🌾🌾🌾🌾🌾🌾🌾
#داستان_آموزنده
🔆نفرين دل سوخته
منهال مى گويد:
پس از زيارت خانه خدا به مدينه برگشتم و در مدينه محضر امام زين العابدين عليه السلام بودم .
امام عليه السلام فرمود:
منهال ! حرمله در چه حال است ؟
من در پاسخ گفتم :
او را در كوفه زنده گذاشتم و آمدم .
در اين وقت امام دستهايش را به طرف آسمان بلند نموده و در حق او نفرين كرد و سه مرتبه فرمود:
خدايا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
پروردگارا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
خداوندا! حرارت آتش را به حرمله بچشان !
منهال مى گويد:
از مدينه برگشتم وقتى وارد كوفه شدم ، ديدم مختار قيام كرده است .
من چند روز در خانه بودم تا رفت و آمد دوستانم تمام شد. سپس سوار بر مركبى شدم و به ديدن مختار رفتم . وقتى در بيرون منزل با مختار ملاقات كردم ، گفت :
اى منهال ! چرا زير پرچم حكومت ما نمى آيى و با ما همكارى نمى كنى ؟
گفتم :
مكه رفته بودم اينك در خدمت شما هستم . سپس با افتخار حركت كردم و در راه مشغول صحبت بوديم تا وارد كناسه كوفه شد. آنجا چند لحظه اى ايستاد. گويا در انتظار چيزى بود. مختار از مخفيگاه حرمله باخبر شده بود، چند نفر ماءمور براى دستگيرى او فرستاد.
چندى نگذشته بود گروهى با شتاب آمدند و گفتند:
امير! مژده باد! حرمله دستگير شد. اندكى گذشته بود حرمله را آوردند. هنگامى كه چشم مختار به حرمله افتاد، گفت :
خدا را شكر كه مرا بر تو مسلط كرد.
آنگاه گفت :
شتر كش ، شتر كش ، بياوريد! وقتى كارد شتر كش را آوردند دستور داد دستهاى حرمله را قطع كنند. فورى دستهاى حرمله بريده شد.
گفت :
دو پاى او را نيز ببريد. دو پاى او را كه بريدند، فرياد زد:
النار! النار!
آتش بياوريد! آتش بياوريد!
مقدارى نى آوردند، و حرمله را در ميان آنها گذاشتند و آتش زدند.
من از روى تعجب گفتم : سبحان الله !
مختار گفت :
سبحان الله گفتن خواب است ، ولى تو براى چه تسبيح گفتى ؟
گفتم :
امير! من هنگام برگشت از مكه خدمت امام زين العابدين رسيدم . حضرت فرمود:
حرمله در چه حال است ؟
گفتم : من او را در كوفه زنده گذاشتم .
امام عليه السلام دستهاى خويش را به سوى آسمان بلند كرد و درباره حرمله نفرين كرد و فرمود:
بار خدايا! حرارت آهن را به حرمله بچشان !
اين جمله را سه بار تكرار كرد.
مختار گفت : تو شنيدى كه امام زين العابدين اين سخن را فرمود؟
گفتم : به خدا سوگند همين طور شنيدم .
مختار از مركب خود پياده شد و دو ركعت نماز خواند و سجده طولانى به جاى آورد.
سپس برخاست و سوار بر مركب شد.
من نيز سوار شدم . در حالى كه حرمله در ميان آتش سوخته بود.
📚بحار : ج 45، ص 332.
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆جواب تسليت
مرحوم شيخ مفيد به طور مستند از امام جعفر صادق عليه السلام آورده است :
يكى از دختران امام حسن مجتبى عليه السلام وفات يافت ؛ و عدّه اى از دوستان و علاقه مندان آن حضرت ، نامه تسليتى براى آن بزرگوار ارسال داشتند.
امام ضمن نامه اى چنين مرقوم فرمود: نامه تسليت آميز شما نسبت به فوت دخترم به اين جانب رسيد؛ من اين فاجعه را در پيشگاه خداوند محسوب مى دارم ؛ و در هر حال راضى به قضا و قدر الهى خواهم بود؛ و در برابر مصائب و بلاهائى كه از طرف خداوند متعال مى رسد، صبور و شكرگذار مى باشم .
اگر چه داغ اين گونه مصائب سخت و دلخراش است ؛ ولى با اندك تحمّل و تدبّر، رنج اين سختى ها آسان و ساده مى گردد. و چون اين فرزندان گُلى در باغ زندگى هستند كه دست غدّار روزگار آن ها را بر مى چيند و كبوتر مرگ آن ها را مى ربايد؛ و عدّه اى ديگر را جايگزين و جانشين آن ها مى گرداند.
و هنگامى كه روح از كالبدشان پرواز نمايد، در اردوگاه و لشكرگاه اموات سكونت مى يابند؛ با همسايگانى كه هيچ آشنائى و دوستى با هم نداشته اند هم جوار مى گردند.
اجسادشان بدون حركت و بدون روح در زير خاك ها آرميده است ؛ و نه ديد و بازديدى دارند و نه كسى مى تواند با آن ها ملاقات و ديدار داشته باشد.
آنان دوستان و آشنايان را به غم خود گرفتار كرده اند؛ و خود در منزلگاهى ابدى آرميده اند، منزلى كه بسيار وحشتناك است ؛ و به جز مور و خاك مونسى ندارند.
آرى آن ها رفتند و در چنان مسكنى سُكنى گزيده اند؛ و ديگران نيز به آن ها ملحق خواهند شد، والسّلام .(1)
1-بحار الا نوار: ج 43، ص 336، ح 6، به نقل از امالى شيخ مفيد.
📚منبع: چهل داستان وچهل حدیث از امام حسن مجتبی علیهالسلام ، حجت الاسلام والمسلمین عبدالله صالحی
https://eitaa.com/joinchat/841089202Cf096f8f383
#داستان_آموزنده
🔆تهيّه گلابى و سيب از سنگ
بسيارى از تاريخ نويسان آورده اند:
امام حسن عسگرى عليه السلام به نقل از پدران بزرگوارش ، از حضرت علىّ بن موسى الرضا عليهم السلام حكايت فرموده است :
روزى صعصعة بن صوحان عبدى يكى از ياران امام علىّ عليه السلام مريض و در بستر بيمارى قرار گرفته بود، اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام به همراه عدّه اى از دوستان و اصحاب خود جهت ديدار صعصعه رهسپار منزل او گشتند.
پس از آن كه وارد منزل شدند و نشستند، از مريض احوالپرسى و دلجوئى كردند، صعصعه بسيار خوشحال و شادمان شد.
امام علىّ عليه السلام به او فرمود: اى صعصه ! مبادا از اين كه من و يارانم به ديدار تو آمده ايم ، بر دوستانت فخر و مباهات كنى .
بعد از آن ، به يكى از همراهان خود دستور داد تا سنگى را كه در كنار اتاق بود، خدمت حضرت بياورد.
وقتى امام عليه السلام سنگ را به دست مبارك خود گرفت ، آن را در دست خود چرخانيد؛ ناگهان تبديل به گلابى گشت ، سپس آن را به يكى از افراد مجلس داد و فرمود: اين گلابى را به تعداد افراد، قطعه قطعه كن و به هر يك قطعه اى بده تا تناول نمايند.
و خود حضرت علىّ عليه السلام نيز قطعه اى از آن گلابى را برداشت و در دست مبارك خود چرخانيد تا تبديل به سيب كاملى شد، آن گاه سيب را تحويل همان شخص قبلى داد و فرمود: آن را نيز به تعداد افراد تقسيم كن و سهم هر يك را تحويلش بده تا تناول كند و قطعه اى از آن سيب را نيز خود امام علىّ عليه السلام گرفت .
هر كدام سهميّه سيب و گلابى خود را خوردند مگر حضرت كه آن قطعه سيب را در دست مبارك خود گرداند تا به صورت اوّليّه همان سنگ در آمد و آن را سر جايش نهادند.
امام رضا عليه السلام افزود: هنگامى كه صعصعه آن دو قطعه گلابى و سيب را تناول كرد، مرض و ناراحتى او بر طرف گشت و كاملاً بهبودى برايش حاصل شد و بعد از آن از جاى خود برخاست و نشست و اظهار نمود:
اى اميرالمؤ منين ! تو مرا شفا دادى و بر ايمان و اعتقاد من و دوستانم افزودى ، پس درود و صلوات خداوند بر تو باد.
📚عيون المعجزات : ص 51، نوادر المعجزات : ص 57، ح 22، مدينة المعاجز: ج 1، ص 432، ح 293.
🍃🌹عضویت در کانال
👇👇👇
@kolpee
==== 🍃🌹🌸🍃
#داستان_آموزنده
🔆دست درازى به ناموس مردم
در كتاب روضة الانوار صفحه 47 نوشته شده بود:
در زمان پيغمبر اكرم (صل الله علیه وآله ) رسم بود كه هر وقت مى خواستند عازم جهاد شوند، ميان هر دو نفر از صحابه و ياران عقد اخوت و برادرى مى بستند تا به هنگام رفتن به جهاد، يكى از آن دو در شهر بماند و رسيدگى به امورات زندگى خودش و برادرش را به عهده بگيرد و ديگرى بدنبال مجاهده با كفار برود.
رسول خدا (صل الله علیه و آله ) در غزوه تبوك ميان سعيد بن عبدالرحمن و ثعلبه انصارى عقد برادرى بست . سعيد، در ملازمت پيغمبر به جهاد رفت و ثعلبه هم در مدينه ماند و عهده دار كارهاى ضرورى خانواده او گرديد. ثعلبه هر روز مى آمد و آب و هيزم و ساير مايحتاج خانواده سعيد را مهيا ميكرد.
در يكى از روزها كه زن سعيد راجع به كار لازم خانه طبق معمول از پس پرده با او حرف مى زد، وسوسه نفس ، هوس خفته ثعلبه را بيدار نمود و با خود گفت مدتى است كه اين زن از پس پرده با تو سخن مى گويد، آخر نظرى بيانداز و ببين در پشت پرده چيست ؟ و گوينده اين سخنان چه قيافه و شكلى دارد. ببين زن تو زيباتر است يا زن سعيد و ... خيالات شيطانى و هوسهاى نهانى چنان او را تحريك نمود كه قادر بر حفظ خويش نبود بهمين منظور جراءت بخود داد و پرده را كنار زد و ديد كه او زنى زيباست كه هاله اى از حجب و حياء رخسار او را احاطه كره است .
ثعلبه با همين يك نگاه چنان دل از دست داد و بى قرار شد كه قدم پيش نهاد و به زن نزديك شد آنگاه دست دراز كرد كه او را در آغوش گيرد ولى در همان لحظه حساس و خطرناك زن فرياد زد و گفت (ويحك يا ثعلبه ) واى بر تو اى ثعلبه آيا سزاوار است كه شوهر من در ركاب رسول خدا مشغول پيكار و جهاد باشد و تو در اينجا پرده ناموس برادر مجاهد خود را بدرى ؟!
اين سخن مانند صاعقه اى بر مغز ثعلبه فرود آمد، فريادى كشيد و از خانه بيرون رفت و سر به كوه و صحرا نهاد، ثعلبه در پاى كوهى شب و روز با پريشانى و بى قرارى و گريه و زارى مى گذرانيد، و پيوسته مى گفت خدايا تو معروف به آمرزشى و من موصف به گناهم ...
مدتها گذشت و او همچنان در بيابانها گريه و زارى مى كرد و عذر تقصير به پيشگاه خدا مى برد و طلب عفو و آمرزش مى كرد تا اينكه پيغمبر اكرم (صل الله علیه و آله ) از سفر جهاد مراجعت نمودند. وقتى سعيد به خانه آمد قبل از هر چيز احوال ثعلبه را پرسيد؟ زن سعيد ماجرا را براى او شرح داد و گفت : او هم اكنون در بيابانها با غم و اندوه و ندامت دست به گريبان است .
سعيد با شنيدن اين سخن از خانه بيرون آمد و براى جستجوى ثعلبه بهر طرف روى آورد. سرانجام او را ديد كه در پشت سنگى نشسته و دست به سر گرفته و با صداى بلند مى گويد:
اى واى بر پشيمانى و اى واى بر شرمسارى واى واى بر رسوائى روزقيامت سعيد نزديك آمد. او را در كنار گرفت و دلدارى داد و گفت : اى برادر برخيز با هم نزد پيغمبر رحمتٌ للعالمين برويم شايد برايت چاره اى بينديشد.
ثعلبه گفت : اگر لازم است كه حتما به حضور پيغمبر شرفياب شوم بايد دستها و گردن مرا با بند بسته و مانند بندگان گريزپا به خدمت پيغمبر ببرى .
سعيد ناچار دستهاى او را بست و طنابى در گرندش افكند و بدينگونه روانه مدينه شدند ثعلبه دخترى بنام حمصانه داشت چون خبر آمدن پدرش را شنيد، دوان دوان بسوى او شتافت ، همينكه پدر را با آن حالت ديد، اشك تاثر ازديدگانش فرو ريخت و گفت : اى پدر اين چه وضعى است كه مشاهده مى كنم ؟!
ثعلبه گفت : اى فرزند اين حال گنه كاران در دنياست ، تا شرمسارى و رسوائى آنها در سراى ديگر چگونه باشد.
همانطور كه مى آمدند از درِ خانه يكى از صحابه گذر كردند صاحبخانه بيرون آمد و چون از مطلب آگاه شد ثعلبه را از پيش خود راند و گفت دور شو كه مى ترسم به واسطه خيانتى كه مرتكب شده اى به عذاب الهى گرفتار شوى برو تا شومى عمل تو به من نرسد همچنين با هر كس روبرو مى شد او را بيم مى داد و از خود مى راند تا اينكه به حضور اميرالمؤ منين على (علیه السلام ) رسيد.
حضرت فرمود: اى ثعلبه نمى دانستى كه توجّهات الهى نسبت به مجاهدان و جنجگويان راه حق از هركس ديگرى بيشتر است ؟ اكنون اين كار جز به وسيله پيغمبر تدارك نمى شود.
ثعلبه با همان وضع آمد و درِ خانه پيغمبر ايستاد و با صداى بلند گفت : (المذنب المذنب ) گنه كار آمد، گنه كار آمد. حضرت اجازه دادند وارد شود و پس از ورودش پرسيدند: اى ثعلبه اين چه وضعى است ؟!
ثعلبه خلاصه اى از ماجرا را عرض كرد. حضرت فرمودند گناهى بزرگ و خطائى عظيم از تو سرزده از اينجا برو و با خدا راز و نياز كن تا ببينم چه فرمانى از طرف خدا آيد.
ثعلبه از خانه پيغمبر (صل الله علیه و آله ) بيرون آمد و روى به صحرا نهاد در اين حال دخترش جلو آمد و گفت : اى پدر دلم سخت به حالت مى سوزد مى خواهم هرجا مى روى همراهت باشم ولى چون پيغمبر تو را از پيش خود رانده است من هم ديگر به تو نمى پيوندم .
✾📚 @Dastan 📚✾
#داستان_آموزنده
🔆ظهور نور در مدينه و اعدام دو جنايت كار
يكى از اصحاب و شاگردان امام صادق عليه السلام ضمن پرسش هاى متعدّدى از آن حضرت سؤال كرد:
وقتى امام زمان عليه السلام در شهر كوفه برنامه خود را اجراء نمايد، به كدام شهر رهسپار خواهد شد؟
فرمود: به مدينه جدّم رسول اللّه صلى الله عليه و آله مراجعت مى نمايد؛ و چون حضرت - ولىّ عصر عجّل اللّه تعالى فرجه الشّريف - وارد مدينه منوّره گردد حوادثى عجيب رخ مى دهد؛ مؤمنين در شادكامى و سرور قرار خواهند گرفت و كافران در ذلّت و بدبختى خواهند بود.
سپس حضرت وارد مسجدالنّبى مى شود و كنار قبر جدّش رسول اللّه صلى الله عليه و آله مى آيد و با صداى بلند مى گويد: اى جمع خلايق ! آيا اين قبر جدّم رسول اللّه است ؟
خواهند گفت : آرى ، اى مهدى آل محمّد!
پس از آن اظهار مى فرمايد: چه كسانى كنار قبر او قرار گرفته اند؟ گويند: دو هم نشين او، ابوبكر و عمر كنار آن حضرت دفن شده اند.
امام زمان (عجّ) با اين كه از واقعيّت اءمر آگاه است ، مطرح مى نمايد: چرا از بين تمام امّت فقط اين دو نفر اينجا دفن شده اند؟
آيا احتمال نمى دهيد كه كسانى ديگر دفن شده باشند؟
در جواب گويند: غير از آن دو نفر كسى ديگر كنار حضرت رسول دفن نشده است ، چون كه آن دو خليفه آن حضرت بوده اند.
بعد از آن مى فرمايد: آيا كسى از شماها در اين موضوع - و دفن آن دو نفر - شكّ و شبهه اى ندارد؟
همه خواهند گفت : خير.
و چون مدّت سه روز از اين جريان بگذرد، دستور دهد تا نبش قبر كنند و جسد آن دو نفر را از قبر درآورند، بدون آن كه تغييرى در شكل و قيافه آن ها پديد آمده باشد؛ و سپس دستور مى دهد: جسد هر دو نفرشان را بر درختى خشك آويزان كنند؛ و آن درخت سبز و داراى ميوه گردد و كسانى كه ولايت و حكومت آن ها را قبول داشته اند، گويند: اين دو نفر، چه افراد شريفى بوده اند؛ اكنون حقّ بر همگان آشكار شد و ما پيروز گشتيم .
بعد از آن ندائى از طرف حضرت مهدى (عجّ الله تعالی فرجه) به گوش همگان مى رسد: دوستداران اين دو نفر هر كه هست ، سر جاى خود بايستد و آن هائى كه مخالف اين دو مى باشند، در سمتى ديگر قرار گيرند.
چون جمعيّت از يكديگر جدا شوند، به دستور آن حضرت ، باد سياه و وحشتناكى مى وزد و آن دو جسد را با تمام علاقه مندانشان به همراه درخت مى سوزاند.
سپس حضرت دستور مى دهد تا آن دو جسد سوخته شده را فرود آورند و به اذن و اراده خداوند زنده مى شوند و اجتماعى عظيم از اقشار مختلف گرد هم آيند.
بعد از آن ، حضرت ضمن خطبه اى مفصّل تمام جنايت ها و ظلم هائى كه از حضرت آدم به بعد شده ، براى جمعيّت بازگو مى فرمايد تا آن موقعى كه به خانه حضرت فاطمه زهراء سلام اللّه عليها و اميرالمؤمنين امام علىّ عليه السلام حمله كردند و در خانه را آتش زدند و محسن آن حضرت را بين در و ديوار سقط كردند.
و جريان كربلاء و شهادت امام حسين عليه السلام و يارانش و نيز اسارت اهل بيت ش را، همچنين به شهادت رسيدن تمامى ائمّه و ذرارى آن ها و تمام ظلم و جناياتى كه بر عليه مؤمنين انجام گرفته است و نيز عمل هاى زنا كه در جامعه واقع شده - تا زمان ظهور امام زمان عليه السلام - به تمامى آن ها اشاره مى نمايد.
و چون همه ظلم ها و جنايت ها را برشمارد، با دليل و برهان بر عليه آن دو نفر اثبات مى نمايد و آنها نيز مى پذيرند و اعتراف مى كنند.
پس از آن كه اعتراف كردند، هر دو نفرشان را مؤاخذه و قصاص مى كند و دستور مى دهد: آن ها را دار بزنند و در آن هنگام آتشى از درون زمين خارج مى گردد و آن ها را مى سوزاند، سپس باد شديدى مى وزد و خاكستر آن ها را متلاشى و پراكنده مى كند.
مختصر بصائر: ص 186 - 188، هداية الكبرى حضينى : ص 401، س 1، بحارالا نوار: ج 53، ص 12، س 15.
🍃🥀عضویت در کانال
👇👇👇
@kolpee
==== 🥀🍃
✨✨✨✨
#داستان_آموزنده
🔆پسر بیادب
🥀سعدی گوید: از سرزمین «دودمان بکر بن وائل» نزدیک شهر نصیبین که در دیار شام قرار داشت، مهمان پیرمردی شدم، یک شب برای من چنین تعریف کرد:
🥀من در تمام عمرم جز یک فرزند پسر که (اکنون) در این جاست، فرزندی ندارم. در این بیابان درختی کهنسال است که مردم آن را زیارت میکنند و در زیر آن به مناجات با خدا میپردازند. من شبهای دراز بهپای این درخت مقدس رفتم و نالیدم تا خداوند به من همین یک پسر را بخشید.
🥀سعدی میگوید: «شنیدم آن پسر ناخلف، به دوستانش آهسته میگفت: چه میشد که من آن درخت را پیدا میکردم و به زیر آن میرفتم و دعا میکردم تا پدرم بمیرد؟»
🥀آری، پیرمرد دلشاد بود که دارای پسر خردمندی شده، ولی پسر، سرزنش کنان میگفت: «پدرم خرفتی فرتوت و سالخورده است.»
📚حکایتهای گلستان، ص 233
🌸🌺🌸🌺
🌹#داستان_آموزنده
صاحبخانه جوابم کرده بود. خیلی دنبال خونه گشتیم تا خونهای پیدا کردیم ولی دیوارهاش خیلی کثیف بود؛ هزینه نقاش هم نداشتم.
تصمیم گرفتم خودم رنگش کنم؛ باجناق عارف مسلکم هم قبول کرد که کمکم کنه.
چند روز بعد از تموم شدن نقاشی، صاحبخونه جدید گفت که مشکلی براش پیش اومده خواهش کرد قرارداد رو فسخ کنیم!
چاره ای نبود فسخ کردیم!
دست از دا درازتر برگشتیم.
از همه شاکی بودم! از خودم، از صاحبخونه از خدا و... .
باجناق با یه آرامشی گفت "خوب شد به خاطر خدا نقاشی کردم" و دیگه هیچ نگفت!
.
راز آرامش باجناق همین بود؛ فهمیدم چرا ناراحت نیست، چرا شاکی نیست و چرا احساس ضرر نمیکنه.
چون برای خدا کار کرده بود و از خلق خدا انتظاری نداشت.
کار اگر برای خدا باشه آدم هیچ وقت ضرر نمیکنه چه به نتیجه برسه، چه به نتیجه نرسه؛ چون نیدونه کاری که برای خدا انجام بشه هیچوقت گم نمیشه.
🌹
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹#داستان_آموزنده🌹
آقایی نقل میکرد، یکی از دوستانم مدتی سردرد عجیبی گرفت و مشکوک به بیماری خطرناک مغزی بود.
دکتر برای او آزمایشهایی نوشت.
بعد از تحمل استرس طولانی و صرف هزینه زیاد برای گرفتن نتیجه آزمایش به بیمارستان رفتیم؛
چشمان و قلبش میلرزید.
متصدی آزمایشگاه جواب آزمایش را به ما داد و خودش به ما گفت: شکر خدا چیزی نیست.
دوستم از خوشحالی از جا پرید؛ انگار تازه متولد شده؛ رفت بسته شکلاتی خرید و با شادی در بیمارستان پخش کرد.
متصدی آزمایشگاه به من هم کاغذ سفیدی داد و گفت: این هم نتیجه آزمایش تو! چیزی نیست شکر خدا تو هم سالم هستی!!!
از این کار او تعجب کردم!
متصدی که مرد عارفی بود گفت: دیدی دوستت الان که فهمید سالم است، چقدر خوشحال شد و اصلا به خاطر هزینهها و وقتی که برای این موضوع گذاشته ناراحت نشد.
پس من و تو هم قدر سلامتیمان را بدانیم و با صرف هزینهای کم در راه خدا، با زبان و در عمل شکرگزار باشیم که شکر نعمت باعث دوام و ازدیاد نعمت است.
«و نعمتهای پروردگارت را بازگو کن…»
(ضحی آیه ۱۱).
«اگر شکرگزار باشید قطعا برای شما زیاد میگردانیم…»
(ابراهیم آیه ۷).🙏🍃
#داستان_آموزنده
☯️"روزی چهار شمع در خانه ای تاریک روشن بودند"
اولین آنها که ایمان بود گفت:در این دور و زمانه مردم دیگر چندان ایمان ندارند و با گفتن این جمله خاموش شد.
شمع دومی که بخشش بود،گفت:در این زمانه مردم دیگر به هم کمک نمی کنند و بخشش از یاد مردم رفته است.و او هم خاموش شد.
شمع سوم که زندگی بود،گفت:مردم،دیگر به زندگی هم ایمان ندارند و با گفتن آن خاموش شد.در همین هنگام پسرکی وارد اتاق شد و شمع چهارم را برداشت و سه شمع دیگر را روشن کرد.
سه شمع دیگر از چهارمین شمع پرسیدند تو چه هستی؟
گفت:من امیدم.وقتی انسانها همه درها را به روی خود بسته می بینند من تمام چراغهای راهشان را روشن می کنم تا به راه زندگی خود ادامه دهند...
دوست خوب من:خوشبختی نگاه خداست،آرزو دارم،خداوند هرگز از تو چشم بر ندارد،و شعله شمع امیدت همواره روشن بماند...
🌹#داستان_آموزنده
حفص بن عمر بجلی گوید: از وضع ناهنجار مالی و از هم پاشیدگی زندگیام به امام صادق علیه السلام شکایت کردم.
امام فرمود: هنگامی که به کوفه رفتی با فروش بالش زیر سرت هم که باشد به ده درهم غذائی آماده کن و تعدادی از برادرانت را به غذا دعوت کن و از ایشان بخواه تا درباره تو دعا کنند.
حفص گوید: به کوفه آمدم و هر چه تلاش کردم غذائی مهیا کنم میسر نشد تا بالاخره طبق دستور امام بالش زیر سرم را فروختم و با آماده ساختن غذا، تعدادی از برادران دینی خود را دعوت نموده و از ایشان خواستار دعا در حل مشکلات زندگیام شدم؛ آنها هم با صرف غذا دعا کردند.
به خدا قسم، جز مدت کوتاهی از این قضیه نگذشت که متوجه شدم کسی در خانه را می زند و چون در را باز کردم، دیدم شخصی که با او داد و ستد داشتم و از وی طلب کار بودم به سراغ من آمد.
با پرداخت مبلغ سنگینی که به گمانم ده هزار درهم بود، بدهی خود را با من تسويه و مصالحه کرد، و از آن پس پی در پی کار من به فراخی و گشایش نهاد و به رفع سختی و تنگدستی انجامید.
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
🌹#داستان_آموزنده
پارسایی از بنیاسراییل در حال مناجات با خداوند ناگاه الاغش را میبیند که در حال چرا است.
در همان حال با خدا میگوید خداوندا اگر تو هم الاغی داری حاضرم آنرا با الاغ خودم به چرا ببرم و اینکار برایم زحمتی ندارد !
این سخنان به گوش پیامبر وقت میرسد و پیامبر، او را به سبب چنین سخنانی سرزنش میکند و مرد اندوهگین میشود.
خداوند به آن پیامبر وحی میکند که وی را به حال خود بگذار تا با ما راز و نیاز نماید که هر کس به میزان درک و فهم و تواناییش سنجیده میشود.
📙(کتاب عقدالفرید ابن عبدربه)
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
1.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌#داستان_آموزنده
مردی به نزد کدخدا که فرد حکیمی بود رفت و گفت در کوچه ما خانه ای است که زنی به همراه دخترش در آنجا زندگی میکند و مردان زیادی در آنجا رفت و آمد میکنند و من به شدت به آنان مشکوک و بدبینم.
حکیم به او گفت اینبار به آنجا برو، کیسه ای بردار و هر بار که شخصی وارد آنجا شد سنگی در آن بیانداز و پس از یک هفته نزد من بیا.
مرد این کار را کرد و پس از چند روز کیسه او پر و سنگین شد، اما به خاطر حرف حکیم تا یک هفته به کارش ادامه داد.
پس از یک هفته کیسه سنگ را برداشت و به زحمت خودش را به نزد حکیم رساند و از سنگینی سنگها شکایت کرد...
حکیم گفت: آن خانه، خانه دانشمندی بود که پس از فوتش وصیت کرد تا شاگردانش از کتابخانه بزرگ و ارزشمند او استفاده کنند؛ به همین دلیل است که شاگردان او دائم به خانه آنها در رفت و آمد هستند.
🔥اما تو که با کیسه سنگینی خسته و بی تاب شدی در قیامت با بار گناهی که هر بار با فکر و ظن بد در مورد آن خانه برای خودت جمع میکردی چه میکنی؟!
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•