eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 شهید بهشتی(ره): پاسداران آگاهانه انتخاب می‌کنند؛ شجاعانه می‌جنگند؛ غریبانه زندگی می‌کنند؛ مظلومانه شهید می‌شوند و بی‌شرمانه مورد توهین قرار می‌گیرند. شهادتت مبارک دومین شهید صیاد انقلاب @komail31 🍃🌸🍃
10.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
می‌گفتند برای پول به سوریه و عراق رفته‌اند معاون تحقیقات و توسعه فناوری سازمان دفاعی کشور بود اما در پراید به شهادت رسید.. ارسالی عضو محترم کانال
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
روز سوم خرداد ۱۳۶۱ یکی از بارزترین جلوه‌های نصرالهی و یکی از مهم‌ترین و زیباترین روزهای انقلاب اسلامی ایران است. در این روز شهر مقاوم خیز خرمشهر که پس از ۳۵ روز پایداری و مقاومت در ۴ آبان ۱۳۵۹ به اشغال دشمن در آمده بود، پس از ۵۷۸ روز (۱۹ ماه)، بار دیگر توسط رزمندگان اسلام فتح شد و پرچم اسلام بر فراز مسجد جامع و پل تخریب شده خرمشهر به اهتزاز در آمد.       خبر آزادسازی خرمشهر به سرعت همه ملت مسلمان ایران را غرق شادی و سرور کرد و مردم ایران با حضور در مساجد نماز شکر به جای آورده و ندای الله اکبر سردادند. عملیات بیت‌المقدس در دهم اردیبهشت ۱۳۶۱ آغاز شد و در چهار مرحله عملیات در نهایت در سوم خرداد ۱۳۶۱ به آزادسازی انجامید و تلفات زیادی به دشمن بعثی وارد آمد. @komail31
ایشون فقط ۲۷سال داشتن که ۳۴روز با نیروهاشون دست خالی جلوی یه ارتش ایستادن ما چند سالمونه؟! چند تا رو حفظ کردیم؟! چند تا خرمشهر آزاد کردیم؟! یادمون هست که فرمودند خرمشهرها در پیش است؟! @komail31 ❤️
☘️👈خرمشهر را خدا چگونه آزاد کرد؟ 👈سوره محمد آيه 11 «ذَلِكَ بِأَنَّ اللَّهَ مَوْلَى الَّذِينَ آمَنُواْ وَأَنَّ الْكَافِرِينَ لَا مَوْلَى لَهُمْ » این (كیفرِ كافران) به خاطر آن است كه خداوند، یاور كسانى است كه ایمان آوردهاند و همانا كافران یاورى ندارند. 🌹🌹🌙بیانات امام خامنه ای در دانشگاه افسرى و تربیت پاسداری امام حسین علیه‌السلام ۱۳۹۵/۰۳/۰۳ «امام این را به ما فهماند؛ فهماند که وقتی مجاهدت میکنید، وقتی تنبلی نمیکنید، وقتی وارد میدان میشوید، وقتی نیروهای خودتان را به صحنه وارد میکنید، اینجا قدرت خدا است که پشت سر شما است، [لذا] خرّمشهر را خدا آزاد میکند. با این منطق، همه‌ی دنیای مسخّرِ استکبار را هم خدا میتواند آزاد کند. با این منطق، فلسطین هم میتواند آزاد بشود. با این منطق، هر ملّتی میتواند مستضعف نماند؛ به شرطی که این منطق تحقّق پیدا کند. وقتی ما این منطق را داشتیم، شکست‌ناپذیر میشویم. وقتی با این منطق وارد میدان شدیم، ترس و مرعوب شدن [نخواهد بود]؛ قدرت نظامی یا تبلیغاتی یا پولی و مالی و اقتصادیِ قدرتها در مقابل ما، دیگر ترسناک و هولناک نخواهند بود؛ متّکی هستیم به قدرت خدا. البتّه قدرت خدا پشت سر آدمهای تنبل نمی‌آید؛ پشت سر ملّتهایی که حاضر نیستند فداکاری کنند نمی‌آید. قدرت خدا پشت سر آن کسانی می‌آید که وارد میدان میشوند، حرکت میکنند، تلاش میکنند، خودشان را برای همه کار آماده میکنند؛ اینها متّکی‌اند به قدرت الهی. ذلِکَ بِاَنَّ اللهَ مَولَی الَّذینَ ءامَنوا وَ اَنَّ الکفِرینَ لا مَولی‌ لَهُم؛ این آیه‌ی قرآن است؛ خدا، مولای شما است؛ شما مولایی دارید که همه‌ی عالمِ وجود تحت قدرت او است؛ این مولای شما است و کافرین ندارند. 🖤✨ @komail31
6.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه بریده بودند تا اینکه حسن بلند شد...
عاقبت این شبِ تاریک سحر خواهد شد به رُخِ حضرتِ خورشید نظر خواهد شد دلِ غمدیده‌ی ما گـر به وصـالت برسد سینه‌ی سنگی ما ، دُر و گُهر خواهد شد تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج امام‌زمانت نیست راحتی؟! @komail31 🍃🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
دلم می خواست مدتی که آرش خوابه برایش کاری کنم. بادیدن انبوهی از صدفهای ریزو درشت فکری به ذهنم رسید.
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد وهشت 🔻 دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم انداختم و تصمیم گرفتم دورتا دور سنگها را هم دوباره صدف کار کنم. خیلی وقت گیر بود ولی به قشنگ تر شدنش می ارزید. بعد از تمام شدن کارم، رفتم بالا توی اتاق، آرش هنوز خواب بود، آرام موبایلم را برداشتم و رفتم چندتا عکس از کار هنری خودم انداختم. دوست داشتم زودتر به آرش نشانش بدهم، نزدیک سه ساعت بود که خواب بود، دیگر باید بیدار میشد. رفتم داخل ساختمان. مادر آرش در آشپزخانه مشغول بود. سلامی کردم وپرسیدم: –کمک نمیخواهید مامان جان؟ –سلام راحیل جان، چرا اینقدر عرق کردی مگه بالا خواب نبودی؟ –نه بیرون بودم. –دوباره گرما زده نشی؟ مواظب خودت باش. آرشم بیدار کن بیایید چایی بخورید. –چشمی گفتم و باخودم فکر کردم مادرشوهرمم تغییر کرده، قبلا کار به هیچی من نداشت، الان نگرانم شده...از پله ها که بالا می رفتم، مژگان و کیارش به طرف پایین می آمدند، تنهاچیزی که اول از همه توجهم را جلب کرد،لباس نامناسب مژگان بودکه باشکم برجسته اش اصلا سنخیتی نداشت. آرش هنوز پشت به دراتاق خواب بود، ازفرصت استفاده کردم ورفتم دوباره دوش گرفتم. حسابی سرحال شدم وخستگی ام هم در رفت. درحال خشک کردن موهایم تصنیفی را زیر لب زمزمه می کردم. –صداتم قشنگه ها... به آراش نگاه کردم وگفتم: –بالاخره بیدار شدی؟ –ساعت چنده راحیل. –سه ساعته خوابی، پاشو دیگه مگه به خواب زمستونی رفتی؟ –چه جساراتها، الان یعنی خیلی غیر مستقیم بهم گفتی خرس؟ –وای نگو، خدانکنه. –دوباره رفتی حموم؟ –آره تاحالا ساحل بودم، حسابی گرمم شده بود. –این همه ساعت؟ چیکار می کردی؟ –یه کار خوب. اشاره به موهام کردو گفت: –بیار برات ببافمشون، توام اونی که داشتی می خوندی رو بلندتر برام بخون. –نمیخواد ببافی، خشک بشه بعد. زودتر بریم پایین کاردستیم رو بهت نشون بدم. –چیکارکردی؟ –سورپرایزه. –یاخدا...من می ترسم، لیوان مسیه کو؟ –عه، آرش... کلی زحمت کشیدم
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد وهشت 🔻 دوباره نگاهی به قلب سنگ و مروارید، ساخت دست خودم
میشه قبلش بگی چیه؟...من میترسم. –عه لوس نشو، بدو بریم دیگه آرش...وقتی ببینیش از این حرفهات پشیمون میشی. –اول برام اونی که داشتی زیرلب می خوندی رو بخون تا بیام. –حالا یه وقت دیگه، الان بیا بریم. –نه، بعدا از زیرش در میری... –باشه پس بیا بریم کنار ساحل، اونجا برات می خونم. –خوشحال شدو گفت: –باشه بریم. بعد زیر لب زمزمه کرد : –خدایا خودم روبه توسپردم. گوشی ام را هم برداشتم. –توام گوشیت روبردار. –میخوای چیکار کنی؟ که تصمیم به ثبتش داری؟ –حالا بیا بریم. وقتی به جایی که من چندین ساعت زحمت کشیده بودم رسیدیم، از دیدن صحنه ی روبرویم خشکم زد... بهت زده به سنگها، صدفها وحتی جاده ایی که برای ورود آرش درست کرده بودم نگاه می کردم. کاملا مشخص بود که چیزی اینجا بوده و خراب شده. حتی شنها زیرورو شده بودند. لابه لای شنها پر از سنگ و صدف شده بود. ولی نه نوشته ایی مشخص بود ونه حتی قلبی که من با ان همه ذوق درست کرده بودم. آرش نگاهی به من انداخت ونگران پرسید: –چی شده؟ نمی توانستم چشم از قلب سنگی ویران شده ام بردارم. آرش باناراحتی روبرویم ایستاد و صورتم رو با دو دستش گرفت و کشید بالا و گفت: –میگم چی شده؟ در چشم هایش نگاه کردم، کمی عصبی به نظر می رسید، شاید حدسهایی زده بود و فقط منتظر بود من تایید کنم یا شکایتی که ...ترسیدم حرفی بزنم. بغضی که در گلویم بالا و پایین می رفت را قورت دادم و دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی سینه اش گذاشتم. می خواستم خودم را آرام کنم. با دستهایش سرم را گرفت و بوسیدو گفت: –نگام کن نگاهش کردم وگفتم: –چقدر قشنگ می گی نگام کن . –لبخندی زد و گفت : –پس توام قشنگ بگو یهو چت شد؟ –هیچی؟ فقط میشه بریم اون ساحل صخره اییه. –کدوم؟ اینجا که ساحل صخره ایی نیست. –منظورم همون جایی که کلی سنگ داره دیگه... –نمی دونم کجارو میگی ولی باشه میریم، اول بگو چی شده؟ پس سورپرایزم چی میشه؟ –آهی کشیدم و دستش را گرفتم. تقریبا دنبال خودم میکشیدمش. –بیا بریم ساحل صخره ای تا بهت نشون بدم. دنبالم امد.