eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
🔸 دقت آمده بود اصفهان. یک ونیم نصفه شب بود که زنگ زد و از خواب بیدارمان کرد. گفت: اومدیم بازرسی. گفتم: قدم رو چشم. ولی کاش قبلا می گفتید که تشریف می یارین. گفت: نه خیر، ما بی خبر می ریم بازرسی. اگه می گفتیم که شما آمادمی شدید. برای بازرسی از وضع سربازها اومدیم. سریع لباس پوشیدم و راه افتادم. یک تیم کامل بازرسی آورده بود. شروع کردند؛ تا صبح. ول کن نبود. از آسایشگاه سربازها شروع کرد؛ چه طوری خوابیده اند، تختشان چه جوری است، برای نماز صبح بیدارمی شوند یا نه، وضع غذا چه طوری است. خلاصه همه چیز. یادگاران، جلد 11 صیاد @komail31 🍃🌸🍃
😊 آجیل مخصوص شوخ طبعی اش باز گل کرده بود. همه ی بچه ها دنبالش می دویدند و اصرار که به ما هم آجیل بده؛ اما او سریع دست تو دهانش می کرد و می گفت: نمی دم که نمی دم. آخر یکی از بچه ها پتویی آورد و روی سرش انداخت و بچه ها شروع کردند به زدن. حالا نزدن کی بزن آجیل می خوری؟ بگیر، تنها می خوری؟ بگیر. و بالاخره در این گیر و دار یکی از بچه ها در آرزوی رسیدن به آجیل دست توی جیبش کرد اما آجیل مخصوص چیزی جز نان خشک ریز شده نبود. همگی سر کار بودیم. مجله جاودانه ها، شماره ۴۹ @komail31 🍃🌸🍃
💎و إِنْ يُرِدْكَ بِخَيْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ💎 💠🌸🍃🌺🍃🌸💠‏ ‏‏💠آن کسانى که سعى کردند اسلام را از مسائل اجتماعى و از مسائل سیاسى برکنار بدارند و آن را منحصر کنند به مسائل شخصى و مسائل خصوصى زندگى افراد و در واقع نگاه «سکولار» به اسلام داشته باشند؛ جوابشان مسئلۀ «» است. ۱۳۹۳/۰۷/۲۱ ☀️(مدظله‌العالی)
که بود؟! 🌿🌹🌿🌹🌿🌹🌿🛩🛩🛩 صبح 30 تیرماه ،۱۳۶۱ مصادف با 30 ام ماه رمضان عباس دوران، که در تعداد پرواز جنگى در نیروى هوایى رکورد داشت و عراق، براى سرش جایزه تعیین کرده بود، پس از بمباران پالایشگاه بغداد، هواپیما را که آتش گرفته بود به هتل محل برگزارى اجلاس سران غیرمتعهدها مى کوبد و بدین ترتیب با شهادت خود کارى کرد که اجلاس سران غیرمتعهدها به علت فقدان امنیت در بغداد برگزار نشد. دیگر خلبان این هواپیما، منصور کاظمیان، به دست نیروهاى عراقى اسیر شد. دوران در نامه هاى این ماموریت، مقابل اسم پدافندهاى مختلفى که عراق از کشورهاى اروپایى خریده بود، نوشته است: نود درصد احتمال برگشت نیست... پیکر پاک به همراه ۵۷۰ شهید دیگر در روز دوم مردادماه ۱۳۸۱ به خاک پاک میهن بازگشت. روحشان شاد یادشان گرامی 🍃🌹🍃🌹🍃 @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علمدارکمیل
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و سی و سه 🖌🖌✏️✏️🖌🖌✏️✏️🖌🖌 بعد از آمدن زهرا خانم تصمیم گرفتم ریحانه را امشب به خانه خودمان ببرم، با سعیده تماس گرفتم که به دنبالم بیاید. روی صندلی که نشستم با چهرهری عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم . تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم: –امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش. بی تفاوت به خیابان خیره شد. – اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟ –بیکاری ناراحتی نداره؟ –خب می خواستی بیرون نیای... –خب مجبور شدم. مشکوک نگاهش کردم. –خب قانونشون رو رعایت میکردی. –یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده. –خودت میگی قانون. –نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره. –یعنی چی؟ محیطش بد بود؟ سرش رو به علامت تایید تکان داد و گفت: –همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت : –رسمی ها... از نوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطيلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم: –خب زودتر میومدی بیرون. –دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. –حالا من این دوتا شوید رو میذارم بیرون و یه کم آرایش میکنم، فکر می کنند منم مثل خودشونم. _ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم. –صبر کن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم. –اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کار باشی؟ خاله اونقدر آشنا داره مگه تو بیکار میمونی. باتعجب گفتم: –مامانم؟ –آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی. گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد. خوشحال شدم. –عه، پس دیگه غمت چیه؟ –آخه یه مشکل بزرگ داره. –چی؟ –شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش... –وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش. –آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزو علایقم، اینجوری دوست دارم. اونم گفت، دوستداشتنی هات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هر چیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد. –ازحرف مامانم ناراحت شدی؟ –نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رو دوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی؟!
علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و سی و سه 🖌🖌✏️✏️🖌🖌✏️✏️🖌🖌 بعد از آمدن زهرا خانم تصمیم گرفت
شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یا کمتر فکرکنی،ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد با انگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه... یعنی چقدرطول میکشه؟ –اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره... –چه فرقی؟ –فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه. –خب الان من بایدرچیکار کنم؟ شانه ای بالا انداختم. –خب ازمامان بپرس. –آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد. –همه چیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه. مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت: –راحیل بچه ی مردم مسئولیت داره ها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند . بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت: –به به. سر سفره ی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقه ش درست نیست میشه ازش دل ببره؟ اسرا گفت؛ –به چیزی یا به کسی؟ همه خندیدیم. مامان گفت: –هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه ... وقتی خدا قدرت تغییر علاقه ها رو توی وجود انسان قرار داده، چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت رو ندارن ولی انسان میتونه. گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زور این کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثل اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد. سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت: –آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه . غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت: –دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد. –عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
علمدارکمیل
شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یا کمتر فکرکنی،ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد با انگشت سبابه
اصلا هر علاقه‌اي وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میذاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن. اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود. اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت: –وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفر اول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و... حرفش را بریدم وگفتم: –اوه اوه خدابه ما چه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی... سعیده گفت : –آره بابا، این فرارمغزها میشد. مادر گفت: –اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبه ی بهتری بگیرن. سعیده گفت: –اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت: –اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود . آنقدر سر به سر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفته هایش پشیمان شد. بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بالافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت: –میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونه ان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه داره ها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟ چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانه ام خوبه. نه بابا چه اذیتی . –کمیل بیاد دنبالش بیاره؟ –نه، بذارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم. –این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچه ها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه. آن شب تا نیمه های شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی میکردیم تا خوابید، اما تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانه ی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشی ام بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید. بلند گفتم: –وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت: –دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت: –شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشی ام رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید. –سلام. –سلام، حالتون خوبه؟ –ممنون. با شرمندگی گفتم: –من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر میندازم.