#قصه_شب
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯🐻
📚بروس خرس بزرگی بود که در جنگلی سرسبز زندگی می کرد. موهای تن بروس قهوه ای تیره بودند و او چهار چنگال بزرگ داشت، روی پوزه اش یک بینی کوچک قرار داشت و چشم هایش رنگ فندقی زیبایی بودند.
بروس بیشتر وقت ها در غارش بود و خیلی کم از آن بیرون می آمد. بروس یک خرس تنبل بود و فقط وقتی گرسنه اش می شد از غار بیرون می آمد. بروس بیشتر وقت ها در غار می خوابید.🐻
یک روز صبح وقتی بروس در حال چرت زدن بود صدای باران را از بیرون شنید. بروس خیلی گرسنه بود. پس از جایش بلند شد، کمی کش و قوس آمد و از غار خارج شد. او به زمین نگاه کرد و دید که همه جا گلی و کثیف شده بود. بروس راه افتاد و کمی بعد همه موهایش خیس خیس شده بودند. او از سرما می لرزید.🐻
بروس به سمت جنگل صنوبر رفت. آن جا تعداد درختان خیلی زیاد بود و اندازه ی آن ها نیز خیلی بلند بود. بنابراین دیگر باران نمی توانست او را خیس کند. بروس به اطرافش نگاه کرد و به دنبال چیزی برای خوردن می گشت. اگر بروس چیزی مثل توت یا فندق برای خوردن پیدا می کرد خیلی خوشحال می شد.
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_شب
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯🐻
(قسمت دوم)
ناگهان بروس در بالای سرش چیزی را دید که از درخت آویزان شده بود. درسته! کندوی عسل بود و چند زنبور دور آن پرواز می کردند. بروس صدای ویز ویز آن ها را می شنید و با خوشحالی گفت " عسل " من عسل خیلی دوست دارم. "🐻
بروس زیر کندوی عسل ایستاد و فکر می کرد چطوری بدون اینکه نیش بخورد کندوی عسل را بردارد. آقا خرسه می دانست که زنبورها برای درست کردن عسل از شهد و گرده های گل های خدنگ استفاده می کنند. آقا خرسه عاشق عسل گل های خدنگ بود.🐻
آقا خرسه یک چوب بزرگ برداشت و شروع کرد به زدن کندوی عسل. زنبورها گیج و عصبانی شدند و به طرف آقا خرسه حمله کردند. آن ها می خواستند نیشش بزنند. به خاطر همین بروس چوبش را انداخت و پا به فرار گذاشت. بروس هر چند وقت یکبار به پشت سرش نگاه می کرد. زنبورها هر لحظه به بروس نزدیک تر می شدند.🐻
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_شب
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯🐻
(قسمت سوم)
بروس فکر کرد که از یک درخت بالا برود اما زنبورها می توانند پرواز کنند و به او برسند و نیشش بزنند. بنابراین این کار را نکرد.
کمی بعد به درخت هایی رسید که روی زمین افتاده بودند و سوراخ های بزرگی روی آن ها قرار داشت. بنابراین بروس تصمیم گرفت داخل آن ها پنهان شود،
اما زنبورها می توانستند راحت او را پیدا کنند، بنابراین پشیمان شد. بروس نمی دانست چه کار کند و کجا پنهان شود؟
ناگهان بروس دریاچه ای عمیق را دید که آبش سیاه و کدر بود. بروس سریع داخل آن پرید. آب دریاچه خیلی سرد بود. بروس یک نفس عمیق کشید و دوباره زیر آب رفت.
بروس می دانست که نمی تواند مدت زیادی زیر آب بماند و باید برای نفس گرفتن دوباره سرش را از آب بیرون بیاورد و زنبورها هم حتماً منتظر اون هستند.🐻
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_شب
🐻🍯خرس ها عسل دوست دارند نه زنبور🍯🐻
(قسمت آخر)
بروس شنا کرد و به جای دیگر رفت.
وقتی به ساحل رسید، دید که زنبورها در همان جای قبلی هستند.
بروس از آب بیرون آمد و به سرعت به سمت جنگل رفت و کندوی عسل را پیدا کرد.
بروس با چوب بزرگی کندو را انداخت و آن را با خود به غار برد.
بروس تمام بعد از ظهر و غروب مشغول خوردن عسل بود.
عسل خدنگ خیلی خوشمزه و خوش بو بود.
بروس فکر می کرد خیلی باهوش است چون توانسته بود زنبورها را فریب دهد.
بروس می دانست که هر بار باید از روش جدیدی برای بدست آوردن عسل استفاده کند
اما این بار بروس تنها نشست و از خوردن عسل لذت برد.🍯
@kodaknojavan 🌿🌷
202030_566977388.mp3
زمان:
حجم:
3.61M
#قصه_شب
🔕 آواز بیموقع
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
@kodaknojavan 🌿🌷
عمو زنجیر باف - @mer30tv.mp3
زمان:
حجم:
3.5M
#قصه_شب
🔗عمو زنجیر باف🔗
@kodaknojavan 🌿🌷
#قصه_شب
#مهمان_های_ناخوانده
قسمت اول
قصه گو:یکی بود یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود در کلبه کنار جنگل،🌾🌾🌾
خاله پیرزن مهربانی بود👵
که روزها در مزرعه کوچکش به تنهایی کار می کرد و شبها خسته و غمگین می خوابید.💤💤
یکی از شبها🌃 که هوا خیلی سرد بود❄️❄️❄️
و باران تندی می بارید☔️
خاله پیرزن شامش را خورده بود و می خواست بخوابد که یکدفعه «تق! تق! تق!»، صدای در بلند شد.🚪🚪🚪
قصه گو:خاله پیرزن پرسید:
خاله پیرزن: « کیه کیه این وقت شب در می زنه تق و تق و تق!»
قصه گو: صدایی از پشت در جواب داد:
مرغ:- یه مرغ زرد پا کوتاه🐥
وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»☔️
قصه گو:
خاله پیرزن👵 در را باز کرد و با دیدین مرغ زرد پاکوتاه🐥 که زیر باران ☔️ایستاده بود و از سرما می لزید😖 گفت :
« خیس شدی زیر بارون ، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥، خوش اومدی به
خونه ام🏡
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_شب
#مهمان_های_ناخوانده
قسمت دوم
قصه گو:اما همین که خانوم مرغه وارد اتاق شد چند تا جوجه کوچولو 🐣🐣🐣🐣🐣🐣
هم دویدند و رفتند زیر لحاف خاله پیرزن، که هم گرم بود و هم نرم.
خاله پیرزن از دیدن آن ها خندید و رفت کمی دانه 🍚🍚برایشان آورد
همین که می خواست برود زیر لحاف، باز صدای در 🚪🚪🚪بلند شد:
«تق! تق! تق!»
خاله پیرزن👵:
« کیه کیه این وقت شب ،در می زنه تق و تق و تق!»
گربه🐱:-
«گربه شیطون و بلا ،وا کن در رو تو رو بخدا؛،بارون می باره☔️
جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:
خاله پیرزن👵 با دیدن گربه 🐱که مثل موش🐭 آب کشیده شده بود خندید و گفت:
« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم
بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥
خوش اومدی به
خونه ام🏡
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_شب
#مهمان_های_ناخوانده
قسمت سوم
قصه گو:
گربه🐱 دوید و رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم یک کاسه شیر آورد و رفت خوابید.چیزی نگذشته بود که دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
کلاغ🐦« کلاغ سیا! کلاغ سیا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ،همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو: کلاغ هم رفت زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی پنیر آورد اما هنوز نخوابیده بود که دوباره : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
سگ🐶:- « سگ سیاه پا کوتاه، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر ، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن👵« خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش ، خوش اومدی به خونه م»
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_شب
#مهمان_های_ناخوانده
قسمت چهارم
قصه گو: سگ هم دوید زیر لحاف و خاله پیرزن برای او هم کمی غذا آورد و رفت خوابید. تازه خوابشان برده بود که : «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب،در می زنه تق و تق و تق!»
گاو🐄🐄:– « گاوم با شاخای طلا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون ،بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خاله پیرزن 👵گاو را هم به کلبه دعوت کرد و برای او هم کمی علف آورد و رفت و خوابید.😴😴😴
اما وقتی گاو که از همه حیوانات بزرگتر بود، رفت زیر لحاف، نصف آن را گرفت. حیوانات دیگر تا آمدند اعتراض کنند دوباره: «تق! تق! تق!»
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب ، در می زنه تق و تق و تق!»
خروس🐔🐔🐔: – « خروس زری خوش صدا، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون، بیا بفرما جونم بشین کنار آتیش، خوش اومدی به خونه م»
قصه گو:خانم مرغه و جوجه ها با دیدن خروس زری خیلی خوشحال شدند و به خاله پیرزن گفتند که او رفته بود تا برای آن ها غذا پیدا کند. خاله پیرزن کمی دانه برای خروس آورد و رفت که بخوابد. سر و صدای آن همه حیوان که به زور خودشان را زیر لحاف جا داده بودند اتاق را پر کرده بود.
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_شب
#مهمان_های_ناخوانده
قسمت پنجم
خاله پیرزن که نمی تونست در آن شلوغی بخوابد ، داشت با خودش فکر می کرد : « که اگه فقط یه حیوون دیگه بیاد، من باید سرپا بخوابم، چون دیگه جایی نمونده…» که ناگهان : «تق! تق! تق!»
😇@kodaknojavan🏃🏻
خاله پیرزن:- « کیه کیه این وقت شب، در می زنه تق و تق و تق!»
گنجشک🐧:- « گنجشک ریزه ی بلا ، وا کن در رو تو رو بخدا، بارون می باره جر و جر و جر، همه تنم شده خیس و تر»
قصه گو:صدای داد و فریاد حیوانات قطع شد. همه ساکت شدند تا ببینند خاله پیرزن چکار می کند او باز هم با مهربانی در را باز کرد و گفت:
خاله پیرزن:- « خیس شدی زیر بارون،☔️ بیا بفرما جونم، بشین کنار آتیش 🔥🔥🔥 ،خوش اومدی به خونه م»
@kodaknojavan🌿🌷
#قصه_شب
🍲☂️آش خاله پیرزن☂️🍲
👚یکی بود یکی نبود. یک خاله پیرزن بود که دلش برای دخترش تنگ شد. یک روز آش پخت تا هم برای دخترش ببرد و هم حال او را بپرسد. اما پایش درد گرفت. نتوانست برود.
👕برای همین به کدو قلقلهزن گفت: «کدو قلقلهزن یک قِل بزن این آش را به دخترم برسون و حالش راهم بپرس.»
کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم.» زودی آش را گرفت و قل خورد و رفت.
👗توی راه مترسک را دید و گفت: «کجا میری؟» مترسک گفت: «کلاهم را باد برده بود رفتم و آوردم، خسته شدم. منو با خودت ببر؟»
👠کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم. بشین رو سرم تا بریم...» بعد دو تایی قل خوردند و رفتند.
این بار توی راه بزی را دید. گفت: «کجا میری؟» بزی گفت: «علفهای اون ور ده سبز بود رفتم و آوردم. خسته شدم. منو با خودت ببر؟»
👒کدو قلقلهزن گفت: «ای به چشم. بشین رو شونهام تا بریم.» بعد سه تایی قل خوردند و رفتند.
این بار هم توی راه قُدقُدی او را دید. گفت: «کجا میری؟» قُدقُدی گفت: «اون ور ده گندمها زیاد بودند. رفتم و آوردم. خسته شدم. منو هم با خودت ببر؟»
ادامه داره....
@kodaknojavan 🌿🌷