حیوانات زیادی را این طرف و آن طرف میبردم.
سنگ، پای من را زخمی کرد؛ ولی درخت، یک قایق به من داد. من فهمیدم که جنگل مراقب همه هست، هر قدر هم که آنها کوچک باشند.
حالا پای من خوب شده؛ دوستان من هم بیشتر شدهاند.
@kodakane