eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علمدارکمیل
پاهایم از ترس جان دویدن نداشتند. باید کاری میکردم. به هر سختی بود خودم را به خانه رساندم و زنگ واحد
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و سی و سه 🖌🖌✏️✏️🖌🖌✏️✏️🖌🖌 بعد از آمدن زهرا خانم تصمیم گرفتم ریحانه را امشب به خانه خودمان ببرم، با سعیده تماس گرفتم که به دنبالم بیاید. روی صندلی که نشستم با چهرهری عبوس و متعجب سعیده روبرو شدم . تا ریحانه را دید شروع به سوال کرد. نمیدانستم قضیه را بگویم یا نه، برای همین فقط گفتم: –امشب پدرش نیست. دنبالم گریه کرد منم آوردمش. بی تفاوت به خیابان خیره شد. – اگه اخراجت نکردن خودت امدی بیرون دیگه ناراحتی نداره؟ –بیکاری ناراحتی نداره؟ –خب می خواستی بیرون نیای... –خب مجبور شدم. مشکوک نگاهش کردم. –خب قانونشون رو رعایت میکردی. –یه جوری میگی قانون، انگار وزارت کار تصویب کرده. –خودت میگی قانون. –نه اشتباه گفتم، چون نمیدونستم اسمش چیه، از خودشون یه چیزایی میگن آدم شاخ در میاره. –یعنی چی؟ محیطش بد بود؟ سرش رو به علامت تایید تکان داد و گفت: –همکارام تعطیل رسمی بودن، بعد دستش را در هوا چرخاند و گفت : –رسمی ها... از نوع عید نوروز، اصلا یه چیزی میگم یه چیزی می شنویا راحیل. تعطيلات تابستونی دانش آموزان رو تصورکن...درهمون حد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم: –خب زودتر میومدی بیرون. –دیگه هی تحمل کردم، گفتم مثلا کارم رو از دست ندم. –حالا من این دوتا شوید رو میذارم بیرون و یه کم آرایش میکنم، فکر می کنند منم مثل خودشونم. _ای بابا... حالا ناراحت نباش، دوباره کار برات پیدا میشه، کارخوبی کردی امدی بیرون. بعد لبخند زدم. –صبر کن دو ماه دیگه که درس منم تموم میشه دوتایی دنبال کار می گردیم. –اوه، ول کن راحیل، تو چرا دنبال کار باشی؟ خاله اونقدر آشنا داره مگه تو بیکار میمونی. باتعجب گفتم: –مامانم؟ –آره بابا، تابهش گفتم بیکارم گفت، کار هست ولی تو شاید نخوای اونجا کار کنی. گفتم خاله کار میکنم دیگه از اینجایی که امدم بیرون داغونتر نیست که. یه تلفن زد، برام توی یه موسسه کار پیدا کرد. خوشحال شدم. –عه، پس دیگه غمت چیه؟ –آخه یه مشکل بزرگ داره. –چی؟ –شرایطش اینه که حجاب داشته باشم، اونم ازنوع کاملش... –وای سعیده یه جوری غم بادگرفته بودی فکرکردم چی شده. خب وقتی میری محل کارت طبق قانون اونا باش، میای بیرون مدل خودت باش. –آخه وقتی به خاله این روگفتم، گفت با این کار دیگران بهت ظنین میشن. حالا فکر میکنن چه خبره. منم گفتم من چندین ساله این تیپی هستم، شده جزو علایقم، اینجوری دوست دارم. اونم گفت، دوستداشتنی هات رو عوض کن...انسان توانایی توی وجودش هست که می تونه به هر چیزی علاقمند بشه و از هر چیزی بدش بیاد. –ازحرف مامانم ناراحت شدی؟ –نه بابا، گیج شدم وهمش دارم به حرفهاش فکر میکنم. آخه چطوری عوضش کنم؟ مگه میشه یه چیزی رو دوست داشته باشی بعد اَجی مَجی کنی یهو دوسش نداشته باشی؟!
علمدارکمیل
📘 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و سی و سه 🖌🖌✏️✏️🖌🖌✏️✏️🖌🖌 بعد از آمدن زهرا خانم تصمیم گرفت
شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یا کمتر فکرکنی،ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد با انگشت سبابه ام به سرم اشاره کردم، همش هم زیرسر اینه... یعنی چقدرطول میکشه؟ –اونش دیگه واسه هرکسی فرق داره... –چه فرقی؟ –فکر کنم به میزان علاقه و درصد مهم بودنش، البته پشتکار آدمها هم مهمه، یکی که پشتکارش بالاست زود هم به نتیجه میرسه. –خب الان من بایدرچیکار کنم؟ شانه ای بالا انداختم. –خب ازمامان بپرس. –آخه من از شنبه بایدبرم اونجا سرکار، فکر نکنم توی دو روز بشه کاری کرد. –همه چیز به خود آدم بستگی داره. خود منم تا حالا نمیدونستم آدم اگه واقعا اراده کنه میتونه خیلی چیزها رو فراموش کنه. مادر وقتی ریحانه را دید و فهمید که شب مهمان ماست گفت: –راحیل بچه ی مردم مسئولیت داره ها. _مامان جان یه جورایی مجبور شدم. ریحانه از همان اول با اسرا دوست شد و با هم شروع به بازی کردند . بوی غذای مادر خانه را برداشته بود. ریحانه مدام به آشپزخانه اشاره میکرد و میگفت: –به به. سر سفره ی شام سعیده از مادر پرسید: –خاله آدم وقتی یه کاری رو دوست نداره انجامش بده و چطوری بهش علاقمند بشه؟ یا به چیزی علاقه داره و میدونه علاقه ش درست نیست میشه ازش دل ببره؟ اسرا گفت؛ –به چیزی یا به کسی؟ همه خندیدیم. مامان گفت: –هرکس می تونه خودش تصمیم بگیره به چی فکرکنه، به چی فکرنکنه ... وقتی خدا قدرت تغییر علاقه ها رو توی وجود انسان قرار داده، چرا استفاده نکنیم. حیوانات این قدرت رو ندارن ولی انسان میتونه. گاهی باید بهمون آسیب بخوره تا به زور این کار رو انجام بدیم؟ مثلا یکی ممکنه یه مواد غذایی رو دوست نداشته باشه بخوره، با این که میدونه براش خیلی مفیده و کلی خواص داره. بعد مریض میشه، دکتر بهش میگه همون ماده غذایی رو باید همیشه بخوری چون بدنت مثل اون ویتامین رو نداره. حالا اون شخص مجبور میشه بخوره. خب از اول به خاطر مفید بودنش میخورد مریضم نمیشد. سعیده زیرچشمی نگاه گذرایی به من انداخت وگفت: –آخه خاله اگه اینجوری باشه، پس قضیه عشق ودوست داشتن منتفیه که...طرف تا ببینه معشوقش به دردش نمیخوره علایقش رو عوض میکنه . غذای ریحانه تمام شده بود. مادر او را کنار خودش روی زمین گذاشت و کمی نمک کف دست بچه ریخت و گفت: –دخترم با زبونت بخورش. بعد رو به سعیده کرد. –عاشق شدنم کار فکره، این که یه پسری ازیه دختری به هر دلیلی خوشش میاد. درست. خب بعدش ازدواج صورت میگیره و این عشق باعث شیرینی زندگیشون میشه نیازی به تغییر نیست. ولی وقتی به هر دلیلی شرایط ازدواج رو ندارن باید همون اول در نطفه خفه بشه، بعد نگاهی به من انداخت و ادامه داد:
علمدارکمیل
شدنش که میشه، حداقل میشه بهش فکر نکنی یا کمتر فکرکنی،ولی یهویی نمیشه، زحمت داره...بعد با انگشت سبابه
اصلا هر علاقه‌اي وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش رو عشق میذاریم. گاهی جوونها به بوی عطر یا چهره یا حتی صدای طرف مقابلشون شرطی میشن. اسرا وقتی کنکور داشت یادته؟ تمام فکرش پر از کنکور بود. اسرا لقمه اش را قورت داد و با خنده گفت: –وای اگه بگم چه رویا بافیایی می کردم که خندتون می گیره، اصلا تو رویاهام همچین جو من رومی گرفت که همش فکرمی کردم نفر اول کنکور بشم چه خوب میشه، میان باهام مصاحبه می کنن و... حرفش را بریدم وگفتم: –اوه اوه خدابه ما چه رحمی کرد، فکرکن تو رتبه ات تک رقمی میشد دیگه اصلا با ما حرف نمیزدی... سعیده گفت : –آره بابا، این فرارمغزها میشد. مادر گفت: –اسرا عاشق کنکور نبود، ولی تمام مغزش شده بود کنکور. اینجوری میشه که بعضیها از کنکور بدشون نمیاد و سالها هی امتحان میدن تا رتبه ی بهتری بگیرن. سعیده گفت: –اسرا پس معلومه اون گوشه کنار مخت فکر کنکور نبوده که حاضر شدی همون دانشگاه بری و دوباره کنکور ندی. مادر گفت: –اسرا به اون حس خوشایندی که از رویاهاش میگرفت شرطی شده بود . آنقدر سر به سر اسرا گذاشتیم که بیچاره از گفته هایش پشیمان شد. بعد از شام پیامی برای زهرا خانم فرستادم تا ببینم اوضاع چه طور است. بالافاصله زنگ زد و با خوشحالی گفت: –میخواستم الان بهت زنگ بزنم. اصغر آقا الان زنگ زد و گفت تو راه خونه ان. فریدون رضایت داده به شرطی که توام شکایت نکنی. اصغر میگفت خیلی با فریدون حرف زده تا راضی شده. راستی راحیل اصغر آقا میگفت فریدون از تو خیلی کینه داره ها، باید مواظب باشی اصلا دیگه تنها جایی نرو. ریحانه چطوره اذیت نمیکنه؟ چقدر از خبرتون خوشحال شدم. خدا رو شکر. ریحانه ام خوبه. نه بابا چه اذیتی . –کمیل بیاد دنبالش بیاره؟ –نه، بذارید آقا کمیل یه امشب رو راحت بخوابن. از طرف منم ازشون تشکر کنید. خیلی شرمنده شدم. –این حرفها چیه؟ تو ببخش که ما همیشه باعث زحمتت هستیم. هیچ کدوم از این کارا جبران زحماتت نمیشه. همیشه به کمیل میگم مثل مادر برای ریحانه دلسوزی. خدا خیرت بده. بچه ها محبت رو زود میفهمن، برای همین خیلی دوستت داره و امیدش به توئه. آن شب تا نیمه های شب بیدار بودیم و نوبتی با ریحانه بازی میکردیم تا خوابید، اما تا صبح یکی دوبار بیدار شد و بهانه ی پدرش را گرفت. هر بار در آغوشم کشیدمش و آنقدر نوازشش کردم تا خوابش برد. صبح در حال صبحانه خوردن بودیم که با صدای زنگ گوشی ام بلند شدم. ریحانه که دست و صورتش آغشته به ارده شیره بود با بلند شدن من از لباسم گرفت، تا او هم دنبالم بیاید. بلند گفتم: –وای ریحانه لباسم کثیف شد. بچه همانطور مات به کثیفی لباس من چشم دوخت. مادر شماتت بار نگاهم کرد و به ریحانه گفت: –دختر قشنگم ببین دستهات دلشون میخواد آب بازی کنن، میای بریم آب بازی؟ ریحانه سرش را به علامت مثبت تکان داد. مادر همانطور که ریحانه را به سمت سینک ظرفشویی میبرد گفت: –شما بفرمایید گوشیتون رو جواب بدید. مادر خیلی زود با محبتهایش ریحانه را جذب خودش کرده بود. شرمنده به طرف گوشی ام رفتم. همین که جواب دادم، صدای بم کمیل در گوشم پیچید. –سلام. –سلام، حالتون خوبه؟ –ممنون. با شرمندگی گفتم: –من واقعا شرمنده شما شدم. همش شما رو تو دردسر میندازم.
علمدارکمیل
اصلا هر علاقه‌اي وقتی به ضرر خودمون و دیگران هست باید کنترلش کنیم. البته اکثرا ما شرطی شدن رو اسمش ر
_چه دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ –والا خانوادم اونقدر عاشق ریحانه شدن، اصلا نوبت به من نمیرسه که بخوام کاری براش انجام بدم. مامانم بهش میرسه. –من و ریحانه که همیشه مدیون محبتهای مادرتون هستیم. گاهی بهتون حسادت میکنم بابت داشتن همچین مادری. خدا براتون حفظشون کنه. زنگ زدم بگم من امدم دنبال ریحانه، پایین منتظرم . –چقدر زود امدید، روز جمعه ای استراحت میکردید . –گفتم زودتر بیام که ریحانه بیشتر از این مزاحمتون نشه، بعد کمی مکث کرد و ادامه داد: –راستش تا صبح نتونستم بخوابم، نگران بودم. باید باهاتون صحبت کنم. –چی شده؟ خب بفرمایید بالا، کمی مِن و مِن کرد و پرسید: –خانواده در جریان اتفاقات دیروز هستن؟ –راستش نه، چیزی نگفتم. نخواستم مادرم رو نگران کنم . –خب پس شما با ریحانه تشریف بیارید پایین. باید باهاتون صحبت کنم. حرفهایش نگرانم کرد، یعنی چه میخواهد بگوید. ریحانه همین که پدرش را دید خودش را در آغوشش انداخت. کمیل هم محکم بغلش کرد و قربان صدقه اش رفت. بعد نگاهی به من انداخت و گفت: –میشه بریم صحبت کنیم؟ یه دوری میزنیم و برمیگردیم. سوار ماشین شدم. نگاهی به کمیل انداختم. لبش باد کرده بود. لباسهای مرتبی پوشیده بود و حسابی به خودش رسیده بود. بعد از چند دقیقه رانندگی گفت: –راستش دیروز برای چند ساعت با اون مرتیکه بلا اجبار یه جا بودیم، حرفهایی زد که نگرانتون شدم. اول این که فکر میکنم اعتیاد داره، شاید یکی از دلایلی که زود کوتاه امد و رضایت داد همین باشه. دوم این که از لحاظ روانی هم مشکل داره، چطوری بگم نمیدونم چشه، احساس کردم تعادل روانی نداره. گاهی خوب بود ولی گاهی حرفهایی میزد که به عقلش شک میکردم. شایدم به خاطر موادایی که مصرف میکنه.
علمدارکمیل
_چه دردسری؟ شما ببخشید، ریحانه مزاحم شما و خانواده شده. اصلا تونستید شب استراحت کنید؟ –والا خانوا
همچین آدمی خیلی خطرناکه، از حرفهایی که زد متوجه شدم تمام فکرو ذکرش انتقام گرفتن از شماست. امدم باهاتون صحبت کنم که خیلی مراقب خودتون باشید. به نظر من خانواده تون رو در جریان قرار بدید. اونام حواسشون باشه بهتره. هر چه کمیل بیشتر حرف میزد اضطراب و ترسم بیشتر میشد. خدایا مگر چه کرده ام که میخواهد از من انتقام بگیرد. کاش پدر یا برادری داشتم تا حمایتم کنند. حرف آبرویم وسط بود. با این فکرها اشک به چشمهایم آمد. –نمیتونم از خونه برون نیام که، نزدیک یه ماه دیگه امتحاناتم شروع میشه باید دانشگاه برم . نگاهم کرد و گفت: –گریه میکنید؟ اشکم را پاک کردم و گفتم: –من ازش خیلی میترسم. شده کابوسم. با این حرفهایی هم که زدید ترسم بیشتر شد. ماشین را کنار کشید و به فکر رفت. سربه زیر گفت: –گریه نکنید، بچه ناراحت میشه. بعد نگاهم کرد و گفت: –اجازه میدید کمکتون کنم؟ طوری که ان شاءالله هیچ مشکلی براتون پیش نیاد. با چشم های گرد شده نگاهش کردم و نمیدانم چرا گفتم: –میخواهین بکشینش؟ پقی زد زیره خنده و بلند خندید . وقتی خنده اش تمام شد گفت: –در مورد من چی فکر کردین؟ من تا حالا آزارم به یه مورچه هم نرسیده. –واقعا؟ همین سوالم کافی بود تا دوباره بخندد. ماشین را دوباره به خیابان کشید و به طرف خانه مان راند و گفت: –من تا حالا کسی رو نزدم. این قضیه فرق میکرد. شما هم با همه فرق میکنید . سرم را پایین انداختم. آهی کشید و ادامه داد: –به مادرتون زنگ بزنید بگید میخوام بیام باهاشون صحبت کنم. –در مورد چی؟ بی تفاوت گفت: در مورد همین مشکل. باید حل بشه. –نه، مادرم بیخودی نگران میشن . اخم کرد. –بیخودی؟ میدونستید بیشترین فجایعی که اتفاق میوفته به خاطر همین بی تفاوتی هاست، و حتی بیشترشون توسط معتادا و کسایی که اختلال روانی دارن اتفاق میوفته. آرام گفتم: –ولی شما که میگید احتمالا معتاده. سرزنش بار نگاهم کرد. –شما نگران مادرتون نباشید. من جوری براشون توضیح میدم که استرس نگیرن. با راه حلی که پیدا کردم خیالشون رو راحت میکنم. سوالی نگاهش کردم. –پیش مادرتون مطرحش میکنم. چون ایشون باید اجازه بدن. به خانه که رسیدیم دخترها نبودند. مادر گفت رفته اند برای ناهار خرید کنند. چون قرار گذاشته اند که خودشان غذا درست کنند. وقتی کمیل کم کم ماجرای فریدون را برای مادر تعریف کرد، مادر فقط با تعجب نگاهش را بین من و کمیل میچرخاند. خیلی راحت پیش کمیل گفت: –راحیل اصلا ازت توقع نداشتم ماجرای به این مهمی رو به من نگی. چه داشتم بگویم سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. کمیل برای پشتیبانی از من گفت: –خانم رحمانی ایشون فقط نمیخواستن شما رو نگران کنن. فکر میکردن زود رفع میشه و دیگه نیازی به مطرح کردنش نیست. من خودمم فکر نمیکردم فریدون همچین آدم عقده ای و بیشخصیتی باشه. اگه اجازه بدید من یه دوست وکیل دارم، بهتون معرفی میکنم تا از فریدون شکایت کنید . مادر از کمیل تشکر کرد و گفت: –اصلا باورم نمیشه تو همچین دردسری افتادیم. من به برادرم میگم... حرف مادر را بریدم مامان جان، میشه به دایی نگید؟ من به خاطر همین بهتون نگفتم، چون نمیخواستم فامیل بدونن، مادر اخم کرد. –به دایی بگم که فکری کنه، مگه نشنیدی آقا کمیل گفتن نباید تنها دانشگاه بری... کمیل گفت: –خانم رحمانی اگه اجازه بدید من هر روز که ریحانه رو میخوام ببرم مهد میام دنبال راحیل خانم، ایشون رو هم به دانشگاه میرسونم. بعد از ظهر هم کارم ساعت دو تموم میشه،فکر می کنم کلاسشون تا همون موقع باشه، میرم دنبالشون. بعد لبخندی زد و ادامه داد: –پارسال که برنامه دانشگاهشون اینجوری بود. مادر گفت: –شما چرا زحمت بکشید... کمیل نگذاشت مادر حرفش را تمام کند و گفت: –ببینید خانم رحمانی، هم شما و هم راحیل خانم تو این مدت اونقدر در حق من و ریحانه لطف داشتید که من دنبال فرصتی بودم که جبران کنم. خواهش میکنم به من این اجازه رو بدید. راحیل خانم بعضی روزها تمام وقتشون رو برای ریحانه میذارن. حالا من یک ساعت بخوام هر روز براشون وقت بذارم اشکالی داره؟ باور کنید من خودم هم از روی نگرانی میخوام این کار رو بکنم. فریدون آدم درستی نیست . البته با کارهایی که در گذشته کرده دیر یا زود حکمش صادر میشه و به زندان میوفته. حالا ما یه مدت کوتاه باید مواظب... مادر گفت: –مگه چیکار کرده که بره زندان؟ من که روبروی کمیل و کنار مادر نشسته بودم، لبم را به دندان گزیدم و ابروهایم را بالا دادم. اگر مادر ماجرای گذشته ی فریدون را میفهمید بیشتر نگران میشد. کمیل با مِن ومِن گفت: –کلا گفتم، خب آدم درستی نیست دیگه، دیروز خودش گفت که یکی دو نفر ازش شکایت کردن. مادر هینی کشید. –یعنی کلا مردم آزاره و مزاحم دیگران میشه؟ کمیل سرش را کج کرد و حرفی نزد. ✍ نویسنده لیلا فتحی پور @komail31
💢از واقعه غدیر خم تا حادثه سقیفه ملعونه بنی ساعده، کمتر از سه ماه فاصله است! یعنی جریان نفوذ و منافقین کمتر از سه ماه زمان لازم داشتند تا انقلابی به عظمت انقلاب رسول‌الله را منحرف کنند! 💯💯این انحراف همیشه در کمین است اگر امت بی‌بصیرت باشند... 🗣علیرضا گرائی
🔴 صرفا جهت تأمل... 🔻در برهه کنونی هیچ چیز مضرتر از کمپین‌های قطبی ‌ساز نیست؛ کمپین "محجبه‌ام اما مخالف "، سطحی‌سازی یک مسئله پیچیده است... اگر موافق یا مخالف یا بی‌حجابی یا کم حجابی یا هرچیز دیگریید؛ باید برای طرح نظر خود یا نقد نظر دیگران سوالات و پاسخ‌های اساسی بدهید... 🔹‏مخالفان بگویند؛ ۱. با جریان بی حجاب سیاسی چه باید کرد؟ کسی که اعتقادی به حجاب نداشته باشد، بی‌حجاب است اما فیلمش را برای خارج نمی‌فرستد. ۲. بی حجابی مقدمه آزادی از تقیدات اخلاقی مثل رابطه با جنس مخالفه؛ با اثر بی حجابی بر طلاق، فسادهای اخلاقی، خیانتها و ... چه باید کرد؟ 🔸‏موافقان هم بگویند؛ ۱. با رفتار خارج از عرف نیروهای انتظامی که تبعات اجتماعی دارد چه باید کرد؟ چه راهی برای پیشگیری از رفتار سلیقه‌ای یک ‌نیروی نظامی هست؟ ۲. آیا بی حجاب با کم‌حجاب و شل حجاب یکسانن و برای همه یک نسخه باید پیچید؟ نسخه فرهنگی اجتماعی حقوقی هر یک چیست؟ 💬 مهدی پناهی @komail31
‌••|🌿🌸|•• 👈🏻هر چقدر بیشتر مظلومیت رو متوجه میشی انگاری به همون میزان هم از گناه فاصله میگیری... میدونی... مضطر شدن برای امام زمان آدمو از گناه میشوره و میاره بیرون...🌊 ➕یعنی دلت میسوزه که دل امام زمانت رو بشکنی... امام زمان تنهاست...نباید قلبشو شکوند...نباید گریشو در آورد...رومون حساب باز کرده... 🔖نباید موقعی که نامه اعمالمونو میخونه بگه : واقعا این کارو کرد ؟ اینکه گفته بود من از منتظرانم که...اینکه گفته بود این کار نمیکنم...😔 نباید کاری کنیم امام زمان قلب مهربونش آزرده خاطر بشه... _زمان دلش به ماها خوشه...همیشه هم میگه برای ظهورم دعا کنید... 🌟بیا دلتنگیشو برطرف کنیم...کاری که میکنیم هم این باشه که واقعا مراقب خودمون باشیم... ما معمولی نیستیم... ما منتظر مهدی موعود هستیم... باید همه چیمون با بقیه فرق کنه...✌️ میدونم سخته... ولی سختیش شیرینه... مگه نه ؟ امام زمان اگر ظهور کنه دیگه کسی نمیتونه گناه کنه ... به خاطره همین بعد ظهور دیگه گناه نکردن هنر نیست ... به حرفم فکر کن...🙂🌿 الّلهُمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الْفَرَج @komail31 ❤️
سلام_مولای_مهربانم❤️ اے قیام ڪنندهٔ بـہ حق جہــاڹ انتظار قدومت را می کشد چشمماڹ را بہ دیده وصاڸ روشڹ ڪڹ اے روشڹ تر از هر روشنایی أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفرج🤲 @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا