لجـبـــــــ😡ـــــــازی
#شاه_کلیدهای_رفتار_با_کودک_لجباز
1⃣⏸بخندونيم
وقتی كه بچهها می خندن😂
🔻هم فکرشون مشغوله
🔻 هم دفاعشون میشکنه.
✍خاطرات دوران كودكیمون رو تعريف كنيم!
بهترين روش برای سر گرم كردن فرزندمون در مواقع ضروری #داستان گفتنه.
⏪ حتی اگر #داستان_ساختگی_باشه.
@kodaknojavan 🌿🌹
#نکته_تربیتی
#پل_استر میگفت:
👈 «نیاز کودک به #داستان همانقدر ضروری است که نیاز او به #غذا.»
هرکس کتاب داستان برای کودکی خوانده باشد
یا اینکه کودکی را به سینما برده باشد
و توجه شیفتهوارش به پردۀ سینما را تماشا کرده باشد،
بعید است باور کند عطش روایت در انسان اکتسابی است و در ژنهایمان مکتوم نیست.
@kodaknojavan 🌿🌷
#داستان
#جیرجیرک_و_مورچه
در جنگلی بزرگ🌴🌲🌳 و سر سبز جیرجیرکی خوش گذران زندگی می کرد
کار جیرجیرک این بود که از صبح تا شب زیر سایه ی برگ ها بنشیند وساز بزند🎻🎷🎺
و آواز بخواند🎶🎵🎧
جیرجیرک هیچ کاری را به اندازه ی آواز خواندن دوست نداشت
مخصوصا" آن روزها که هوا خیلی گرم بود ☀️☀️
دراز کشیدن زیر سایه ی برگ ها 🍀🍀
واقعا" لذت بخش بود جیرجیرک هم کاری غیراز این نمی کرد
اما بر خلاف جیرجیرک همسایه اش مورچه ی سیاه 🐜حتی یک لحظه هم استراحت نداشت ،
او از صبح که بیدار می شد تا آخر شب کار می کرد
بعضی وقت ها آن قدر خسته می شد که قبل از خوردن شام خوابش می برد
جیرجیرک هر روز می دید که مورچه چه طور زیر آفتاب داغ تلاش می کرد
وداخل لانه اش غذا ذخیره می کرد او همیشه با مسخرگی به مورچه می گفت :
چرا این قدر کار می کنی این همه غذا را برای چه می خواهی تو خیلی حریص هستی !
بیا مثل من زیر سایه دراز بکش واز زندگی لذت ببر
اما مورچه می گفت :
نه من برای این کارها وقت ندارم باید تا می توانم برای زمستانم غذا ذخیره کنم
زمستان که از راه برسد هیچ غذایی برای خوردن پیدا نمی شود .
@kodaknojavan 🌿🌷
#داستان
#جیرجیرک_و_مورچه
قسمت دوم
بعضی وقت ها مورچه از روی دلسوزی به جیرجیرک می گفت :
همسایه ی عزیز بهتر است تو هم کمی به فکر زمستانت باشی
و برای خودت غذا ذخیره کنی
اما جیر جیرک اصلا"به این حرف ها گوش نمی داد و می گفت :
غذا همیشه هست اما وقت برای ساز زدن همیشه پیدا نمی شود.
روزها گذشتند و سرانجام فصل برف و سرما از راه رسید
مورچه ی سیاه که به اندازه کافی برای خودش غذا ذخیره کرده بود با خیال راحت داخل لانه اش نشسته بود واستراحت می کرد
اما جیر جیرک تنبل نه لانه ای داشت نه غذایی او از گرسنگی داشت می مرد
برای همین در خانه مورچه رفت و گفت: مورچه عزیز به من کمک کن آن قدر سردم شده
و گرسنه ام که حتی نمی توانم ساز بزنم مورچه با اخم به او گفت :
آن موقع که روی برگ ها می نشستی و ساز می زدی باید به فکر این روزها می بودی
وبعد در را به روی جیرجیرک بست و جیرجیرک خوش گذران وبی فکر گرسنه و خسته در برف وسرما سرگردان شد
و دیگر هیچ کس او را ندید.
🔵پایان
@kodaknojavan 🌿🌷