eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
علمدارکمیل
#هزار_چم_چمران_3 همان جا بازکردم دیدم روسری است یک روسری قرمز با گلهای درشت من جا خوردم نگاه کردم
چرا سختی در راه ازدواجشان بود؟ فقط سن؟ چمران که آدم معروفی بود و خیلی ها خواهان او بودند چه سختی هایی بود؟ چطور توانستند از سختی ها خسته نشوند و به هم محرم شوند؟ در تلگرام و ایتا @komail31
علمدارکمیل
#هزار_چم_چمران_4 چرا سختی در راه ازدواجشان بود؟ فقط سن؟ چمران که آدم معروفی بود و خیلی ها خواهان او
البته ازدواج ما با مشکلات سختی روبرو بود مثل خانواده می گفتند تو دیوانه شده‌ای! این مرد بیست سال از تو بزرگ‌تر است، ایرانی است همه‌اش توی جنگ است پول ندارد در سطح مانیست سرم را گرفتم بین دست‌هایم و چشم‌هایم را بستم. چرا ناگهان همه اینقدر شبیه هم شده بودند؟ انگار آن حرف‌ها متن یک نمایشنامه بود که همه حفظ بودند جز من کاش در یک خانواده معمولی به دنیا آمده بودم کاش ماشین شخصی نداشتم کاش پدرم بجای تجارت بین افریقا و ژاپن معلمی می‌کرد، کارگری می‌کرد آن وقت همه چیز طور دیگری می‌شد می‌دانستم، وضع مصطفی هم بهتر از من نیست. بچه‌هایی که با مصطفی هستند من را دوست ندارند، قبولم نمی‌کنند. ولی آنچه بیشتر از همه مرا به مصطفی جلب کرد عشق او به امام علی بود حرف دلم این بود همیشه هنوز دریای سرخ هر ذره از خاک جبل عامل صدای ابوذر را به من می‌رساند. این صدا در وجودم بود. حس می‌کردم باید بروم، باید برسم آنجا، ولی کسی نبود دستم را بگیرد . وقتی او آمد انگار سلمان آمد، سلمان منا اهل البیت او می‌توانست دست مرا بگیرد از این ظلمات، قانع نمی‌شدم که مثل میلیون‌ها مردم ازدواج کنم زندگی کنم و... دنبال مردی مثل مصطفی می‌گشتم یک روح بزرگ اما این چیز‌ها به چشم فامیلم و پدر ومادرم نمی‌آمد ظاهر مصطفی را می‌دیدند و مصطفی از مال دنیا هیچ داشت فقط با همه این‌ها مصطفی از طریق سید غروی مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد گفتنند نه. آقای صدر دخالت کرد و گفت: من ضامن ایشانم این حرف البته آنهارا تحت تاثیر قرارداد اما اختلاف به قوت خودش باقی بود. آن‌ها همچنان حرف خودشان را می‌زدند تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی که شده با مصطفی ازدواج کنم فکر کردم در ‌‌نهایت با اجازه آقای صدر که حاکم شرع است عقد می‌کنیم اما مصطفی مخالف بود با آن همه احساس و شخصیتی که داشت خیلی جلوی پدر و مادرم کوتاه می‌آمد. مادرم به اوگفت: «شما می‌دانید این دختر که می‌خواهید با او ازدواج کنید چطور دختری است؟ این، صبح‌ها که از خواب بلند می‌شود تا برود صورتش را بشوید و مسواک بزند، کسانی تختش را مرتب کرده‌اند، لیوان شیرش را جلو در اتاقش آورده‌اند و قهوه آماده کرده‌اند. شما نمی‌توانید با مثل این دختر زندگی کنید.» مصطفی خیلی آرام گوش داد و گفت: من نمی‌توانم برایش مستخدم بیاورم، اما قول می‌دهم تا زنده‌ام، وقتی بیدار شد تختش را مرتب کنم و لیوان شیر و قهوه را روی سینی بیاورم دم تخت . روزهایی بود که جنوب لبنان را دائم بمباران می‌کردند. همه آنجا را ترک کرده بودند. من هم بیروت بودم اما مصطفی جنوب مانده بود با بچه‌ها و من که به همه‌شان علاقمند شده بودم نتوانستم صبر کنم و رفتم مجلس شیعیان پیش امام موسی سراغ مصطفی و بچه هارا گرفتم آقای صدر نامه‌ای به من داد و گفت: باید هرچه سریع‌تر این را به دکتر برسانید رفتم زیر تیر و ترکش و بمباران مرا که دید تعجب کرد و انگار ناراحت شد حتما بخاطر خطری بود که جانم را تهدید می کرد نامه را از من گرفت و پاسخی نوشت که من برسانم به آقای صدر گفتم: نمی‌روم، اینجا می‌مانم و به بیروت بر نمی‌گردم مصطفی اصرار داشت که نه، شما باید هر چه زود‌تر برگردی بیروت اما من نمی‌خواستم برگردم آن وقت مصطفی که آن همه لطافت و محبت داشت، برای اولین بار خیلی خشن شد و فریاد زد، گفت: برو توی ماشین! اینجا جنگ است باکسی هم شوخی ندارند! من خیلی ترسیدم و ناراحت شدم. انتظار نداشتم جلوی بچه‌ها سرم داد بزند و بگوید: برو من رفتم کنار ماشین ترس و ناراحتی را میشد از دور در من دید مصطفی جلو آمد گفتم میخواهد عذرخواهی کند حتما ولی عذر خواهی نکرد فقط گفت:........... ادامه دارد............ ☄✨☄ @komail31