eitaa logo
علمدارکمیل
344 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یهو میومد میگفت "چرا شماها بیکارید"⁉️ میگفتیم "حاجی! نمیبینی اسلحه دستمونه؟! یا ماموریت هستیم و مشغولیم؟!" میگفت "نه .. بیکار نباش! زبونت به ذکر خدا بچرخه پسر ..📿 همینطور که نشستی، هرکاری که میکنی ذکر هم بگو".. وقتی هم کنار فرودگاه بغداد زدنش تو ماشینش کتاب دعا و قرآنش بود ..💔 سردار_دلها❤️🌿 🌹 @komail31
🥀 رفته بودی که بیایی چقدر طول کشید... 🔅 اللهم عجل لولیک الفرج عجل الله ❀͜͡🥀 🌺 @komail31
« خدایا تو را شکر می کنم که با فقر آشنایم کردی تا رنج گرسنگان را را بفهمم و فشار درونی نیازمندان را درک کنم. خدایا هدایتم کن زیرا می دانم که گمراهی چه بلای خطرناکی است. خدایا هدایتم کن که ظلم نکنم زیرا می دانم ظلم چه گناه نابخشودنی است. خدایا ارشادم کن که بی انصافی نکنم زیرا کسی که انصاف ندارد، شرف ندارد. خدایا راهنمایم باش تا حق کسی را ضایع نکنم که بی احترامی به یک انسان همانا کیفر خدای بزرگ است. خدایا مرا از بلای غرور و خودخواهی نجات ده تا حقایق وجود را ببینم و جمال زیبای تو را مشاهده کنم.» ✨۳۱ خرداد (۶۰)، سالروز شهادت سرباز فدایی (عج)، شهید دکتر مصطفی چمران @komail31
🔴 الان که سرود در دنیا پخش شده شاید برای یه عده عجیب باشه! 🔵 ولی واقعیت انقلاب اسلامی همینقدر جذابه! اگر تا الان سرودی اینطور پخش نشده بود کم کاری ما بود که کار جذاب و با اخلاص زیاد انجام نداده بودیم! 🌕 بخشی از خاطره شیخ محمدرضا نعمانی شاگرد شهید صدر رو از ایام انقلاب بخونید که در زمانی که رسانه‌ها هم انقدر فراگیر نبودند، چطور سرودهای انقلابی در بین عراقی ها همه گیر شده بود و از ترس همین نفوذ انقلاب، صدام شهید صدر رو به شهادت می‌رسونه!
و سلام بر او که می گفت(: «راستی عبادت چیست؟! احساسی که در آن تمام ذرات وجود به ارتعاش در آید، جسم می سوزد قلب می جوشد، اشک فرو می ریزد روح به پرواز در می آید و جز خدا نمی بیند و جز خدا نمی خواهد» | شهید مصطفی چمران🕊! سالروز شهادت 🌿♥️ سرباز مثل @komail31
★·.·´ شَبْ‌نَمْ `·.·★ سه روز تعطیلی جمعه، تاسوعا و عاشورا فرصتی شده بود برای زیارتی دلچسب، در حرم امام رضا علیه‌السّلام... زمزمه‌های عزا، گوش تا گوش حرم را پر کرده بود و دسته های زنجیر زنی و سینه زنی، قامت به قیامت عزا بسته بودند. ناگهان! صدایی مهیب زمین و زمان را لرزاند، بوی خون، بهشت را مکدر کرد و قامت ٢٧ زائر عزادار، به خاک غلطید... 🗓٣٠ خرداد، سال‌روز بمب گذاری در حرم امام رضا علیه‌السّلام در سال ١٣٧٣ بود. ⚫️ یاد و خاطره شهیدان این فاجعه را با ذکر صلواتی، گرامی می‌داریم.
دلنوشته شهید حجت الله رحیمی...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم   از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت. می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد. نماز (عج) را همیشه می خواند. صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است. ازش پرسیدم چه شده: گفت: وقتی تابوت نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود. شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است. @komail31 ☘🌸☘
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺نماهنگ زیبای همخوانی قرآن کریم 💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠 🌀بر اساس تلاوت به یادماندنی شیخ محمد صدیق منشاوی 📜آیات پایانی سوره مبارکه حشر و آیات ابتدایی سوره مبارکه علق 🕌تصویر برداری شده در: مسجد تاریخی جامع اصفهان 📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت: 🖥 aparat.com/v/eVZb1 📲لينک کانال ایتا: 🌐 @tasnim_esf خدایا به حق آیات قرآن در ظهور تعجیل بفرما @komail31
🔹زینت خانه باید قرآن باشد. حتما بخوانید...کاش مسئولین این زمونه  هم اینگونه بودن...   بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم همه جا مصطفی سعی می‌کرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین. وقتی خارجی‌ها می‌آمدند یا فامیل، رویم نمی‌شد بگویم کفش دربیاورید. به مصطفی می‌گفتم «من نمی‌گویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمان‌ها چیزی ندارند، بدبخت‌اند». مصطفی به شدت مخالف بود، می‌گفت «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا می‌خواهیم با انجام چیزی که دیگران می‌خواهند یا می‌پسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! این‌طوری زحمت شما هم کم می‌شود، گرد و خاک کفش نمی‌آید روی فرش». از خانهٔ ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمه‌های خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از افریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همهٔ آن‌ها را شکستیم. می‌گفت «این‌ها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد. به رسم اسلام. به همین سادگی». در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. زیرزمین دفتر نخست‌وزیری را هم که مال مستخدم‌ها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، در دفترش می‌خوابید. مصطفی حتی حقوقش را می‌داد به بچه‌ها. می‌گفت «دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است». راوی: غاده جابر (همسر ) اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم @komail31 🍃🌸🍃
علمدارکمیل
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد . –مادر شوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پ
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و نوزده 🔻 این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟ همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت. –پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون. –مادرش با عصبانیت دستش را کشید. –نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش میکنم تاراضی بشه. آرش گره ی ابروهایش بیشتر شد و گفت: –شما مهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم. –اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالا گفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته. آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت: –دیگه چیا گفته از جنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفه س که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درمورد بردن خواهرش برام گفت. اون اصلا... فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد. –آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها، چرا با مادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟ سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست. رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم. –بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم. _نه راحیل، تو نرو، اشاره کرد به مبل وگفت: –لطفا بشین اینجا تا بیام. دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود. مادرش هم آرام حرف میزد و به نظر مجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست. –حالم بده راحیل سرگیجه دارم. دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم. –برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم. –میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست. –توبرو، من خوبم، درست می کنم. –ممنونم شربت رو درست کردم. همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت و با صدایی که بغض داشت گفت: –این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند. سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد میشدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت: