#عطر_سیب
نخستین عید بعد از #ازدواجمان که لبنانیها رسم دارند دور هم جمع میشوند، #مصطفی در مؤسسه ماند و نیامد به خانه پدرم. آن شب از او پرسیدم: «#دوست دارم بدانم چرا نرفتید؟» مصطفی گفت: «الان #عید است. خیلی از بچهها رفتهاند پیش #خانوادههایشان. اینها که رفتهاند، وقتی برگردند، برای این دویست، سیصد نفر یتیمی که در #مدرسه ماندهاند تعریف میکنند که چنین و چنان. من باید بمانم با این بچهها ناهار بخورم، #سرگرمشان کنم که اینها هم چیزی برای #تعریف کردن داشته باشند». گفتم: «چرا از غذایی که #مادر برایمان فرستاد، نخوردید؟ نان و پنیر و چای خوردید». گفت: «این غذای مدرسه نیست». گفتم: «شما دیر آمدید #بچهها نمیدیدند شما چی خوردهاید». #اشکش جاری شد، گفت: «#خدا که میبیند».
شهید مصطفی چمران
نیمه پنهان ماه ، ج۴
@banoyeenghelabi