#قصه😍
با من دوست می شوی؟❤️
جوجه عقاب تازه پرواز کردن را یاد گرفته بود. اما خیلی تنها بود، نه خواهری داشت نه برادری! هربار به مامان میگفت :« من خواهر و برادر میخواهم» مامان میگفت:« باید صبر کنی » یک روز که از تنهایی خسته شده بود . پر زد و در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمونِ جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا یک قناری رنگارنگ دید . پایین آمد ،گفت:« سلام قناری کوچولو،تو چقدر کوچولو و بامزه ای» قناری نگاهی به عقاب کرد ترسید و عقب رفت ، گفت:« تو می خواهی مرا بخوری؟» عقاب گفت:« بخورم؟! برای چی بخورم؟! بیا باهم دوست باشیم.»
قناری که از ترس نوکش می لرزید گفت:« نه من با تو دوست نمی شوم.» و از آن جا دور شد.
جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک موش افتاد. با سرعت به سمت موش پرواز کرد. موش تا او را دید خودش را در سوراخی پنهان کرد.
جوجه عقاب روی زمین نشست؛ گفت:« بیا بیرون من که با تو کاری ندارم. فقط می خواهم با هم دوست باشیم.»
موش که از ترس می لرزید چیزی نگفت. جوجه عقاب غصه خورد. از جا پرید و دوباره در آسمان پرواز کرد.
بال می زد و بال می زد
به هر کجا سر می زد
تو آسمون جنگل
تند و سریع پر می زد
از آن بالا چشمش به یک جوجه تیغی افتاد . سریع به سمتش پرواز کرد ، کنارش نشست، جوجه تیغی تا عقاب را دید دور خودش چرخید، او حالا یک توپِ تیغی شده بود، عقاب بالش را به توپِ تیغی زد ، تیغی در دستش فرو رفت، عقاب ترسید و عقب رفت.
جوجه تیغی یواشکی نگاهی به جوجه عقاب که از ترس می لرزید کرد و گفت:« نترس اگر من را نخوری من هم تو را اذیت نمی کنم»
اما جوجه عقاب که بالش درد گرفته بود ترسید و به لانه اش برگشت.
در لانه یک جوجه عقاب دید . مامان خندید و گفت:« بالاخره خواهرت از تخم بیرون آمد عزیزم» جوجه عقاب خوشحال شد و خواهرش را محکم بغل کرد و بوسید. او دیگر تنها نبود.
#قصه
🆔 @kodakane
خانه ی امن.mp3
11.8M
🕊🕊#خانه_ی_امن
🎀خانم قصه گو: عمه راحیل
🎀خانم نویسنده :خدیجه بابایی
⏰8:11دقیقه
🆔 @kodakane
8.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▪️ کلیپ انیمیشنی با موضوع #امام_رضا_(ع)
🆔 @kodakane
وقتی فرزندتان آشفته می شود پریشانی اش را کوچک نشمارید.
❌ چیزی نشده که اینقدر ناراحت شدی.
به جای آن صراحتا نظرتان را در مورد احساسات او بیان کنید.
✅ حق میدم بهت وقتی یه مدت طولانی روی این بازی کار کزدی و آن طور که دلت میخواست از آب در نیومد.
وقتی ناکامی کودک درک شود، سادهتر زا آن مشکل کنار می آید.
🆔 @kodakane
#نکته_تربیتی
❌بحران 7 الی 8 سالگی کودکان:
این دوران دورانی است که کودک به خاطر تغییرات بیوشیمیای مغز دارای حسی میشوند که خود را بد میدانند ومعمولا کارهای بدی انجام میدهد که این بد بودن خود را ثابت کند .
وظیفه پدر ومادر این است که روزی حداقل 20 بار به کودک فرزند خود بگویند که خوب ودوست داشتنی است و
با صبر وتحمل در برابر کودک خود عکس العمل بد وعصبانیت نشان ندهند .
پدر ومادر وظیفه دارند که فرزند خود را به جایی که دیگران فرزند آنها را تحقیر وسرزنش میکنند وبرچسب بد بودن به او میزنند نبرند 🚫
متاسفانه جامعه ما پر است از نادان هایی که هیچ چیز از تعلیم وتربیت نمیدانند ونادان هایی نادان تر از خود را تربیت میکنند.
🆔 @kodakane
🕷عنکبوت و پیرزن🕷
👇
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
زیر این آسمان آبی، پیرزنی در کلبه ای جنگلی زندگی می کرد. دراین خانه عنکبوت کوچکی هرشب تا صبح بیدار می ماند و تار می تنید. هروقت حشره ای داخل کلبه می شد به این تارها می چسبید.
پیرزن هر روز صبح وقتی این صحنه و خانه عنکبوت را می دید عصبانی می شد و با جارویی خانه زیبای عنکبوت را خراب می کرد.
روزها می گذشتند و هر روزهمین اتفاق می افتاد . همیشه پیرزن به عنکبوت کوچک می گفت که چرا این کار را می کنی و تو موجودی شلخته و بی فایده هستی .
روزها گذشتند ،فصل ها ی بهار، تابستان ،پاییز نیز گذشتند و فصل زمستان آمد. یکی از شب های زمستان که هوا به شدت سرد شده بود و باران می بارید پیرزن هر چه هیزم داشت در آتش ریخت ولی همچنان خانه سرد بود. دیگروسیله ای برای گرم کردن خانه وجود نداشت و پیرزن عزیز ما سرما خورد .
عنکبوت کوچک که قلبی مهربان داشت و پیرزن را بسیار دوست داشت تا صبح بیدار ماند و با تارهای خود یک لباس گرم و زیبا برای پیرزن بافت و جلوی تمام درها و پنجره ها را با تارهای خود پوشاند تا سرما وارد خانه نشود.
صبح روز بعد پیرزن وقتی از خواب بیدار شد لباس زیبا را در کنار رختخوابش دید و پوشید .لباس بسیار گرم بود و حالش را بهتر کرد .آن روز پیرزن به کارها ی عنکبوت زیبای قصه ی ما فکر کرد و متوجه شد که عنکبوت موجود بسیار مفیدی است.
او با تار های خود دامی برای حشرات می ساخت تا مزاحم پیرزن نشوند و با تارهای ظریف و نازک ولی محکم خود جلوی سرما را هم می گرفت.
پیرزن خدا را شکر کرد و با خود گفت: خدا هرگز موجودی را بی فایده نیافریده است .
#قصه_متنی
🆔 @kodakane
@childrin1.کانال دُردونه.mp3
6.02M