فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون 🤗😍
#ماشا_و_میشا
کارتون دوس داشتنی ماشا و میشا
با دوبله فارسی
این قسمت :
" در کنار یکدیگر بودن "
https://eitaa.com/donyaiecartoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کارتون 🤗😍
#ماشا_و_میشا
کارتون دوس داشتنی ماشا و میشا
با دوبله فارسی
این قسمت :
" در کنار یکدیگر بودن "
🎬 @donyaiecartoon
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کارتون ماشا و میشا 😊
این قسمت : " شعبده بازی "🎎🎊
🎬 @donyaiecartoon
85.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 کارتون سینمایی آن سوی پرچینها😍🔥
▪️ پارت ( 2 )
🔸 دوبله فارسی
📥 کیفیت 360p
https://eitaa.com/donyaiecartoon
🔸️شعر سلام
🌸صبح به همه سلام میگم
🌱همینکه چشم وا میکنم
🌸اونا هم همیشه زود به من
🌱جواب سلاممو میدن
🌸مهمونمون هرکی باشه
🌱مامانبزرگ یا عمهجون
🌸در وا بشه میگم سلام
🌱خوشحال و خیلی مهربون
@kodakane
🔷قصه کودکانه
درخت بخشنده🌳
سال ها پیش پسر کوچولویی بازیگوش عاشق بازی کردن در اطراف درخت سیب بزرگی بود.
او هر روز از درخت بالا می رفت و سیب هایش را می خورد و استراحتی کوتاه در زیر سایه اش می کرد.
او درخت را دوست می داشت و درخت هم عاشق او بود.
زمان به آرامی گذشت و پسر کوچولو بزرگ شد و دیگر هر روز برای بازی به سراغ درخت نمی آمد.
یک روز، پسر بعد از مدت ها برگشت، اما این بار مثل همیشه خوشحال نبود.
درخت به پسر گفت: بیا با من بازی کن.
پسر جواب داد: من دیگر یک پسر کوچولو نیستم و با درخت ها بازی نمی کنم.
دوست دارم برای خودم اسباب بازی داشته باشم ولی پولی ندارم."متاسفم.
اما تو می توانی همه ی سیب های مرا بچینی و آن ها را بفروشی و از پولش برای خودت اسباب بازی بخری.
"پسر بسیار خوشحال شد و تمام سیب ها را چید و با ذوق و شوق آن جا را ترک کرد.
پسر هرگز بعد از چیدن سیب ها به سراغ درخت نیامد.
یک روز پسر بعد از مدت ها پیش درخت برگشت این بار پسر برای خودش مردی شده بود.
درخت بسیار هیجان زده شد و گفت: بیا باهم بازی کنیم.
پسر گفت: " من وقتی برای بازی ندارم،باید کار کنم و برای خانواده ام یک خانه بخرم.
تو می توانی به من کمک کنی؟
درخت گفت:"متاسفم، ولی من خانه ندارم، اما می توانی شاخه های مرا ببری و با آن خانه بسازی.
" مرد هم همین کار را کرد و با شادمانی درخت را ترک کرد.
درخت از دیدن دوست قدیمی اش خوشحال شد، اما او دیگر پیش درخت نیامد.
درخت دوباره تنها و ناراحت شد.یک روز گرم تابستانی، مرد برگشت و درخت بسیار خوشحال شد.
درخت گفت: بیا باهم بازی کنیم!مرد گفت: من دیگر پیر شده ام و دلم می خواهد با قایق به سفر دریایی بروم. تو می توانی به من قایقی بدهی؟" تنه ی مرا ببر و برای خودت قایقی بساز. تو با قایقت می توانی به دوردست ها سفر کنی و از آن لذت ببری.
"مرد هم تنه ی درخت را قطع کرد و از آن برای خود قایقی ساخت و به سفر دریایی اش رفت و مدت زمانی طولانی دیگر پیش درخت نیامد.
سرانجام مرد بعد از چند سال بازگشت.
درخت گفت: متاسفم پسرم، اما من دیگر چیزی برای دادن به تو ندارم.
حتی سیبی هم ندارم تا از تو پذیرایی کنم.
مرد پاسخ داد: مهم نیست، چون من هم دندانی برای گاز زدن ندارم.
"حتی تنه ای ندارم که بتوانی از آن بالا بروی""من آن قدر پیر شده ام که دیگر نمی توانم از جایی بالا بروم.
"درخت اشک ریخت و گفت: من واقعاً نمی توانم به تو کمکی بکنم، تنها چیزی که برایم باقی مانده ریشه های خشکیده ی من است.
مرد جواب داد:من حالا به چیز زیادی احتیاج ندارم، تنها جایی می خواهم که بتوانم در آن استراحت کنم.
من خسته و پیر شده ام."خب! ریشه های درخت پیر بهترین مکان برای تکیه دادن و استراحت کردن است.
بیا بنشین و استراحت کن.
"مرد کنار ریشه ی درخت نشست و درخت هم از خوشحالی اشک ریخت.
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷بازی
اگه کودک از خط هم عبور کرد و نزدیک تر شد اشکال ندارد. کودک در بازی تا زمانی که کار خطرناکی انجام نداده باشد در بازی باید آزاد باشه.
مناسب برای 3 تا 8 سال
@kodakane
🔸لزوم صبوری در کار تربیتی فرزندان🔸
🔺یکی از اصول مهم در کار تربیت فرزند صبور بودن است.
✅ گذر زمان بسیاری از مشکلات را حل میکند.
⏪باید به این مسئله توجه داشت که کار تربیتی کاری زود بازده و موقتی نیست.
👌خداوند متعال نیز می فرماید از صبر درخواست یاری کنید
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بعضیا وقتی از وقت غذاشون بگذره دقیقا همینن 😏😂
@kodakane
1_2964316906.mp3
3.64M
آهنگ کودکانهی خوشحال و شاد و خندانم، قدر مولا را میدانم 😊
@kodakane
💢جلوی بچهها ...
🔹جلوی بچهها قرآن بخوانید!
🔸جلوی بچهها دعا بخوانید!
🔹مقابل چشم بچه ها از خدای متعال بخواهید!
🔸دعا کردن و حرف زدنِ با خدا را عملاً یاد بدهید!
🔹جلوی بچهها دروغ نگویید!
🔸غیبت نکنید!
🔹اظهار ذلتّ در پیش غیر خدا نکنید!
🔸طمع به مال را نشان ندهید!
✅اگر اینطور شد، فرزند ما هم اینطوری بار میآید..
🕌 در عمل الگوی بچه ها باشیم نه در زبان
@kodakane
🔸️شعر دکتر
🌸مینشیند در مطب
🌱یا که درمانگاه شهر
🌸راضی از او گشتهاند
🌱مردم آگاه شهر
🌸به بیماران خود
🌱قرص و شربت میدهد
🌸نسخه ها را دست ما
🌱با محبت میدهد
🌸با محبتهای او
🌱ما مداوا میشویم
🌸حالمان خوش میشود
🌱از زمین پا میشویم
🌸درد ما را ای خدا
🌱میشود درمان کنی؟
🌸عیبهای بندگان
🌱پیش خود پنهان کنی؟
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینو دیدم دوست داشتم
شما هم ببینید
🌱 @kodakane 🌱
هدایت شده از روانـشناسـی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاشق آرایشگرش شده😂🥰
🆔 @ravanshenasi
هدایت شده از سلامت
از بس انسولین زدی خسته شدی ؟
همیشه بی حال و کسل و خواب آلوده ای ؟
اعتبارت زیر سوال رفته ؟
برای کار تست اعتیاد میگیرن؟
ما هستیم
‼️❕‼️❕‼️❕‼️❕‼️
⚠️ببین یه کانال آوردم برات همین الان برو از مشاوره های رایگانش برای درمان دیابت و ترک اعتیاد کمک بگیر.
👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻👇🏻
@clinichayatpaak💊
📞0937 592 6043
📩 @Hakim_salmani
https://formafzar.com/form/qabki
#قصه_شب
🐌حلزون کوچولو🐌
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.
روزهای اول فصل بهار بود ، هوا گرم و گرم تر می شد وحیوانات ، جنب و جوش و تلاش را از سر گرفته بودند.
آقای چهار دست ، همین طور سوت زنان و شادی کنان به این طرف و آن طرف می جهید و می خندید . بعد با خودش می گفت : چه هوای خوبی بهتر است به دیدن دوستم بروم و با هم از این هوای خوب لذت ببریم.
وقتی که به طرف خانه ی دوستش به راه افتاد ، توی مسیر پایش سر می خورد و نمی توانست درست راه برود و یک دفعه پرت شد روی زمین. عنکبوت از راه رسید و با دیدن ملخ که روی زمین افتاده و پهن شده بود ، حسابی خنده اش گرفت ، طوری که نمی توانست جلوی خند هاش را بگیرد !
ملخ خیلی ناراحت شد و گفت : عنکبوت، زمین افتادن خنده دارد؟ عنکبوت خودش را جمع و جور کرد و گفت : نه دوست من ، تو را مسخره نمی کنم ، از من ناراحت نشو !
اصلاًبه من بگو ببینم چه کسی این جا را سُر کرده است تا خودم حسابش را برسم! یک دفعه خودِ عنکبوت هم سُر خورد و اُفتاد و هر دو با هر زحمتی که بود از زمین بلند شدند و به راه افتادند و با احتیاط قدم بر می داشتند.
همین طور که می رفتند به جایی رسیدند که دیگر زمین سُر نبود. به جانور عجیبی رسیدند و گفتند : این دیگر چیست ؟ او گفت : سلام ! اسم من حلزون است.
بعد آن ها هم صدا گفتند: از کجا پیدایت شده؟ چرا برگ ها وسبزی های مزرعه ما را می خوری؟ تا حالا از کجا غذا به دست می آوردی؟
حلزون گفت : صبر کنید دوستان من ! از اول هم من اینجا بودم، زمستان را داخل خانه ام خوابیده بودم! حالا بهار شده از خواب بیدار شدم.
آن ها گفتند: ولی ما که خانه ای نمی بینیم! حلزون گفت: خب همین صدفی که پشت من است، خانه ی من است.
آن ها با اخم گفتند اصلاً به ما مربوط نیست خانه ی تو چه شکلی و کجاست ؟ چرا زمین را سُر کرده ای و چه طوری این کار را انجام دادی؟
حلزون گفت : بله من این کار را کرده ام ولی دلم نمی خواست این طوری بشود و شما زمین بخورید ! من مجبورم برای حرکت کردن این مایع لغزنده را روی زمین بپاشم و روی آن بخزم، چون مثل شما پا ندارم و این مایع لغزنده به من کمک می کند.
آن ها گفتند : ما نمی دانستیم که تو با چه زحمتی مجبوری راه بروی! از تو معذرت می خواهیم که رفتارمان بد بود!
حلزون گفت: نه؛ این که گفتم مجبورم بخاطر این نبود که بخواهم بگویم دارم زحمت می کشم؛ نه خدا مرا این طور آفریده است و این مایع لغزنده را هم در اختیار من قرار داده است، وسیلۀ راه رفتن شما پاهای تان است و من برای حرکت کردن می خزم! همیشه هم خدا را شکر می کنم.
ملخ و عنکبوت گفتند : ما باید از این به بعد سعی کنیم اطراف مان را خوب ببینیم و جلوی پای مان را خوب نگاه کنیم و زمین نخوریم و بعد هم کسی را بی خودی سرزنش نکنیم.
آنها با تعجب پرسیدند: حلزون جان، تو که دندان نداری! چه طوری این همه برگ و سبزی را می جوی؟!
حلزون جواب داد خدا به من بیش از پانزده هزار دندان داده است که در پشت زبانم مخفی شده است. آن ها از تعجب به هم نگاه کردند و گفتند : وای چه قدر دندان
خروس طلایی نوک زنان به طرف آن ها می آمد ، آنها پا به فرار گذاشتند ولی حلزون نتواست به تندی حرکت کند ، آنها پشت یک بوته پنهان شدند و به حلزون نگاه می کردند.
خروس به حلزون که رسید چند نوک به او زد و بعد هم از آن جا دور شد. آن ها نگاه کردند و دیدند ، خانه حلزون صحیح و سالم آنجاست ولی از خود حلزون خبری نیست. ناراحت شدند وشروع کردند به گریه حلزون فریاد زد : من اینجا هستم ،زنده و سلامت! برای چی گریه می کنید؟ فراموش کردید که این صدف از من محافظت می کند؟
عنکبوت گفت : تو چطور توی این صدف پر پیچ و خم جا می شوی ؟حلزون با لبخندی بر لب گفت : من بدن نرمی دارم ، خودم را به شکل صدفم در می آورم و راحت توی آن جا می شوم. می بینید این هم یکی دیگر از شگفتی های وجود من است. در آفریده های خداوند چیزهای عجیب و شگفت انگیزی وجود دارد.
از آن روز به بعد عنکبوت و ملخ و حلزون دوستان خوبی برای هم شدند.
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
@kodakane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از گستردهتبلیغاتیترابایت
کربلا بودیم پسری اومد با مادرش که در تابوت مانندی بود و در حال احتضار😢 پسر رو به حرم حضرت عباس (ع) گفت یا ابوالفضل تو باب الحوائجی کمکم کن😭 جز این مادرم کسی رو ندارم، کمک کن بمونه برام، چند بار اصرار بر دعا کرد ولی مادرش حالش بدتر شده بود😭 پسره عصبانی و گریان گفت اگر شفا ندی میرم نجف میرم شکایت نزد پدرت😭
از حرم رفت بیرون سمت نجف تو راه همش میگفت عباس دیگه باب الحوائج نیست😭تا اینکه یهو ...😱👇
http://eitaa.com/joinchat/2359754752C98f03ca37a