دو کلوم حرف حساب ‼️
+حاجآقاپناهیانمیگفت:
آقا #امــامزمــان صبح
به #عشق شما چشم باز میکنہ
این عشق فهمیدنے نیست...!!!
بعدما صبح که چشم باز میکنیم
بجایِ عرض ارادت به محضر آقا
گوشیامونُ چڪ میکنیم‼️
زشته نه⁉️
اَلَّلهُمـّ؏جِّللِوَلیِڪَالفرَج
🆔️ @kolbemehrabani501
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#مرز_عشق
هرکه را صبح شهادت نیست، شام مرگ هست
بی شهادت مرگ با خسران چه فرقی می کند
شعری که اشک امام خامنهای و حاج قاسم را در آورد....
مرزما عشقـ❣️ است هرجا اوست آنجا خاک ماست...🌱
🌹 اگر دلت آسمانی شد مضطرانه برای عافیت و سلامتی حضرت آقا دعا کن...
#عشق
#شهادت
#مهدوی_ارفع
┈┉┅━❀💌❀━┅┉┈
@kolbemehrabani501
کلبه مهربانی
📚معرفی کتاب....
#معرفی_کتاب
🌌 «سِحر سَحر: زیستن صالح با نیایش ابوحمزه»📿
📜ناشر:مهرستان (قبسات)
📌نویسنده:علی رهبر
💠نیایش، چهار ضلع مبارک دارد:
#عشق ، #نیاز ، #درس و #مبارزه
این پیام #سجادیه و سحریه امام نیایش و مبارزه است که بر تارک #تاریخ_شیعه ی #عاشورایی خودنمایی میکند.
🔰دعای ابوحمزه امام سجاد (علیه السلام)، غربتی دارد که در #رمضان خلاصه میشود و در ماه صیام هم، #قیام اخلاقی اش غریب است.
✨این اثر با توزیع نور سجادی، سعی دارد #معارف بلند #انسان_ساز این #دعا را در میان شیفتگان ارتقای معنوی و عرفانی نفوذ دهد که نگاه عنایت حضرت زین العابدین (ع) را می طلبد.
#ابوحمزه_ثمالی
@kolbemehrabani501
#مهارت
سرشوهرت داد نزن🚫 غرغر نکن🚫 میدونی چرا❓
💖نه بخاطر حفظ و غرور مردانه اش
به خاطر ارزش خودت....
❌زنی که داد میزنه و غر میزنه به مرور زمان از چشم مردش میفته.
💖باید به جای قدرت زبان از قدرت #عشق و دلبری استفاده کنی.
❌جنگیدن بعد از مدتی تو رو نزد خودت و همسرت خوار و #ذلیل می کنه....
💖امروزه ما نیاز به زنان زیرک و باهوش داریم تا مردان عصبی و پرخاشگر را رام کنند....
❌نه با خشم و پرخاشگری بلکه با #عشق و آرامش....
💖مردان جذب زنانی می شوند که لطافت زنانه دارند.
❌نه زنان خشک و قدرت طلب....
🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾🍃🌾
کلبه مهربانی
📚معرفی کتاب....
💠✅کار فرهنگی مهم و فرصت بزرگ
مقام معظم رهبری: جناب خدیجه (سلاماللهعلیها) حقیقتاً #مظلوم است...
بانویی که پیامبراکرم صلی الله علیه وآله او را #محبوب خود می شمارد و به او #عشق می ورزید و پس از ارتحالش پیوسته او را یاد می کند، او را می ستاید و در فراقش #اشک می ریزد و می فرماید: خَديجَةُ وَ أيْنَ مِثْلُ خَديجَةَ ؛ خدیجه! و کجاست مثل خدیجه؟
✍️✍️✍️کتابی پیرامون حضرت خدیجه کبری(س) از سخنران مشهور و کارشناس برنامه سمت خدا حجت الاسلام #فرحزاد
حالا شما میگویید مادر یازده امام، [امّا] در واقع مادر دوازده امام؛ چون ایشان مادر امیرالمؤمنین هم هست. ایشان امیرالمؤمنین را در آغوش خودش، در دامان خودش، در زندگى خودش پرورش داده تا چند سالگى.(مقام معظم رهبری)
❤️❤️❤️همت کنید در رفع مظلومیت از چهره ی ام المومنین حضرت خدیجه(س) که ممدوح و محبوب حضرت رسول الله بود.
و مشمول این دعای مقام معظم رهبری شوید که: امیدواریم انشاءالله اجرشان را از پیغمبر بگیرند؛
⬅️با #اهدا با #نذر با #مسابقه ی کتابخوانی با #ترویج و #تبلیغ. چرا ما همیشه افراد و الگوهای #منفی را می شناسیم با جزئیات و الگوی درخشانی چون حضرت خدیجه(س) هنوز هم مظلوم است و رهبری اینگونه هم #گله مندند هم مطالبه گر از ما که چرا هنوز مظلوم است؟
❓❓❓ شما چکار می کنید؟
❤️خصوصا #بانیان مجالس پر برکت #زنانه همت کنید در نذر این کتاب و رساندنش دست مردم در قالب کتاب هدیه #همراه بسته های ارزاق و از این #فرصت بهترین بهره ها را ببریم.
@kolbemehrabani501
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_بیست_و_یکم
💠 در را که پشت سرش بست صدای #اذان مغرب بلند شد و شاید برای همین انقدر سریع رفت تا افطار در خانه نباشد.
دیگر شیره توتی هم در خانه نبود، #افطار امشب فقط چند تکه نان بود و عباس رفت تا سهم ما بیشتر شود.
💠 رفت اما خیالش راحت بود که یوسف از گرسنگی دست و پا نمیزند زیرا #خدا با اشک زمین به فریادمان رسیده بود.
چند روز پیش بازوی همت جوانان شهر به کار افتاد و با حفر چاه به #آب رسیدند. هر چند آب چاه، تلخ و شور بود اما از طعم تلف شدن شیرینتر بود که حداقل یوسف کمتر ضجه میزد و عباس با لبِ تَر به معرکه برمیگشت.
💠 سر سفره افطار حواسم بود زخم گوشه پیشانیام را با موهایم بپوشانم تا کسی نبیند اما زخم دلم قابل پوشاندن نبود و میترسیدم اشک از چشمانم چکه کند که به آشپزخانه رفتم.
پس از یک روز روزهداری تنها چند لقمه نان خورده بودم و حالا دلم نه از گرسنگی که از #دلتنگی برای حیدر ضعف میرفت.
💠 خلوت آشپزخانه فرصت خوبی بود تا کام دلم را از کلام شیرینش تَر کنم که با #رؤیای شنیدن صدایش تماس گرفتم، اما باز هم موبایلش خاموش بود.
گوشی در دستم ماند و وقتی کنارم نبود باید با عکسش درددل میکردم که قطرات اشکم روی صفحه گوشی و تصویر صورت ماهش میچکید.
💠 چند روز از شروع #عملیات میگذشت و در گیر و دار جنگ فرصت همصحبتیمان کاملاً از دست رفته بود.
عباس دلداریام میداد در شرایط عملیات نمیتواند موبایلش را شارژ کند و من دیگر طاقت این تنهایی طولانی را نداشتم.
💠 همانطورکه پشتم به کابینت بود، لیز خوردم و کف آشپزخانه روی زمین نشستم که صدای زنگ گوشی بلند شد. حتی #خیال اینکه حیدر پشت خط باشد، دلم را میلرزاند.
شماره ناآشنا بود و دلم خیالبافی کرد حیدر با خط دیگری تماس گرفته که مشتاقانه جواب دادم :«بله؟» اما نه تنها آنچه دلم میخواست نشد که دلم از جا کنده شد :«پسرعموت اینجاس، میخوای باهاش حرف بزنی؟»
💠 صدایی غریبه که نیشخندش از پشت تلفن هم پیدا بود و خبر داشت من از حیدر بیخبرم!
انگار صدایم هم از #ترس در انتهای گلویم پنهان شده بود که نتوانستم حرفی بزنم و او در همین فرصت، کار دلم را ساخت :«البته فکر نکنم بتونه حرف بزنه، بذار ببینم!» لحظهای سکوت، صدای ضربهای و نالهای که از درد فریاد کشید.
💠 ناله حیدر قلبم را از هم پاره کرد و او فهمید چه بلایی سرم آورده که با تازیانه #تهدید به جان دلم افتاد :«شنیدی؟ در همین حد میتونه حرف بزنه! قسم خورده بودم سرش رو برات میارم، اما حالا خودت انتخاب کن چی دوست داری برات بیارم!»
احساس نمیکردم، یقین داشتم قلبم آتش گرفته و بهجای نفس، خاکستر از گلویم بالا میآمد که به حالت خفگی افتادم.
💠 ناله حیدر همچنان شنیده میشد، عزیز دلم درد میکشید و کاری از دستم برنمیآمد که با هر نفس جانم به گلو میرسید و زبان #جهنمی عدنان مثل مار نیشم میزد :«پس چرا حرف نمیزنی؟ نترس! من فقط میخوام بابت اون روز تو باغ با این تسویه حساب کنم، ذره ذره زجرش میدم تا بمیره!»
از جان به لب رسیده من چیزی نمانده بود جز هجوم نفسهای بریدهای که در گوشی میپیچید و عدنان میشنید که مستانه خندید و اضطرارم را به تمسخر گرفت :«از اینکه دارم هردوتون رو زجر میدم لذت میبرم!»
💠 و با تهدیدی وحشیانه به دلم تیر خلاص زد :«این کافر #اسیر منه و خونش حلال! میخوام زجرکشش کنم!» ارتباط را قطع کرد، اما ناله حیدر همچنان در گوشم بود.
جانی که به گلویم رسیده بود، برنمیگشت و نفسی که در سینه مانده بود، بالا نمیآمد.
💠 دستم را به لبه کابینت گرفتم تا بتوانم بلند شوم و دیگر توانی به تنم نبود که قامتم از زانو شکست و با صورت به زمین خوردم. #جراحت پیشانیام دوباره سر باز کرد و جریان گرم #خون را روی صورتم حس کردم.
از تصور زجرکُش شدن حیدر در دریای درد دست و پا میزدم و دلم میخواست من جای او #جان بدهم.
💠 همه به آشپزخانه ریخته و خیال میکردند سرم اینجا شکسته و نمیدانستند دلم در هم شکسته و این خون، خونابه #غم است که از جراحت جانم جاری شده است.
عصر، #عشق حیدر با من بود که این زخم حریفم نشد و حالا شاهد زجرکشیدن عشقم بودم که همین پیشانی شکسته #قاتل جانم شده بود.
💠 ضعف روزهداری، حجم خونی که از دست میدادم و #وحشت عدنان کارم را طوری ساخت که راهی درمانگاه شدم، اما درمانگاه #آمرلی دیگر برای مجروحین شهر هم جا نداشت.
گوشه حیاط درمانگاه سر زانو نشسته بودم، عمو و زنعمو هر سمتی میرفتند تا برای خونریزی زخم پیشانیام مرهمی پیدا کنند و من میدیدم درمانگاه #قیامت شده است...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد