eitaa logo
دنیای شاد کودکان
2.9هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
75 فایل
🌸 کمک یار مربیان و پدرومادرهای عزیز 🌸 ◀️ کارتون ◀️ قصه ◀️لالایی های شبانه ◀️ کلّی کلیپ شاد ◀️ یادداشت های تربیتی 😍✌️😍✌️😍✌️ تبلیغات: @tabligh_ita
مشاهده در ایتا
دانلود
خرسها - @mer30tv.mp3
3.94M
خرس ها 😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 @kodakane
🔸️شعر آهنگر 🌸کی بود؟ 🌱کی بود؟ 🌸اره‌ی آهن‌بری 🌱برقی بود و تیز بود 🌸صدا می‌کرد؛ می‌غرید 🌱آهنا رو می‌برید 🌸جرقه‌های آتیش 🌱از دندون آهنیش 🌸می ریخت زمین فیش و فیش 🌱دیدم که دوستش آقا آهنگره 🌸کار می‌کنن با هم مثل فرفره 🌱نرده می‌سازن با در و پنجره @kodakane
🌼مسلمان و کتابی در آن ایام، شهر کوفه مركز ثقل حکومت اسلامی بود. در تمام قلمرو کشور وسیع اسلامی آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود که چه فرمانی صادر میکند و چه تصمیمی میگیرد. در خارج این شهر دو نفر یکی مسلمان و دیگری کتابی(یهودی یا مسیحی یا زردشتی) روزی در راه به هم برخورد کردند مقصد یکدیگر را پرسیدند. معلوم شد که مسلمان به کوفه میرود و آن مرد کتابی در همان نزدیکی جای دیگری را در نظر دارد که برود. توافق کردند که چون در مقداری از مسافت راهشان یکی است با هم باشند و با یکدیگر مصاحبت کنند. راه مشترک، با صمیمیت در ضمن صحبتها و مذاکرات مختلف طی شد. به سر دوراهی رسیدند مرد کتابی با کمال تعجب مشاهده کرد که رفیق مسلمانش از آن طرف که راه کوفه بود نرفت و از این طرف که او میرفت آمد پرسید: مگر تو نگفتی من میخواهم به کوفه بروم؟ چرا این طرف می آیی؟ راه کوفه که آن یکیاست.میدانم میخواهم مقداری تو را مشایعت کنم پیغمبر ما فرمود: هرگاه دو نفر در یک راه با یکدیگر مصاحبت کنند حقی بر یکدیگر پیدا میکنند. اکنون تو حقی بر من پیدا کردی من به خاطر این حق که به گردن من داری میخواهم چند قدمی تو را مشایعت کنم و البته بعد به راه خودم خواهم رفت. اوه، پیغمبر شما که اینچنین نفوذ و قدرتی در میان مردم پیدا کرد و به این سرعت دینش در جهان رایجشد حتما به واسطه همین اخلاق کریمه اش بوده. تعجب و تحسین مرد کتابی در این هنگام به منتها درجه رسید که برایش معلوم شد این رفیق مسلمانش خليفه وقت على بن ابى طالب علیه السلام بوده طولی نکشید که همین مرد مسلمان شد و در شمار افراد مؤمن و فداکار اصحاب على عليه السلام قرار گرفت. 🌼نویسنده: استاد شهید مرتضی مطهری @kodakane
پدر و مادرهایی که هی می پرسید چرا فرزندمون دروغ میگه، چهار عامل، کودک را به دروغ گفتن وا می دارد؛ 👈 بی اعتمادی به پدر و مادر، 👈 هراس از تنبیه، 👈 آموختن دروغ از دیگران (خصوصا والدین)، 👈 کمبود توجه و جلب توجه به کمک دروغ یا خالی بندی. این عوامل را از بین ببرید! @kodakane
خرس کوچولو شکمو و اقای دکتر - @mer30tv.mp3
3.64M
خرس کوچولو شکمو و اقای دکتر 🥱😴🥱😴🥱😴🥱😴🥱 @kodakane
🔸️شعر آتش نشانی 🌸امدادگران مهربان 🌱در همه وقت، در همه جا 🌸وقت خطر، با دل و جان 🌱زود می‌رسند به داد ما 🌸گاهی توی آتش و دود 🌱گاهی توی طوفان و باد 🌸گاهی تو سیل یا نشت گاز 🌱گاهی توی برف زیاد 🌸تو کوه و دره و کویر 🌱داخل شهر یا بین راه 🌸رو پشت بام یا زیر زمین 🌱توی کانال یا توی چاه 🌸عجب زرنگ و پر تلاش 🌱عجب شجاع و ماهرند 🌸هرجا که یک حادثه است 🌱فوری همان‌جا حاضرند 🌸هر کسی در وقت خطر 🌱کار و فداکاری کنه 🌸مردم او را دعا کنند 🌱خدا او را یاری کنه @kodakane
🎁🐍فقط یک جعبه🐍🎁 یک جعبه، وسط جاده افتاده بود. روباهی از راه رسید. روباه که همیشه گرسنه بود، جعبه را بو کرد و گفت: «چه جعبه ی بزرگی! حتماً توی آن یک مرغ چاق و چله هست!» و سعی کرد جعبه را باز کند. کمی بعد، مار از راه رسید. مار، همیشه دنبال چیزهای عجیب و غریب می گشت. برای همین، دور جعبه حلقه زد و گفت: «چه جعبه ی شگفت انگیزی... حتماً توی آن یک چیز عجیب هست!» و سعی کرد، جعبه را از چنگ روباه در آورد. کلاغ از راه رسید. کلاغ که همیشه به فکر کش رفتن بود، گفت: «چه جعبه ی خوش بویی... حتماً توی آن یک صابون عطر دار هست!» و سعی کرد، با منقارش آن را بردارد. همان موقع، مارمولک از راه رسید. مارمولک حرفی نزد. فقط ایستاد و به روباه و مار و کلاغ نگاه کرد. هر کدام از آن ها سعی می کرد، جعبه را به طرف خودش بکشد. مارمولک خنده اش گرفت. پرسید: «دعوا سر چیه!؟» روباه گفت: «سر یک مرغ چاق و چله!» مار گفت: «سر یک چیز شگفت انگیز!» کلاغ گفت: «سر یک صابون خوش بو!» مارمولک خندید. گفت: «اما این فقط یک جعبه ست ... شاید هم خالی باشد!» روباه و مار و کلاغ یک صدا گفتند: «نه... نه... این طوری نیست... تو اشتباه می کنی!» و دوباره به جان هم افتادند. مارمولک از درختی بالا رفت و به آن ها نگاه کرد. یک دفعه، سر و کله ی یک ماشین از ته جاده، پیدا شد. روباه پرید توی سبزه ها. مار خزید توی سوراخ و کلاغ بال زد و رفت بالا. ماشین از روی جعبه رد شد و آن را له کرد. توی جعبه هیچ چیز نبود. روباه و مار و کلاغ برگشتند وسط جاده. به جعبه خیره شدند. سه تایی با هم گفتند: «این که فقط یک جعبه خالی بود... بی خودی با هم دعوا کردیم!» و با لب و لوچه ی آویزان از آن جا دور شدند. مارمولک خندید و با خیال راحت روی شاخه خوابید. @kodakane