علمدارکمیل
.: #هزار_چم_چمران_5 گفت: من شما را می رسانم تا جایی. من تمام راه را گریه میکردم و او رانندگی گفت
#هزار_چم_چمران_6
دیدم یک شمع است.
کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود.
سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمیتوانم نشان بدهم.
اگر میفهمیدند میگفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود.
خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس.
آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست.
خواهرم عصبانی شد گفت: میخواهید مامان امشب برود بیمارستان؟
داماد میآید برای عقد انگشتر نمیآورد؟
آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت.
ولی من ناراحت نبودم از او
#اصلا_مگر_عاشق_از_معشوق_دلگیر_هم_میشود؟
گفتم: خوب انگشتر نیست. چکار کنم؟
بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون.
مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد.
گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی میگفتم و او هم حتماً میخرید و می آورد.
مادرم نا امید گفت: حالا شما را کجا میخواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟
گفتم: میخواهم بروم موسسه، با بچهها.
مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت.
با بغض گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟
ولی من در این وادیها نبودم، همان جا، همانطور که بود، همان روی زمین #میخواستم_زندگی_کنم_با_مصطفی
مادرم گفت: من وسایل برایتان میخرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد میدانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، میگویند فامیل دختر پول دادهاند که دخترشان را ببرند.
من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. میخواستیم همانطور زندگی کنیم.
یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت:
اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان.
گفتم: چشم!
#اصلا_مگر_عاشق_میتواند_چشم_نگوید؟
مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم میروم.
مادرم گفت: کجا؟
گفتم: خانه شوهرم
به همین سادگی میخواستم بروم خانه شوهرم.
متوجه نبودم مسئله آبروی پدرم را
#اصلا_مگر_عاشق_عقل_دارد؟
. مادرم فکر کرد شوخی میکنم.
من اما ادامه دادم؛ فردا میآیم بقیه وسایلم را میبرم.
مادرم عصبانی شد
فریاد زد سرمصطفی
خیلی تند با او صحبت کرد که:
تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین.
دست و پایش میلرزید و شوکه شده بود که چی دارد میگذرد.
مادرم میگفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن.
حرفهایی که میزد دست خودش نبود.
خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم.
مصطفی هر چه میخواست آرامش کند بدتر میشد و دوباره شروع میکرد.
بالاخره مصطفی گفت:
باشد من طلاقش میدهم.
مادرم گفت: همین الان!
مصطفی گفت:
همین الان طلاقش میدهم.
مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول میدهی؟
مصطفی گفت قول میدهم الان طلاقش بدهم،
حالا نوبت من بود تشنج کنم
طلاق؟ یعنی چی؟
تمام شد یعنی..........
ادامه دارد..............
#کانال_فرهنگی_ومذهبی_علمدار_کمیل☄✨☄
@komail31