eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
این‌ شهر‌ شلوغ‌ است‌ ولی‌ باور‌ کن آنچنان‌ جای‌ تو‌ خالیست‌ صدا‌ می‌پیچد... ☀️ یا اباصالح المهدی @komail31
جمعه‌ هایی که نبودید به تفریح زدیم ما فقط در غم هجران تو تسبیح زدیم تعجیل در ظهور صلوات اللهم عجل لولیک الفرج @komail31
اول صبح سلامم به شما میچسبد بسم الله الرحمن الرحیم 🔸السلام علیکَ یا رسولَ الله السلام علیکَ یا امیرَالمؤمنین 🔸السلام علیکِ یا فاطمةُ الزهراءُ السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ المجتبی 🔸السلام علیکَ یا حسینَ بنَ علیٍ سیدَ الشهداءِ السلام علیکَ یا علیَّ بنَ الحسینِ زینَ العابدینَ 🔸السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الباقرُ السلام علیکَ یا جعفرَ بنَ محمدٍ نِ الصادقُ 🔸السلام علیکَ یا موسی بنَ جعفرٍ نِ الکاظمُ و رحمة الله و برکاته 🔸السلام علیکَ یا علیَّ بنَ موسَی الرضَا المُرتضی و رحمة الله وبرکاته السلام علیکَ یا محمدَ بنَ علیٍ نِ الجوادُ 🔸السلام علیکَ یا علیَّ بنَ محمدٍ نِ الهادی السلام علیکَ یا حسنَ بنَ علیٍ نِ العسکری السلام علیکَ یا بقیةَ اللهِ، یا صاحبَ الزمان و رحمة الله و برکاته هفته ی خود را با توکل بر خدا و توسل بر اهل بیت آغار میکنیم. الهی به امید تو @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔹بچه‌ها! سعی کنید یه دوست خوب و همراه پیدا کنید؛ دوست خوب کسیه که نتونی جلوش گناه کنی؛ پاتو به بهشت باز کنه؛ پاتو به بهشت زهرا، کنار باز کنه؛ پاتو به یه جاهایی وا کنه که تا حالا نمی‌رفتی! مثلاً بکشوندت به محله فقیر نشین‌ها تا کمک کنی به مردم، غم مردم خوردن رو بهت نشون بده. ✅ حاج حسین یکتا @komail31
💌 🌹 می‌گفت: روزی را خدا می‌رساند. برکت پول مهم است. کاری هم که برای خدا باشد برکت دارد. @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎞 استوری ¶ ✋🏻 منم باید برم... به مدد امام رضا... پیاده از نجف تا به دیار عاشقا... @komail31
⚜ امام باقر علیه السلام ⚜ تعجب است از کسی که به خاطر ترس از از خوردن غذا پرهیز می کند؛ چگونه از ترس دوزخ،از پرهیز نمی کند!؟ 📕میزان الحکمه،ج٤،ص٢٦٤ @komail31
علمدارکمیل
#هزار_چم_چمران_6 دیدم یک شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو ر
مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم به یک شرط! من خیلی ترسیدم، داشت به طلاق می‌کشید. مادرم حالش بد بود. مصطفی گفت: به شرطی که خود غاده بگه طلاقش می‌دم. من نمی‌خواهم شما اینطور ناراحت باشید. مادرم رو کرد به من و گفت: بگو طلاق می‌خواهم. . . با استرس گفتم: باشه مامان! فردا می‌رم طلاق می‌گیرم. آن شب با مصطفی نرفتم. مادرم آرام شد و دوروز بعد که بابا از مسافرت آمد جریان را برایش تعریف کردم. پدرم خیلی مرد عاقلی بود. مادرم تا وقتی بابا آمد همچنان سر حرفش بود و اصرار داشت که طلاق بگیرم. بابا به من گفت «ما طلاق گیری نداریم. در عین حال خودتان می‌خواهید جدا شوید الان وقتش است و اگر می‌خواهید ادامه دهید با همه این شرایط که... وسط حرفش گفتم: بله! من همه این شرط را پذیرفته‌ام. بابا گفت: پس برو. دیگر شمارا نبینم و دیگر برای ما مشکل درست نکنید. چقدر برای پدرم سخت و برای من هم شکننده بود این حرف مصطفی هر روز مرا به خانه مادرم می برد و پدرم هم که مسافرت بود همیشه صدای مصطفی در گوشم است سعی کن محبت مادر را جلب کنی، اگر حرفی زد ناراحت نشو. خودم شب می‌آیم دنبالتان در یکی از شب ها حال مادر خیلی بد شد. مصطفی که آمد دنبالم، مادرم حالش بد بود مصطفی آمد بالای سرش، دید چه قدر درد می‌کشد دستش را ‌بوسید دکتر آوردیم بالای سرش و گفت باید برود بیروت بستری شود آن وقت‌ها اسرائیل بین بیروت و صور را دائم بمباران می‌کرد و رفت و آمد سخت بود مصطفی گفت: من می‌برمشان و مامان را روی دستش بلند کرد. من هم راه افتادم رفتیم بیروت مامان یک هفته بیمارستان بود و مصطفی سفارش کرد که: شما باید بالای سر مادرتان بمانید، ولش نکنید حتی شب‌ها. مامان هر وقت بیدار می‌شد و می‌دید مصطفی آنجا است می‌گفت: چرا غاده را اینجا گذاشتی؟ ببرش! من مراقب خودم هستم. مصطفی می‌گفت: نه، ایشان باید بالای سرتان بماند. من هم تا بتوانم می‌مانم. دست مادرم را می‌بوسید و اشک می‌ریخت، مصطفی خیلی اشک می‌ریخت. مادرم تعجب کرد شرمنده شده بود از این همه محبت. مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم. یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از آنکه ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می‌بوسید و‌‌ از من تشکر می‌کرد. من گفتم: برای چه مصطفی؟ گفت: این دستی که این همه روز‌ها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید. گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب، اینکه من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه تشکر می‌کنی. گفت: کسی_که_برای_مادرش_خیر_نداشته_باشه_برا_هیچ_کس_خیر_نداره. من ازتو ممنونم که با این همه محبت وعشق به مادرت خدمت کردی. گفتم: مصطفی! بعد از این همه بی احترامی که بهت کردن این‌ها را داری می‌گی؟ گفت: حق داشتند، چون تو رو دوست دارند، من رو نمی‌شناسن و این طبیعیه که هر پدر و مادری بخواد دخترش رو حفظ کنه. هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم. بعد از این جریان مادرم منقلب شد مصطفی از ما شد زندگی داشت پیش می رفت که انقلاب پیروز شد همه ما خوشحال شدیم و جشن گرفتیم ولی هیچ وقت فکر اینکه مصطفی برگردد به ایران نبودم. تا اینکه یک روز مصطفی گفت: ما داریم می‌رویم ایران. پرسیدم: برمی گردید؟ گفت: نمی‌دانم! مصطفی رفت مصطفی بر نگشت نامه فرستاد که: امام از من خواسته‌اند که بمانم و من می‌مانم. در ایران ممکن است بیشتر بتوانم به مردم کمک کنم تا لبنان تو هم بیا بروم؟ خانواده ام؟ کشورم؟ من که فارسی نمیفهمم و نمی توانم صحبت کنم اصلا کسی را ندارم آنجا بروم؟................ ادامه دارد.......... ☄✨☄ @komail31
ایام محرم خیلی فعال بود، میگفت یاد محرم را زمین نگذاریم. كاری كرد كه ما تبلیغاتمان را گسترده كنیم. میگفت برویم كتیبه بخریم، بنر چاپ كنیم برای ایام محرم. تابلوهایی كه روی در و دیوار خورده است، کار دکتر است. دانشجوهامی‌گفتند كه اینها جایش اینجا نیست، جایش جای دیگر است. مثلا وقتی آمدیم همین تابلو فاطمه زهرا (س) را كه در همه اتاق‌ها هست و روی در اتاق آقای دكتر هم هست، بزنیم، مورد شكایت بعضی از دانشجوها قرار گرفت. میگفت بعضیها میگویند اینجا جایش نیست، اما اتفاقا جایش همین‌جا است. باید این دانشگاه را بااهل بیت ضمانت كنیم. كه این به در و دیوار اینجا بخورد كه دانشجویان بدانند كه بهای اصلی آنها ائمه و این راه است. (حاج غلام؛ خدماتی) شهید دکتر مجید شهریاری کتاب علم، جلد اول @komail31
یک روز بچه ها به من پیشنهاد کردند که اذان بگویم؛ من هم پذیرفتم. « الله اکبر، الله اکبر»! عراقی ها صدای اذان را که شنیدند، به سوی آسایشگاه آمدند و به دنبال موذّن گشتند. چون کسی را پیدا نکردند، چند فحش آبدار نثار همه کردند و رفتند. می خواستیم نماز بخوانیم که آمدند و من را بردند. گویا جاسوس ها لو داده بودند. در بازجویی از من خواستند که به امام خمینی توهین کنم؛ زیر بار نرفتم. خالد که یکی از خشن ترین سربازان اردوگاه بود را صدا کردند. همین که او آمد، دست سنگینش را با تمام توان به طرف صورتم پرتاب کرد. خالد بعثی، نشان ماندگاری برایم گذاشت؛ پرده ی گوشم پاره شد. راوی: عبدالله عاشوریان منبع: قصه ی نماز آزادگان @komail31