eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔵 ( رحمة الله علیه) : 🌕 مسئولان جمهوری اسلامی اگر به فکر ایجاد حکومت جهانی حضرت حجت نباشند خائن و خطرسازند. حتی اگر به مردم خدمت کنند. 📚 صحیفه امام جلد ۲۱ ص ۱۰۷
✍️ ... 🌷 هنوز روسری دور سرش، بود! 🌸 سهام خیام، دختری از هویزه 🌸 ▫️ تولد: 25 بهمن 1347 ▫️ شهادت: 8 مهر 1359- هویزه 🔹 هشتم مهر 59، روز دوم اشغال هویزه بود. دشمن، تصفیه خانه شهر را گرفته بود. آب قطع بود. با هزار ترس و لرز می رفتیم لب رودخانه آب بیاوریم یا ظرف بشوییم. سربازهای بعثی همه جا بودند. مردم به ستوه آمده بودند. همان روز قیام کردند. تقریبا 300 نفر با سنگ و چوب به سوی بعثی ها یورش بردند. نیروهای زرهی دشمن در 5 کیلومتری شهر سنگر گرفته بودند. هویزه، دست تعدادی نیروی پیاده و چند بعثی بود. آنها ترسیده بودند. وحشیانه به هر طرف شلیک می کردند. برای فرار از شهر باید از رودخانه می گذشتند. همانجا که من و سهام و چند نفر دیگر بودیم. سهام، دختر نوجوان ریز اندامی بود. دانش آموز بود. 12 سال بیشتر نداشت. 2 متر بیشتر با دشمن فاصله نداشتیم. سهام سربازان فراری دشمن را با سنگ می زد. ناگهان یکی از سربازها به سویش شلیک کرد. گلوله مستقیم به پیشانی سهام خورد و از بینی تا کاسه سرش را برد. مغز سهام به اطراف پاشید و در کنارم نقش بر زمین شد در حالی که هنوز روسری دور سرش، بود. *** 🔹 ساعتی نکشید که هزاران تظاهر کننده خشمگین از شهادت سهام، سربازان دشمن را غافلگیر کردند. درگیری ساعتی طولی کشید . همان روز هویزه از وجود ارتش بعث، پاکسازی شد. 👤 راوی: خانم ورده ساکی (شاهد شهادت سهام) 📕 منبع: آیه های سرخ هویزه @komail31
علمدارکمیل
بلند شدم و برای ریختن چایی به آشپزخانه رفتم، آرش هم گفت ریختی بده من می برم. بعد از این که آرش چایی
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامي شیعه که اکثرا حصرت علی ع را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟... چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول میخرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شما اصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم میکرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم رو بهم میریزه. بلند شدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور میتوانست اینقدر بی دادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان میرفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم: اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از ما نیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شما یاد نگرفتید اینجا به عقاید آدمها احترام بذارید.
علمدارکمیل
کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامي شیعه که اکث
علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی دارید و دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه میفهمید از کجا خوردید و احترام به حریم و اعتقادات دیگران چقدر با ارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بذارید. بعد همانطور که پا کج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. در آخرین لحظه که از کنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود و نگاهمان میکرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم میلرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد و من پاتند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم میکرد . نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم . به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانواده هایی باشم. با این طرز فکر . چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا در حقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالبتر این که میگوید اعصابم خرد میشود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بود و به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکر بود. بعد کم کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ریختن. با صدای اذان گوشی ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، با صدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. می خواستم بگویم نمی آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم. –باشه، تو برو منم میام. نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم و سجاده ای که باخودم آورده بودم را جمع کردم. درحال تا کردن چادرنمازم بودم که پرسید: –چرا تو فکری؟ –نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم: –چیزمهمی نیست.
علمدارکمیل
علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند.
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. با تعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر میرسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. –دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی. دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چاره ای نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم. فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید: –حرفی زده که ناراحت شدی؟ –میشه نگم؟ –حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟ –حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره. –یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟ –اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم. –باشه، قول میدم. لبخندی زورکی زدم وگفتم: –آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی. بعد همه ی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کم کم کِش امد. روسری ام را سرم کردم. نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست. –قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگار کارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم میگفت واسه یه سری کارها واجبه که برن. –پس مژگان چی؟ بدون خانواده اش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟ –مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمیگن. دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم: –از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟ –یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه. هردو خندیدیم. –من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم. خنده ی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد: –اطلاع رسانی؟ با هیجده چرخ از روی طرف رد شده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم. بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت: –دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمه وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت:
علمدارکمیل
بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. با تعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداخت
اونو زنده ش نمیذارم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمیگفتم ". چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم. سر میز غذا مادر مژگان ازش پرسید: –فریدون رو صدا نکردی؟ –چرا، گفت میام . هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست. آرش چپ چپ نگاهش کرد. از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم. بعد از جمع کردن میز، برادر و مادر مژگان زود رفتند. آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم، باد خنکی میوزید. بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید: –چرا مامانت اینا زود رفتن؟ –مثل این که فریدون حالش خوب نبود میخواست بره استراحت کنه . آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند. یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند. بعد از کمی حرف زدن مژگان گفت –مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم. بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد. –راحیل خانم بفرمایید . وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد. کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد. "این چش شد یهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد و به من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت: –نه، خودش... بالأخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم: –ممنون داداش دستتون دردنکنه . کیارش مشغول تکه کردن بقیه ی سیبش شد و گفت: –اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برنامه مون رو بهم زدن دیگه. –نه، به من که خیلی هم خوش گذشت . نمیدانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟ آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند. کیارش رو به من گفت: راستی برای جشن عقدتون هم به مامانت بگو هر جور خودش دوست داره و صلاح می دونه جشن بگیره من دیگه مخالفتی ندارم. نمی دانم چرا آن لحظه یادسوگند افتادم و دلم خواست قبل از مادر به او خبر بدهم که چه شده، آنقدر که مرا از آرش و خانواده اش ترسانده بود. از حرف کیارش مبهوت بودم. نمی دانستم چه بایدبگویم. آخر چطور نظرش عوض شد. –ممنون، من به مامان میگم، حتما خوشحال میشن. نگاهی به مادرش انداخت و گفت: –اگه مادرت کمکی یا کاری داشت حتما بهمون بگید، اگر خواست تالار بگیره من آشنا دارم، میتونم نصف قیمت جاهای دیگه براش بگیرم. اگرم میخوان توی خونه مراسم رو بگیرن، بازم هر جور صلاحه خودشونه. ما هم فامیلا مونو دعوت میکنیم، دیگه هر کس خودش میدونه بیاد یا نیاد. مادر آرش با لبخند گفت: –راحیل جان واسه آرایشگاهم من یکی از دوستام سالن داره. خواستی بعدا میریم کارش رو ببین. با تعجب فقط نگاهشان می کردم. "مادرشوهرمم کلی پیشرفت کرده ها." مطمئنم اتفاقی افتاده... همانطور که چشم هایم بین هردویشان در رفت و امد بود با مِن ومِن پرسیدم: –میشه بپرسم چی شد نظرتون عوض شد؟ کیارش از جایش بلند شد وگفت: –هیچی، فقط فهمیدم آرش راست می گفت تو با بقیه فرق داری. به رفتنش نگاه کردم که آرش نمکدان به دست آمد و پرسید: –کجا داداش؟
علمدارکمیل
اونو زنده ش نمیذارم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمیگفتم ". چادرم را سرم کردم و دنب
میرم پیش مژگان تنها نباشه. آرش کنارم نشست و استفهامی نگاهم کرد. جای من مادرش حرفهای کیارش را برایش تعریف کرد. بعد با ذوق گفت: –برم زودتر یه زنگ بزنم به این دوستم ببینم نظرش چیه؟ با چشمان از حدقه بیرون زده ام مادر شوهرم را بدرقه کردم. "حاال اینا چرا اینقدر عجله دارن؟" –آرش، به نظرت چی شده که نظرکیارش تغییرکرده؟ قیافه ی فلسفی به خودش گرفت و گفت: –ببینید خانم این داداش من کلا اینجوریه، درباره ی یکی خوبی بشنوه باهاش خوب میشه، بدی بشنوه باهاش بد میشه، از اونجایی که این داداش مژگان قبلا حرفهایی در مورد این قشر (اشاره به من) حرفهای نامربوط زیاد زده بود، ایشونم تحت تاثیر قرارگرفته بودند. حالا که فهمیده طرف خودش مشکل داره نه دیگران. احتمالا تجدید نظر تو رفتارش کرده دیگه. دستش را دردستم گرفتم. –آرش درست حرف بزن، دارم جدی می پرسم. لبخندی زد و کمی جدی گفت: –خب چند بار شنیدم که اون درمورد تو از مامان پرسید و مامان هم از تو تعریف کردو گفت من که جز خوبی چیزی ازش ندیدم. بعد اون روزم که کنار جاده از دست مژگان و برادرش ناراحت بود، درمورد تو از من پرسید، منم از فرصت استفاده کردم هرچی از دهنم درامد ازت خوبی گفتم. از کارهایی که تو اصلا انجامشونم ندادی. اگه بدونی چیا بافتم. یعنی یه قدیسه ازت ساختم . پقی زدم زیر خنده ولبم را گاز گرفتم وگفتم: –هرچی از دهنت درامد؟ زشته آرش... او هم خندید. –البته از همون اولم که من موضوع تو رو مطرح کردم و حرفهات رو به کیارش زدم کیارش هنوز ندیده بودت ولی گفت که دختر عاقلیه که راضی به این ازدواج نیست، بعد زیرچشمی نگاهم کرد و لبخندی زد و ادامه داد؛ –دیدی بی عقلی هم یه وقتهایی خوبه. پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم: –نخیرم، اتفاقا بله گفتنم بهت کامالاز روی عقل بود... حرفی که کیارش گفته بود را برای مادر تعریف کردم. خیلی خوشحال شدوخدا را شکرکرد. گفت اگه کیارش بتواند یک تاالر جمع وجور بگیرد خیلی خوب است. سر میزشام هم کیارش گفت که با دوستش صحبت کرده ومی تواند تاال را رزو کند. آرش خیلی خوشحال بود مدام دور برادرش می چرخیدو می گفت: –نوکرتم داداش، خیالم رو راحت کردی. مژگان هم ازاین تغییر رفتار شوهرش تعجب کرده بود و مدام با تیکه وکنایه حرف میزد،آنقدر خوشحال بودم که حرفهایش برایم اهمیتی نداشت. بعداز شام باآرش به کنارساحل رفتیم تا قدم بزنیم. –راحیل. –هوم شیرینی کرد و دستم را گرفت وبوسید. –راحیل. تعجب زده نگاهش کردم. –بله. دوباره دستم را بوسید. راحیل. منظورش را فهمیدم. –جانم. اخم هایش را بازکرد و لبخند زد و گفت: –توراست می گفتی. –چی رو؟ –باصبرهمه چی درست میشه. باورت میشه این همون کیارش باشه؟...اصال از قبلش هم مهربون ترشده... –فقط کاش با مژگانم رابطشون خوب بشه... –اگه اونم توی رفتارش یه کم تغییر بده درست میشه . بعدِ کمی قدم زدن روی صندلیهایی که ازبعدازظهر کنارساحل آرش وکیارش گذاشته بودند نشستیم و هر دو زل زدیم به دریا. صدای موجها و رفت وبرگشت صداباعث شد فکرم را رها کنم، این رفت و برگشت. تکرار وتکرار...سیاهی و سیاهی...دوباره رسیدم وسط دریا، فقط صدا بودومن، نگاهی به اطرافم انداختم. آب دریا مثل روغن شده بود، براقِ براق. سرم را بلند کردم و با ترس به آسمان نگاه کردم. فقط تاریکی، پس ستاره ها،،، چشم چرخاندم نبودند، هیچ نوری نبودحتی یک نور کوچک... من از ساحل خیلی دور بودم آنقدر که دیگر دیده نمیشد. تنها، وسط این همه آب... ✍ لیلا فتحی پور @komail31 🍃🍃🌖🍃🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا