eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️ یا بــــن الحـســــن! منتظر آمدنت نشستم اما گویا ســاعتم ڪوڪ است بــہ وقت انتـظار... و نفـ‌همیده بودم چہ مےڪشد آن منتظَر، ڪہ خود، منتظِرِ فـرَجش است 🌤أللَّھُـمَ عجِّلْ لِوَلـیِـڪَ ألفَـرَج🌤─ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
‹ 🌿:💌 › + متیٰ ترانٰاوَ نَراك دیدن بـھ تو رسید و ندیدن بھ من . . [💚] ............... تعجیل‌درظهور‌و‌سلامتی‌مولا،شفابیماران 📿 💌 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
علمدارکمیل
طولی نکشید که خواهر مژگان وعمه ها وخاله های آرش هم امدند. کم کم تعداد مهمانها زیاد شدند. مادر آرش
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و شانزده ▪️ مامان باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک لیوان آب دیگر برای مادرشوهرم بیاورم، بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. بالافاصله یکی از خاله های آرش پشت سرم امد و پرسید: –می تونی چایی درست کنی؟ –بله، الان. –سعیده باید چای درست کنیم برای مهمونها. –حالا کی چای میخوره تو این مصیبت؟ –بالاخره مهمونن دیگه. خاله ی آرش گفته درست کنم. تا آخر شب با سعیده سر پا بودیم. خانه از مهمان دیگر جا نداشت. شنیدم که می گفتند شاید فردا نشود متوفی را دفن کنند چون به قتل رسیده. باید تحقیقاتی درموردش انجام بدهند وَاین زمان میبرد، به خاطر کالبد شکافی و ... خاله های آرش میگفتند که آرش با عموهایش دنبال کارها هستند. آنها میگفتند باید زودتر شکایت کنند تا قاتل از مرز خارج نشود. احتمالا آرش رفته بود کارهای شکایت را انجام بدهد. وقت شام نفهمیدم کی شام گرفت. سفره انداختیم، مادر آرش و مژگان به اتاق رفتند تا کمی دراز بکشند، مادر مژگان هم که مسافرت بود سر شام رسید. بعد از جمع کردن سفره بعضی از مهمانها رفتند. مژگان و مادر آرش دوباره به سالن آمدند و بنای گریه گذاشتند. آخر شب بود که عموی آرش امد و رو همسرش گفت : –کالبد شکافی انجام شده وبر اثر ضربه ای که به سر کیارش خورده وخون زیادی که ازش رفته منجر به فوتش شده، چون من اونجا آشنا داشتم کارش رو زودتر انجام دادن. فردا بعد از این که قاضی حکم دفنش رو صادر کنه جنازه رو تحویل میدن. دوباره صدای جیغ و داد بلند شد . من فقط دنبال آرش می گشتم. بالاخره مهمانها یکی یکی خداحافظی کردند. عمو به همه میگفت که فردا ساعت ده صبح به بهشت زهرا میرویم. عمو خودش هم حالش خوب نبود ولی خوب خودداری میکرد. فقط خاله های آرش ماندند. حتی مادر مژگان هم رفت و این برایم خیلی عجیب بود.... صدای آرش را شنیدم که جلوی در آپارتمان ایستاده بود و بقیه به او تسلیت می گفتند و خداحافظی می کردند. بعد از رفتن مهمانها آرش داخل آمد. با دیدنش خشکم زد. سرو وضع آشفته و به هم ریخته ای پیدا کرده بود. اصلا چهره اش با همین چند ساعت پیش که با هم بودیم کلی فرق کرده بود. کمی نزدیکش رفتم تا حالش را بپرسم و تسلیت بگویم. ولی او بی توجه به من سرش را پایین انداخت و از جلوی من رد شد، بی حرف... تاچشمش به مادرش افتاد بغلش کرد و گریه کردند . –آرش برادرت کو، توکه هیچ وقت اون رو تنها نمی ذاشتی، کی جرات کرد...گریه نگذاشت بقیه ی حرفش رابزند... آرش فقط بلند بلند گریه میکرد. مادرش خودش را کنار کشید. مژگان با جیغ و گریه سرش را گذاشت روی شانه ی آرش وگریه کنان گفت: –من ومامان دیگه تنها شدیم آرش، جز توکسی رو نداریم. آرش هم دست انداخت دور گردنش و گریه کردند.
علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و شانزده ▪️ مامان باچشم های اشکی به من اشاره کرد که یک ل
وَ من، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر نشستم، نخواستم ببینم، نتوانستم... با صدای بلند هق زدم. حالا دیگر برای کیارش نبود که گریه می کردم برای آرش بود... آنشب آنقدرحالم بد بود که با سعیده ومادر به خانه رفتم و فردا مستقیم به بهشت زهرا رفتیم. عمه ی آرش هم با فاطمه امده بودند به همراه نامزدش. موقع خاکسپاری مژگان خیلی بیتابی می کرد و جیغ می کشید هیچ کس نمی توانست آرامش کند، نشسته بود روی خاکها و گریه می کرد و گاهی جیغ می کشید، حتی حرف مادرش را هم گوش نکرد که گفت، با اون وضعت اونجا نشین. بعد از چند دقیقه آرش یک صندلی آورد و دست مژگان را گرفت و به سمت صندلی کشید. مژگان هنوز به صندلی نرسیده بود که دوباره جیغ زد و سرش را روی سینه ی آرش گذاشت و گریه کردو گفت: –آرش دیدی چقدر تنها شدم... آرش از بازوهایش گرفت وهدایتش کرد طرف صندلی و بعد شروع به صحبت کرد. انقدر آرام حرف میزد که متوجه نمیشدم چه میگوید. بعضی از مهمانها با دیدن این صحنه شروع به پچ وپچ کردند، امان از پچ وپچ... صدای پچ پچها در گوشم اکو میشد. آن لحظه آرزو کردم کاش گوشهایم کَربود و نمی شنید. فقط خدا حالم را می دانست. چشم دوختم به خاکهایی که قبرکَن، بابیل آرام آرام توی قبر می ریخت. احساس کردم قلبم یخ زد و مُرد و زیر این خاکها به همراه جسد دفن شد. آرش باموهای آشفته کنار قبر ایستاده بودو گریه می کرد. باید سیر نگاهش می کردم و نگهش می داشتم برای روزهای مبادا... تا وقتی در تیر راس نگاهم بودچشم از او برنمیداشتم که شاید او هم دنبالم بگردد و چشم هایم را جستجوکند، ولی او به تنها چیزی که توجه نداشت من بودم. چیزی از مراسم نفهمیدم، توی دنیای خودم با آرش بودم، همه برای ناکامی کیارش گریه می کردند و من برای ناکامی دل خودم... هرکس چند دقیقه ای گریه می کردو بالاخره آرام میشد ولی من آرام نمیشدم، اشکهایم بند نمی آمد. برای ناهار رستوران بزرگ و مجهزی رزو شده بود. دنبال نماز خانه گشتم وبرای نماز رفتم. فاطمه هم با من بود، مادر وسعیده برای ناهار نماندند، شاید آنها هم دلشان از پچ پچها شکسته... بعد از این که نمازم را خواندم سربه سجده گذاشتم و دوباره چشم هایم جوشید. وقتی سر از سجده برداشتم، دیدم فاطمه نگاهم میکند. جلوتر آمد و پرسید تو چته راحیل؟ نگو که برای کیارش گریه میکنی...به سجاده چشم دوختم، دو نفر دیگر برای نماز وارد شدند. فاطمه آرامتر پرسید: –به خاطر آرش گریه میکنی؟ دوباره اشکهایم ریختند، انگار به اسم آرش حساسیت پیداکرده بودند. –می فهمم، حق داری، ولی تو گوش نکن به این حرفها مهم خود آرشه...مردم زیادحرف میزنن، اشکهایم را پاک کردم وگفتم: –منم از آرش ناراحتم نه مردم . فاطمه دستم راگرفت. –اون الان حالش خوب نیست، بهش حق بده، کم کم درست میشه،اینقدرغصه نخور. –خب منم می خوام توی این حال بدش، کنارش باشم، ولی اون، حتی نگاهمم نمی کنه. فاطمه می ترسم و َ دوباره اشک هایم امان ندادند حرف بزنم .
علمدارکمیل
وَ من، شکستم...انگار کسی تفنگی روبرویم گرفت و من را تیرباران کرد. پاهایم سست شد و همانجا کنار کانتر
او هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت رو بخوری وموقع رفتن منم صدا کنی باهاتون بیام. –پس توچی؟ –از گلوم پایین نمیره، میشه اصرار نکنی و بری؟ خواهش میکنم. مگه با ماشین آرش نمیری؟ نگاهش کردم. اشکهایم تنها جوابی بود که میتوانستم بدهم. بعداز رفتن فاطمه همانجا دراز کشیدم وتسبیحم را برداشتم و ذکر شکر را شروع کردم، برای هر دانه ی شکر، نعمتی را به یادم می اوردم. شکر برای روزهای خوشی که با آرش داشتم، برای تجربه کردن عشق، برای دوست داشته شدن، برای اشکهایی که میتوانم بریزم، شکر برای این که هنوز خدا را فراموش نکرده ام. شاید هم فراموش کرده ام وگرنه معنی اینهمه بیتابی چیست؟ واقعا معتقدم به این که بی اذن خدا اتفاقی نمیوفتد؟ از بس گریه کرده بودم چشم هایم می سوخت، کمی روی هم گذاشتمشان، نگاهی را روی خودم احساس کردم، یاد آن روز افتادم. سفر شمال. تاثیر نگاه. چشم هایم را باز کردم، برای یک لحظه انگار آرش بود که کنار در ایستاده بودو نگاهم می کرد ولی زود ناپدید شد و رفت... قلبم ضربان گرفت. بلند شدم ونشستم وبه درچشم دوختم. بالافاصله فاطمه امد و با دیدنم گفت: –پاشو بریم. –تو آرش رو ندیدی؟ –چرا داشت میرفت، اینجا بود؟ –زمزمه وارگفتم: نمی دونم، اون اینجا بود یا من جایی بودم که اون بود. –وقتی بهش گفتم با ما میری خونه، گفت بهت بگم با ماشین خودش بری. ولی من دوست نداشتم با او بروم. چراخودش چیزی نمیگوید و پیغام میفرستد... –باهم دیگر به طرف ماشین نامزد فاطمه راه افتادیم، خیلی سختم بود با فاطمه و خانواده اش بروم. ولی چاره ای نداشتم. بیشتر مهمانها رفته بودند، مژگان ومادر شوهرم هم به طرف ماشین آرش می رفتند. آرش هم جلوی در مردانه همراه عمو و داییش ایستاده بود و سرش پایین بود. برای لحظه ای ایستادم ونگاهش کردم، شکسته بود، انگار مردتر شده بود. دلم برای آغوش مردانه اش تنگ بود. می دانم برایش خیلی سخت است. کیارش برایش حکم پدر را داشت. دلم می خواست با آرش حرف بزنم. سرش را بلند کرد و چشمی به اطراف چرخاند و با دیدنم، به طرفم قدم برداشت. انگار هر قدمش را روی قلبم میگذاشت تا نزدیکم شد، همانطور سر به زیر و آرام گفت: –توی ماشین خودمون بشین، چند دقیقه دیگه میام. فاطمه حرفش را شنید و با لبخند به من اشاره کرد که بروم. خودش هم رفت. از صبح چیزی نخورده بودم وضعف داشتم ولی همین جمله ی آرش به پاهایم جان داد. داخل ماشین نشستم. طولی نکشید که مژگان و مادر آرش هم امدند و گریه را سر دادند، ولی من برعکس این بار گریه ام نگرفت وسعی کردم دلداریشان بدهم. –مامان جان بسه، دوباره حالتون بدمیشه ها. مژگان کنارم بود دستش را گرفتم. –مژگان جان گریه نکن به فکر اون بچه باش... دستش را از توی دستم کشید ونگذاشت حرفم را ادامه بدهم و با خشم وگریه گفت: این بچه هم مثل خودم بدبخت و بی کس شد، تو چه می فهمی تنهایی چیه، برای بدبختی خودم گریه می کنم و این بچه... خودم رو عقب کشیدم وفقط نگاهش کردم.
علمدارکمیل
او هم گریه کنان گفت: –نه، راحیل نگو، همه چی درست میشه. –فاطمه، میشه ازت خواهش کنم بری ناهارت رو بخ
مادر کیارش کمی سرش را عقب چرخاند و گفت: –این چه حرفیه، چرا بی کسی، مگه من مردم، مگه آرش مرده...عموش برای بچت پدری میکنه، میشه همه کس و کارتون... با بازشدن در توسط آرش بحث تمام شد. آرش با پسر عمویش که آن طرف ماشین ایستاده بود حرف میزد و کارهایی را به او می سپرد که انجام بدهد. ماشین را روشن کرد وچشم دوخت به روبرو. خداروشکر کردم که درست پشت سرش نشسته ام ومی توانم نگاهش کنم، به صندلی تکیه دادم و به آینه زل زدم. اخم داشت. معلوم بود فکرش مشغول است و در دنیای دیگریست ولی من ناامید نشدم و حتی یک لحظه هم چشم ازآینه برنداشتم تا شاید نگاه گذرایی هم که شده به من بیندازد. چقدرسر سخت شده بود، شاید هم من زیاد حساس شده بودم، شاید محبتهای بی دریغش بد عادتم کرده بود، سکوت محض بود و دیگر کسی گریه نمیکرد. نفس عمیق و صدا داری کشیدم تا شاید نگاهم کند ولی فایده ایی نداشت. نکند مهربانی کردن یادش رفته...چشم هایم را بستم وسرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم. با ترمز ماشین همه پیاده شدیم و این بار من مادرشوهرم را کمک کردم و به خانه رفتیم. بعد از ما مهمانهای خودمانی وارد شدند. برایشان چای درست کردم وبعد از یکی دو ساعت همه رفتند جز یکی از خواهرهای مادرشوهرم و فاطمه و خانواده اش و زن دایی. یکی دوساعت بعد فاطمه گفت که آنها هم میخواهند همراه زن دایی برای استراحت به خانه شان بروند، چون نامزدش اینجا راحت نیست. مردد بودم بگویم من را هم برسانند یا نه، اصلا دلم نمیخواست بمانم. همان لحظه آرش وارد آشپزخانه شد و من از فرصت استفاده کردم و بلند گفتم فاطمه جان، میشه منم تا یه ایستگاه مترو برسونید؟ –این چه حرفیه راحیل جان، تا خونتون میبریمت. صدای َبمش پیچید توی گوشم. –فاطمه خانم من خودم می برمش، شما بفرمایید... بعد از چند دقیقه عمو و دایی ارش که انگار دنبال کارها بودند امدند و درمورد مراسم روز سوم که کجا می خواهند بگیرند صحبت کردند و حتی در مورد این که متن اعلامیه چه باشد هم مشورت کردند. تا نزدیک غروب حرفهایشان به درازا کشید و با هم تقسیم کار کردند. چقدر خوب بود اگر خانواده ها همیشه اینقدر با هم متحد بودند و برای هم، دل می سوزاندند. بعداز رفتنشان آرش را ندیدم. مثلادقرار بود مرا برساند. به آشپزخانه رفتم و استکانها را شستم وکمی روی کابینتها را مرتب کردم . اذان شد، وضوگرفتم و به طرف اتاق آرش رفتم تا نمازم را بخوانم. ولی یادم امد که چند دقیقه ی پیش مژگان به مادرشوهرم گفت میرود آنجا بخوابد. به طرف اتاق مادر شوهرم پا کج کردم. همین که در را بازکردم با دیدن آرش خشکم زد. آرش سربه سجده گذاشته بود و شانه هایش میلرزید. نمی دانستم الان باید بروم یا بمانم. از گریه اش بغض کردم و خواستم بیرون بروم که گفت: –بیا نمازت رو بخون. شوک زده نگاهش کردم. از روی سجاده بلند شد و کنار نشست. سرش پایین بود. به نمازایستادم وترسیدم از این که نکند برود. کاش تا آخر نمازم بماند. ✍ نویسنده لیلا فتحی پور @komail31 ☘🌸☘ 🚫کپی🚫
🕊 فراموش نمی‌شود یاد آن‌ها که در راه حق، جان‌هایشان را فدای مسیرِ عبورِ "صاحب الزمان"کردند...! ┈ ••~ ❅❥🌷🕊
.: خدایا بخاطر زمان هایی که پایم لغزیده چشمانم همیشه گریان است و دلم پریشان امشب هم با همان نگاه مهربانت دست لرزانم را بگیر تا خواب آغوش تو را ببینم... التماس دعا... شبتون خدایی 🌷
📚 📓 نام : " خودسازی به سبک شهدا " ✍ نویسنده : " زهرا موسوی " 📑 ناشر : " حماسه یاران " 📖 توضیحات : این کتاب دربردارنده خاطرات تعدادی از شهدای جنگ ایران و عراق بوده و موضوع آن «خودسازی» است. این خاطرات شامل مراحل خودسازی از جمله مشارطه (شرط کردن با خود برای انجام ندادن گناه)، مراقبه، محاسبه، معاتبه و معاقبه (مجازات خود برای نرفتن به سمت گناه) است. 📕 در هر خاطره، نام شهید ذکر شده و محل و سال تولد، محل و سال شهادت و مزار وی معرفی می شود. سپس متن خاطره نقل شده و منبع ارائه آن بیان می شود. در پایان هر خاطره نیز دستورالعمل های مختلف خودسازی از نگاه بزرگان دین و ائمه معصومین (ع) ارائه شده است. 📗 در کتاب «خودسازی به سبک شهدا» با شهدا تا خدا هم مسیر شویم. @komail31
علمدارکمیل
📚 #معرفی_کتاب 📓 نام : " خودسازی به سبک شهدا " ✍ نویسنده : " زهرا موسوی " 📑 ناشر : " حماسه یاران " 📖
مریم فرهانیان تولد: آبادان - 1342 شهادت: آبادان - 1363 مزار: گلزار شهدای آبادان 🔸خودسـازی را قبـل از انقلاب و بـا برنامـه ی خودسـازی امـام خمینـی شـروع کـرد. سـکوت جـزو برنامـه اش بـود و بـرای تـرک گنـاه می بایسـت حرف زدنـش را به حداقـل میرسـاند. بـا خـودش خلـوت میکـرد و سـکوت و خلوتـش را هـم دوسـت ً هم آدم کم حرفی بود. اگر هم حرفی میزد، بوی دروغ یا غیبت نداشت. البته ذاتا نداشت. حرفش حرف خودسازی بود. عاشق کتابهای شهید دستغیب بود و از همه بیشتر کتاب عجب و ریای شهید. شاید بیشتر از ده بار خوانده بود. شیفته ی سـوره قیامت هم بود. حظ میکردم؛ وقتی مینشسـت و با صوت قشـنگش برایم میخواند. یکبار به شـوخی بهش گفتم »تو که اسـمت مریمه باید سـوره مریم رو دوسـت داشـته باشـی! گفت سـنیه! دوسـت دارم هر کجای دنیا بودم این سوره رو بـرام هدیـه کنـی.« همیشـه برایم سـؤال بود چه ربطـی بین عجب و ریای دستغیب و سوره قیامت است که مریم اول قیامت را میخواند و بعد کتاب عجب و ریا را. توی هوای گرم و شرجی آبادان و در فصل خرماپزان روزه اش ترک نمیشد؛ افطار و سـحرش یـک تکـه نـان بـود و خرمـا. چشـمان گودرفتـه و رنـگ پریـده اش نشـان بیداریهای شبانه و روزه داری روزش بود. به حالش غبطه میخوردم. میگفتم اینقـدر نگـران نبـاش! بـرادر شـهیدت ازت شـفاعت میکنـه. میگفـت نـه، میخوام توی اون دنیا چراغ دست خودم باشه، به امید کسی نمیشه نشست. راوی: سنیه سامری منبع: دختری کنار شط، عبدالرضا سالمینژاد، انتشارات فاتحان @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥مادورو: در روزهای سخت ژنرال سلیمانی به کمک ما آمد رئیس جمهور ونزوئلا: 🔸در روزهایی که به دلیل حمله‌های سایبری ایالات متحده به سیستم برق ونزوئلا رنج می‌کشیدیم، ژنرال سلیمانی با متخصصانی از ایران برای حل مشکل برق به ونزوئلا آمد. 🌹 @komail31