#سیره_شهدا
#خاطره
🌺 یکی از هم رزمان #شهید علی ماهانی درباره روش این بزرگوار در تذکر دادن به اطرافیان برای اجرای احکام الهی می گوید: «فضای منطقه طوری بود که بعضی افراد کمتر به نماز جماعت صبح و جلسات قرائت قرآن اهمیت می دادند و به صورت منظم و دایمی و باانگیزه در این گونه مراسم ها شرکت نمی کردند. این شهید بزرگوار هیچ وقت به کسی مستقیم نگفت: بیایید نماز جماعت یا کلاس قرآن. ایشان وقت نماز که می شد، خودش وضو می گرفت و به طرف مسجد می رفت و بعد از نماز هم شروع به قرائت قرآن می کرد. به گونه ای شده بود که بچه ها به محض اینکه می دیدند علی آقا وضو می گیرد، می فهمیدند وقت نماز است و آنها نیز بدون تذکردادن وضو می گرفتند و به طرف مسجد می رفتند. این حرکت شهید به اندازه ای در نیروها تأثیر کرده بود که همه قبل از اذان در مسجد می نشستند».1
پیام متن:
امام صادق علیه السلام فرمود: «کونُوا دُعاه النّاسِ بِغَیرِ اَلْسِنَتِکم؛ مردم را به غیر زبانتان و با عمل، دعوت کنید»
@komail31🍃🌸🍃
علمدارکمیل
برام بفرستش. معلومه خیلی روش زحمت کشیدی، دستت درد نکنه، می فهمم چه حالی شدی وقتی دیدی خراب شده... حا
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و نه
📍 آرش گفت:
–مژگان که عاشق دل خسته ی مامانه. اصلا این دوتا یه روز همو نبینن میمیرن.
لبم راگازگرفتم و گفتم:
–مامانت نپرسید چرا میخواهید تنهایی برید؟
–چرا پرسید. گفتم، قلبمون رو خراب کردند میخواهیم بریم خودکشی زوجی کنیم، نه که الان مد شده، نمی خواهیم یه وقت از مد عقب...
بلند وکشیده گفتم:
–آرررش...اصلا نمی خواد بگی. چادرم رو سرکردم وگفتم:
–من توی حیاطم، لباس عوض کن بیا.
داخل حیاط پر بود از گلهای رنگارنگ و کاج و درختهای کوتاه و بلند نارنج. غرق نگاه کردنش بودم که باصدایی برگشتم.
–عروس خانم کجا؟
–کیارش بود. اخم هایش کمی بازتر بود و نگاهش رنگ مهربانی داشت.
از این که بعد از این مدت با من حرف میزد خوشحال شدم و خواستم که مهربونی اش را چندین برابر جواب بدهم، البته کمی ترس هم داشتم. ولی آن لحظه گذاشتمش کنار و لبخندی
زدم وگفتم:
–با آرش می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به در ساختمان انداخت و پرسید؛
–پس خودش کو؟
–الان میاد.
سرش را تکان داد و نشست روی کنده ی درخت که کنار باغچه بود و اشاره کرد که من هم بنشینم.
با ما بهت خوش نمی گذره؟
–ازحرفش جاخوردم و فوری گفتم:
–این چه حرفیه ما فقط خواستیم...
–البته حق داری...بعد بلند شدو ادامه داد:
–فردارو دیگه جایی نرید با هم باشیم، بدون آرش تو این خونه به هیچ کس خوش نمی گذره.
از حرفش خوشم نیامد. "حالا خوبه آرش همش درخدمتشونه، البته خوب برادرش رو خیلی دوست داره،"
کیارش رفت و با باغبانی که در حال رسیدگی به باغچه بود. شروع به صحبت کرد.
آرش امد و من رفتم جلوی در ایستادم تا ماشین را بیرون بیاورد.
انتظارم طولاني شد، سرکی داخل حیاط کشیدم. آرش و کیارش در حال حرف زدن بودند. آرش مبهوت کیارش را تماشا میکرد
"یعنی چی داره بهش میگه".
نمیشد برم صداش کنم تصمیم گرفتم پیاده روی
کنم.
بالاخره آرش ماشین را بیرون آورد من سوار شدم. با عصبانیتی که سعی می کرد کنترلش کند گفت:
–ببخش که منتظر موندی، کیارش یه ماجرایی رو تعریف میکرد نمیشد وسطش بذارم بیام.
–چه ماجرایی؟
–می ترسم تعریف کنم دوباره حالت گرفته بشه و روزمون خراب بشه
علمدارکمیل
📔 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و نه 📍 آرش گفت: –مژگان که عاشق دل خسته ی مامانه. اصلا این
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درمورد منه گفتم:
–بگو، هیچی نمیشه...
–قول میدی؟
–بگو دیگه آرش، سعی می کنم.
–داشتم میومدم مژگان توی سالن من رو دید و بهم گفت، شب زودتر بیایید بریم یه سر ویلای مامانم اینا، چون داداشش و مامانش امدن شمال. گفت بریم اونجا شام دور هم باشیم.
من چیزی نگفتم، توی دلم گفتم فوقش بعد که زنگ زد میگم شما برید ما نمی رسیم بیاییم.
امدم توی حیاط همین حرف رو به کیارش زدم که اون گفت مژگان بیخود کرده، من دیگه با اون متجاوز کارها کاری
ندارم.
وقتی دلیل حرفش را پرسیدم گفت:
–دختره که از داداش مژگان شکایت کرده بوده تونسته حرفش
رو ثابت کنه با اسنادو مدارکی که جمع کرده، کیارشم که
همش پشت داداش مژگان بود و می گفت دختره شاالتانه واز
این حرفها، فهمیده که اون یه دختر شهرستانی ساده بوده
که گول سادگیش رو زود باوریش رو خورده...
تازه کیارش می گفت...
بعد مکثی کردو نگاهی به من انداخت وگفت:
–حاال ولش کن...
–چی شد؟
–واسه امروز بسه، بقیه اش برای خودمم سخته گفتنش، فقط
خدا همینجوریشم خیلی به دختره رحم کرده.
االنم قاضی برای فریدون حکم بریده اونم امده اینجا قایم
شده.
نگران پرسیدم
چه حکمی؟ یعنی اعدام.
–نه، چون دختره خودشم گفته که زوری در کار نبوده و خودش
با پای خودش رفته و خیلی حرفهای دیگه که من توی جریانش
نیستم، مثل این که زندان براش بریدن.
کیارشم می گفت پسره احمقه، حقشه که بره زندان...وقتی
این همه دختر بهش التماس می کنند که باهاش باشن اون چرا
رفته چسبیده به دختری که...
دوباره حرفش رو نصفه گذاشت.
»چقدر این حرف دردآوره، چرا باید دخترها التماس کنند...
به خاطر پول؟!...« یعنی درد گرسنگی بیستر از درد تن فروشیه...
چرا باید دخترها خودشون رو ارزون بفروشند وقتی خدا براشون اونقدر ارزش قائله... شاید یکی از دلایل بالا رفتن سن ازدواج یا ازدواج نکردن جوونها همین موضوعه...
به اون دختر بیچاره فکر کردم که برای ثابت کردن نجابت بر باد رفته اش چقدر این درو آن در زده...چی کشیده توی این مدت...واقعا وحشتناکه، من حتی نتوانستم خودم را جای او بگذارم...
وقتی به ناراحتی های خودم فکر کردم، به خراب شدن قلب سنگی ام، که در ذهنم می خواستم همه را مقصر بدانم.
مقایسه ی غم خودم و غم آن دختر باعث شد در دلم خودم را حقیر بدانم.
در دنیا چه غم هایی وجود دارد که ما حتی نمی توانیم فکرش را بکنیم، حتی نمی توانیم برای لحظه ایی خودمان را جای آن فرد قرار بدهیم. هر چقدر بیشتر فکر کردم، بیشتر به ضعیف بودن خودم، به کوچک و ناچیز بودن غصه هایم و به
بی درد بودنم پی بردم.
یعنی وجود دردهای زیاد باعث میشود بعضی دخترها همه چیزشان را بدهند تا مشکلاتشان را فراموش کنند؟ یا...
یاد حرف کمیل افتادم، گاهی خدا را فراموش می کنیم که خودش زندگیمان را مثل پازل های به هم ریخته برایمان گذاشته تا ما با عقل و اختیار خودمان همه را سرجای اصلی اش قرار بدهیم.
علمدارکمیل
من که کنجکاو شده بودم وفکرمی کردم درمورد منه گفتم: –بگو، هیچی نمیشه... –قول میدی؟ –بگو دیگه آرش،
واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار
نگیرند و برای همیشه لق بخورند. حتی گاهی ممکنه است یک تکه اش را گم کنیم و جایش برای همیشه خالی باشد...
–با ترمز کردن ماشین از افکارم بیرون امدم. آرش جلوی یک مسجد نگه داشته بود و صدای اذان از گوشی من بلند شده بود.
"چه زود اذان شد، این همه مدت تو راه بودیم؟"
نگاه قدر شناسانه ایی به آرش انداختم و گفتم:
–ممنونم آرش جان.
–تنها راهیه که از فکرو خیال میای بیرون...تا تو نماز بخونی منم برم بپرسم ببینم رستوران خوب اینورا کجاست...
بعد از این که نمازم تمام شد یک لحظه یاد فاطمه افتادم، الان دیگر باید مراسمشان تمام شده باشد.
گوشی ام را از کیفم درآوردم و شماره اش راگرفتم تا بهش تبریک بگویم. هر چه گوشی اش زنگ خورد جوابی نداد. حتما سرش شلوغ است.
شماره مادرم راگرفتم تا کمی رفع دل تنگی کنم.
باپیجیدن طنین صدای مادر در گوشم لبخند روی لبهایم نقش بست.
تقریبا نیم ساعتی با مادر و اسرا حرف زدم، صدای سعیده از اون طرف میآمد که می گفت:
–اسرا گوشی و بده من.
–سعیده هم اونجاست اسرا؟
با شنیدن صدای سلام گفتن سعیده که انگار گوشی را از اسرا قاپیده بود، خندیدم و جواب سلامش را دادم.
–خوش میگذره دخترخاله..
–خداروشکر...
سعیده اجازه بده جای من توی خونمون یه کم خالی باشه مامان اینا دلشون برام تنگ بشه...
–وا! اینم جای تشکرته، بده نمیذارم اسرا احساس تنهایی کنه. درضمن از سفررامدی این ملافه ی تختت رو هم عوض کن، از رنگش خوشم نمیاد. عزیز من میخوای ملافه بخری یه مشورتی بکن، چه معنی داره سر خود هر رنگی دوست داری می خری، ما آدم نیستیم؟
آنقدر از حرفهایش مبهوت شدم که برای چند لحظه سکوت کردم و حرفش را در ذهنم حلاجی کردم...
با شنیدن صدای آرش بلند شدم و گفتم:
–سعیده جان ببخشید من دیگه باید برم.
بادیدن نگاه نگران آرش پرسیدم.
–چی شده؟
–هیچی، یه ساعته چیکار میکنی اونجا؟ بیا دیگه. زیر پام علف سبز شد...
برای این که از آن حال وهوا درش بیاورم، زنگ زدنم به مادر و حرفهای سعیده را برایش تعریف کردم.
آرش مرا به یک رستوران ساحلی برد و غذای دریایی سفارش داد.
بعد از خوردن غذا، سوار ماشین شدیم و بالاخره جای دنجی پیدا کردیم.
آرش یک زیر انداز کوچک را روی ماسه ها پهن کرد و دراز کشید.
–توام می تونی دراز بکشی ها، اینجا هیچ کس نیست.
نه، ممنون.
علمدارکمیل
واقعا گاهی خودمان این پازلها را می شکانیم و باعث میشویم درست سر جای اصلیشان قرار نگیرند و برای همی
بعد اشاره کردم به پایم وگفتم:
–سرت رو بذار اینجا.
بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش کردن موهایش کردم.
–امروز که رفته بودی نماز بخونی، دیرامدی ترسیدم.
–چرا؟
–دیر کردی منم چند بار امدم زنونه رو نگاه کردم دیدم نیستی، نگران شدم، زنگم زدم گوشیت اشغال بود، مگه پشت خط نمیاد برات؟
–من که از مسجد تکون نخوردم.
–آخه هم چادر نماز سرت بود، هم پشتت به در بود تشخیص ندادم. باخودم گفتم تو که چادرت مشکیه پس این خانمه زن من نیست.
–توی مسجد چادر بود منم سرم کردم، بعدشم کجا می خوام برم، من تا ابدبیخ ریشتم.
–بی تفاوت به حرفم گفت:
–راحیل گاهی این فکرها بدجور اذیتم میکنه، همش فکر میکنم این خوشبختی از سرم زیاده و خدا تو رو از من میگیره...
هنوزم باورم نمیشه، ما باهم میریم زیر یه سقف.
–شاید چون عقد نیستیم اینجوری فکر می کنی.
–نمی دونم، شاید عقد کنیم خیالم راحت تر بشه.
–خودت رو با این فکرا اذیت نکن، بسپار دست خود خدا...
بعدشم اونجا چه خونسرد رفتار کردی، متوجه در این حد نگرانیت نشدم
علمدارکمیل
بعد اشاره کردم به پایم وگفتم: –سرت رو بذار اینجا. بالبخند سرش را روی پایم گذاشت و من شروع به نوازش
وقتی دیدمت نگرانیم یادم رفت.
چشم هایش را به چشم هایم و دستش را روی گونه ام کشید و گفت:
حالا وقتشه که به حرفی که زدی عمل کنی؟
باتعجب پرسیدم کدوم حرف؟
–عه...میخوای بزنی زیرش؟ مگه نگفتی کنار ساحل برات میخونم، اونجا که نشد، حالا اینجا جاشه...
–آرش چی میگی؟ مگه من خواننده ام. من اصلا بلد نیستم.
–همون جور که داشتی زمزمه می کردی رو میگم
–زمزمه کنم تو می شنوی؟
–آره، فقط زمزمه اش رو یه کم با صدای بالا انجام بده.
–خندیدم و گفتم پس نگاهم نکن.
نگاه از من گرفت و گفت:
-اصلا چشم هام رو می بندم تو راحت باشی.
کمی فکر کردم و یک شعر از دیوان شمس یادم امد که با حرف آرش هم تناسب داشت. برایش آهنگین خواندم.
"ای خدا این وصل را هجران مکن
سرخوشان عشق را نالان مکن
باغ جان را تازه و سرسبز دار
قصد این مستان و این بستان مکن
چون خزان بر شاخ و برگ دل مزن
را مسکین و سرگردان مکن
بر درختی کاشیان مرغ توست
شاخ مشکن مرغ را پران مکن
جمع و شمع خویش را برهم مزن
دشمنان را کور کن شادان مکن
گر چه دزدان، خصم روز روشنند
آنچه میخواهد دلِ ایشان، مکن
کعبه اقبال این حلقه است و بس
کعبه اومید را ویران مکن
این طناب خیمه را بر هم مزن
خیمه ی توست آخر ای سلطان مکن
نیست در عالم ز هجران تلختر
هرچه خواهی کن ولیکن آن مکن"
همانطور که چشم هایش بسته بود، دستم را گرفت و روی لبهایش گذاشت و گفت:
–خیلی قشنگ بود. میشه یه بار دیگه بخونی؟
این بار کمی کشیده تر و پر سوز و گدازتر برایش خواندم.
برگشت نگاهم کرد و گفت:
–اگه بگم بازم بخون، می خونی؟
با لبخند گفتم:
–اگه آقامون بگه، تا صبح هم می خونم.
گوشی اش را از جیبش درآورد و گفت:
–میخوام صدات روضبط کنم.
–نه، آرش...
–چرا؟
–صدام َبده...دلم نمیخواد.
–برای من بهترین صدای دنیاست، بعدشم واسه خودم میخوام، کسی نمی شنوه.
–پس قول بده به هیچ کس حتی مامانتم...
–باشه قول میدم.
چندین بار دیگر هم شعر را خواندم. آرش چندین بار صدایم را ضبط کرد و دوباره پاک کرد. می گفت: نه این خوب نشد یک بار دیگه...
از نیمه شب گذشته بود که بالاخره رضایت داد به خانه برگشتیم.
✍ عبور از سیم خاردارهای نفس
@komail31 ☘🌸☘☘
✍️چند وقت پیش از آقا پرسیدم: «چطور می شود امام زمان را درک کرد؟» گفتند: «زیاد قرآن بخوانید و به قرآن زیاد نگاه کنید.» از وقتی این حرف را زدند، قرآن خواندن روزانه ام ترک نشده بود؛ اما امروز خیلی دلم گرفت. با خودم گفتم: «توی این مدت، چرا نباید یک حس نزدیکی به امام زمان داشته باشم؟»
بعد از جلسه، بدون اینکه حرفی بزنم، آقا برگشتند به من گفتند: «چشم آدم باید مواظب باشه. اگر کسی میخواد آقا امام زمان عجل الله فرجه رو ببینه، باید مواظب چشمش باشه که گناه نکنه.»
💥سرم را انداختم پایین. حساب و کتاب چشم هایم خیلی وقت بود از دستم در رفته بود. (براساس خاطره یکی از اطرافیان آیت الله بهجت)
📚 در خانه اگر کس است، یک حرف ....
#امام_زمان
#سلام_فرمانده
@komail31
🖤🍃✨🖤🍃✨🖤
🍃✨🍃
🖤
🍃
🖤✨یا صاحب زمان (عج)✨🖤
🖤ڪجا به نماز ایستاده ای آقا جان ؟؟؟
🖤ڪنار تربت مادرت زهـــ🖤ــــرا...
🖤یا در حرم عـــمه ات زینــــــــــــــب ...
🖤یا ڪه در ڪربــــــــ و بلا ...
🖤شاید هم ...
🖤در حرم شیر خــــــــدایی ...
🖤هر ڪجا نماز سبزت را خواندی...
🖤ما گناه ڪاران را از یاد مبــــــــر...
🖤ڪه به دعــــــــای تو...
🖤 همچون نفس برای زنده ماندن محتاجیم...
#امام_زمان
#امام_صادق
#نماز_اول_وقت
بحق مولانا جعفر ابن محمد الصادق
🖤🍃ألـلَّـھُـمَــ عجِّلْ لِوَلـیِـڪْ ألفَـرَج🍃
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گرچه شوال ولی داغ محرم با اوست
پس عجب نیست اگر این همه ماتم با اوست
مثل جدش شده در کنیه اباعبدالله
در بقیع است ولی کرببلا هم با اوست
👤 کلیپ زیبای « دو تا اباعبدالله » با صدای کربلاییمهدی نجفی تقدیم نگاهتان... 🖤
◾ ایام شهادت #امام_صادق
غریب آقا 😭
@komail31
YEKNET.IR - zamine 3 - shahdat imam sadegh - 1400.03.15 - banifatemeh.mp3
5.46M
🔳 #شهادت_امام_جعفر_صادق(ع)
🌴از آسمون چشمام بارون غم میباره
🌴وقتی آقای عالم سنگ قبرم نداره
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
⏯ زمینه
@komail31
مداحی آنلاین - بارون کربلا - پویانفر.mp3
8M
🌒شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃 من دور از کربلا
🍃شب جمعه من مهمونم کربلا
🎤 #محمدحسین_پویانفر
⏯ استودیویی
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
🌷 #شب_جمعه
#امام_زمان
@komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 استوری | #حاج_قاسم سلیمانی: وقتی انسانی به خدا وصل شد، همهاش میشود مغناطیس الهی، جذب میکند، این شهید است.
#سلام_فرمانده
به وقت فرودگاه بغداد💔 ١:٢٠
@komail31