علمدارکمیل
#رمان #دمشق_شهر_عشق ✍ نویسنده فاطمه ولی نژاد 📑 قسمت شصت و دو 🏮دیگر در برابر او نمیتوانست شیطنت کن
#رمان #دمشق_شهر_عشق
📑 قسمت شصت و سه:
🔻دیگر کاسه صبر مادرش هم سر رفته بود، مظلومانه از ابوالفضل پرسید:
میگن آمریکا و اسرائیل میخوان به سوریه حمله کنن، راسته؟ احتمال همین حمله دل ابوالفضل را لرزانده بود که لحظه ای ماتش برد، اون به تنهایی مرد هر دردی بود که دلبرانه خندید و خاطرش را تخت کرد :
نه مادر! اینا از این حرفا زیاد میزنن! سپس چشمانش درخشید و از لبهایش عصاره عشقش چکید : اگه همه دنیا بخوان سوریه رو از پا دربیارن، #حاج_قاسم و ما #سربازان_سیدعلی
مثل کوه پشتتون وایسادیم! اینجا فرماندهی با #حضرت_زینبِ
آمریکا و اسرائیل و عربستان کی هستن که
بخوان غلط زیادی کنن! و با همین چند کلمه کاری کرد که سر مصطفی بالا آمد، دل خودش دریای درد بود که لحنش گرفت : ظاهراً ارتش تو داریا هم چندتاشون رو گرفته. دیگر داریا هم امن نبود رو به مصطفی بی ملاحظه حکم کرد :
باید از اینجا برید!
نگاه ما به دهانش مانده و او میدانست چه آتشی زیر خاکستر داریا مخفی شده که محکم ادامه داد : انشاءالله تا چند روز دیگه وضعیت زینبیه تثبیت میشه، براتون یه جایی میگیرم که بیاید اونجا. به قدری صریح صحبت کرد که مصطفی زبانش بند آمد. ابوالفضل آخرِ این قصه را دیده
بود که با لحنی نرمتر توضیح داد : میدونم کار و زندگیتون اینجاس، ولی دیگه صلاح نیس تو داریا بمونید!
بوی افطاری در خانه پیچیده و ابوالفضل عجله داشت به زینبیه برگردد که بلافاصله از جا بلند شد. شاید هم حس میکرد حال همه را بهم ریخته که دیگر منتظر پاسخ کسی نشد، با خداحافظی ساده ای از اتاق بیرون رفت،
من هنوز تشنه چشمانش بودم که دنبالش دویدم. روی ایوان تا کفشش را میپوشید، با بیقراری پرسیدم :
چرا باید بریم؟ قامتش راست شد، با نگاهش روی صورتم گشت، اینبار شیطنتی در کار نبود که رک و راست پاسخ داد :
زینب جان! شرایط اونجوری که من فکر میکردم
نشد. مجبور شدم تو این خونه تنهات بذارم، ولی حالا...
که صدای مصطفی خلوتمان را به هم زد :
شما اگه میخواید خواهرتون رو ببرید، ما مزاحمتون نمیشیم. به سمت مصطفی چرخیدم، چشمانش سرد و ساکت به چهره
ابوالفضل مانده و از سرخی صورتش حرارت احساسش پیدا بود. ابوالفضل قدمی را که به سمت پله های ایوان رفته بود به طرف او برگشت و با دلخوری پرسید :
یعنی دیگه نمیخوای کمکم کنی؟
مصطفی لحظه ای نگاهش به سمت چشمان منتظرم کشیده شد و در همان یک لحظه
دیدم ترس رفتنم دلش را زیر و رو کرده که صدایش پیش برادرم شکست :
وقتی خواهرتون رو ببرید زینبیه پیش خودتون، دیگه به من نیازی ندارید! و انگار دست
ابوالفضل را رد میکرد تا پای مرا پیش بکشد بلکه حرفی از آمدنش بزنم، ابوالفضل دستش را خوانده بود که رو به من دستور داد :
زینب جان یه لحظه برو تو اتاق!
لحنش به حدی محکم بود که خماری خیالم از چشمان مصطفی پرید و من ساکت به اتاق برگشتم. مادر مصطفی هنوز در حیرت حرف ابوالفضل مانده و هیچ حسی حریف
مهربانی اش نمیشد که رو به من خواهش کرد : دخترم به برادرت بگو افطار بمونه!
@komail31 ☘🌸📘🌸☘