eitaa logo
مشاوره و تربیت کودک و نوجوان
15.6هزار دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.9هزار ویدیو
13 فایل
🌹امام کاظم علیه السلام؛ 🏃بازیگوشی پسر در دوران کودکی پسندیده است☝️ برای این که در بزرگسالی بردبار شود.✌️👏 📣تبلیغ 📝نوبت مشاوره http://eitaa.com/joinchat/603586571C7ac687810f
مشاهده در ایتا
دانلود
ببعی کوچولوی چاق و چله 🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙🌹🦙 قسمت آخر گوسفند پیر گفت: پشم های ما را می برند که برای مردم لباس تهیه کنند تا در زمستان بتوانند با آن ها خودشان را گرم نگه دارند. بعد از این که پشم های ببعی کوتاه شدند باز هم گوسفند کوچولو نمی توانست به خوبی راه برود. چوپان به ببعی گفت که علت این مشکل او چاقی زیادش است. بهتر است که غذایش را کمتر کند تا مانند گوسفندان دیگر بتواند به راحتی راه برود و از محیط اطراف خود همراه با گوسفندان دیگر لذت ببرد. و ببعی تصمیم گرفت که غذای کمتری بخورد تا مانند دیگر گوسفندان چابک و چالاک شود. @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ یکی بود ، یکی نبود . غیر از خدا هیچ کس نبود . پیرزن مهربانی بود به اسم بیبی مونس ، او توی یک خانه ی کوچک و قدیمی زندگی می کرد . خانهی بیبی مونس یک حیاط نقلی داشت با یک باغچه ی کوچک و تمیز تک و تنها بود . گاهی همسایه ها به او سر میزدند ، بعضی وقتها هم بیبی به خانه آنها بی بی می رفت و از تنهایی خود کم می کرد . در باغچهی بیبی یک درخت انار بود ، که هر سال انارهای سیاه شیرینی می داد . از همان روزی که نهال آثار را توی باغچه کاشته بودند ، بیبی مرتب از آن مراقبت کرده بود ، تا شاخ و برگ بگیرد و بزرگ شود . بیبی مونس گلها و درخت انار باغچهی خود را خیلی دوست داشت . او توی باغچه کود می ریخت ، به موقع به آن آب میداد ، شاخههای بلند و اضافی درخت را میزد و شاخههای پرمیوه و سنگینش را با چوب میبست . هر سال وقتی بهار از راه می رسید ، گلهای قرمز و نارنجی آثار روی شاخه ها پیدا می شدند . @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ آن وقت بیبی مونس کنار ایوان مینشست و با شادی درخت را تماشا می کرد . او با خود می گفت : « خدا را شکر که امسال هم زنده و سلامت هستم و می توانم این درخت را سرسبز و پرمیوه ببینم ! » آن سال هم درخت انار ، پر از گلهای قشنگ انار شد . بیبی میدانست که درخت باغچه اش آثارهای زیادی میدهد . بهار و تابستان گذشت . آثارها روزیه روز بزرگ و بزرگ تر شدند . آنها روی شاخه های درخت مثل چراغ آویزان بودند و برق میزدند . هر سال وقتی انارها می رسید ، بیبی آنها را می چید و توی ظرف می گذاشت و برای همسایه ها می برد . او دوست داشت همه از این انارهای شیرین و خوش بهمراه آن سال درخت انار بهتر و بیشتر از سال های پیش آزار داده بود از دارویی اما الان درآمده بود که خیلی درشت تر و زیباتر از پایه بود انارهای درخت برای چیدن و خوردن آماده بودند ولس مال در سال انارها را چیده و در ظرف گذاشته و برای همسایه ها برد چند تا از آنها را هم برای خودش نگه داشت. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ بیبی هر چه فکر کرد ، دلش نیامد آن آثار بزرگ را که شاهاش از پشت پنجرهی الامی ایران شده بود ، بچیند ، او با خود گفت : « این آثار را برای خود درخت می گذارم تا با همه را شود  ای ای مونس هر وقت که توی اتاق می نشست و آن آثار را روی شاهای درخت میدیان خستگی از تنش در می رفت ، مثل این بود که آن آثار به او نگاه می کند و لبخند می دا کم کم باد سرد پاییزی شروع به وزیدن کرد . برگهای زرد و کوچک درخت انار در زمین می ریخت ، بیبی هر روز برگ ها را جارو می کرد و توی بانجه می ریخت تا خاک باغچه جان بگیرد . سرمای پاییزی بی ای را مریض کرد ، او مجبور شد توی اتاق بماند و استراحت کند ، بودن آن اثار روی شاخه به بیای دلگرمی می داد . او احساس آمدند می کرد درخت انار در آن سرمای سخت ، هنوز بیدار است نفس می کشد . همای همسایه ها به دیدن ایای و رفتند .. ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ بعضی از آنها هم به او گفتند که آن آثار بزرگ را هم بچیند و بخورد ، تا شرفه هایش قطع شود و حالش بهتر شود . اما بی بی مونس زیر بار این حرف نمی رفت . او می ی گفت : « باید یکی – دو تا از میوه های درخت را برای خودش گذاشت ، تا قهر نکند . » بی بی اصلا دلش نمی آمد آن انار قشنگ را از شاخه جدا کند . او با خود می گفت : « حتی اگر گنجشکها هم آن را بخورند ، بهتر از این است که من بچینمش ! » چند روز از بیماری بیبی گذشت ، یک شب اتفاق عجیبی افتاد . آن شب ، نور سفید و روشن ماه به درخت تابیده بود . انار سیاه مثل چراغی پر نور از پشت پنجره ، روی شاخه میدرخشید . ناگهان از درون آثار موجودی ظریف و بلوری بیرون آمد . او تاجی قرمز مثل یاقوت بر سر داشت . دو بال شیشهای روی شانه هایش بود . او آرام اطراف را نگاه کرد . بعد به طرف اتاق بیبی مونس رفت . آن موجود قشنگ سبدی در دست داشت که توی آن پر بود از دانههای انار . ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ پری کوچک کمی دور اتاق چرخید ، بعد دانهها را توی بشقایی که کنار بیبی بود ، خالی کرد و زود پر کشید و رفت . صبح زود ، بیبی درحالی که سرفه می کرد ، از خواب بیدار شد . خواست آب بخورد ، که چشمش به دانههای انار افتاد . خیلی تعجب کرد . با خود گفت : « من که دیگر اناری در خانه ندارم ! تازه از چیدن انارها خیلی وقت است که گذشته ! پس این دانهها از کجا آمده ؟ » اما بیبی مونس آن قدر مریض و بیحال بود ، که نمی توانست خوب فکر کند . او دست برد توی بشقاب و چند تا از دانه های انار را برداشت و خورد و دوباره خوابید . ادامه دارد... @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
قصه دانه یاقوتی و پری مهربون 🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂🫒🧚‍♂ شب بعد دوباره آن موجود زیبا و دوست داشتنی از آثار بیرون آمد و باز با خود دانه های انار را آورد . بیبی صبح زود که بیدار شد ، دانه های انار را در کنارش دید و دوباره آنها را خورد . بعد از چند روز ، حال بیبی بهتر شد . او از رختخوابش بیرون آمد و مثل همیشه به مرتب کردن خانه مشغول شد . بیبی به سراغ درخت انار رفت ، او با تعجب و ناباوری دید که پوست انار سیاه روی شاخه از هم باز شده و دانه های آثار بیرون آمده و فقط پوست آن روی شاخه باقی مانده است . آن سال پاییز و زمستان گذشت ، درحالی که تکه‌های انار روی شاخه باقی مانده بود . 🔴پایان @kodaknojavan 🌿🌷 اینستاگرام 👇 https://www.instagram.com/invites/contact/?i=10j7qk8jtqcg8&utm_content=nezu7vi
📌من از مشق بدم میاد📝 یک روز ظهر، وقتی جان از مدرسه برگشت مادرش سریع فهمید که حتما توی مدرسه اتفاقی افتاده!! آخه جان خیلی خیلی ناراحت بود و چیزی نمونده بود که گریه کنه!! ادامه داره... @kodaknojavan 🌿🌷
📌من از مشق بدم میاد📝 مادرش با مهربونی ازش پرسید: جان عزیزم، چی شده؟ چرا ناراحتی؟ جان با داد و فریاد گفت: مشق! مشق! من از مشق بدم میاد!! دیگه هیچوقت مشق نمینویسم!! ادامه داره... @kodaknojavan 🌿🌷
📌من از مشق بدم میاد📝«۳» جان به مادرش گفت: خانم معلم به من گفته که میخواد تو رو ببینه مامان! ادامه داره... @kodaknojavan 🌿🌷
📌من از مشق بدم میاد📝«۴» مادر جان جواب داد: حتما! من حتما به مدرسه میام! ولی دلم میخواد که قبل از اون کمی با تو صحبت بکنم! فکر میکنم که همین الان زمان خیلی مناسبیه!! ادامه داره... @kodaknojavan 🌿🌷
📌من از مشق بدم میاد📝«۵» جان و مادرش مدت زیادی با هم صحبت کردن و در تمام مدت مادر جان در حال نوشتن بود! جان کمی خنده‌اش گرفت آخه انگار مادرش داشت مشق مینوشت!! و میدونید چیه؟! مادرش واقعا داشت همین کار رو میکرد!! ادامه داره... @kodaknojavan 🌿🌷