eitaa logo
علمدارکمیل
345 دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
43 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
‌ لذت عشق به همین حس بلاتکلیفی‌ست لطف تو شامل حالم بشود یا نشود @komail31
روز اول ماه صفر ورود کاروان اسرای کربلا به شــــــام و امـــــان از شــــــام 🔻 در این روز اهل بیت رسول اکرم (صلی الله علیه وآله ) را همراه سرهای نورانی و پاک به طرف «دمشق» آوردند، چون نزدیک دروازه دمشق رسیدند. ✨ ام کلثوم ؏، شمر لعنة الله علیه را صدا زد و فرمود: ما را از دروازه‌‏ای وارد دمشق کنید که مردم کمتر اجتماع کرده باشند و سرها را از میان محمل‌ها دور کنید تا نظر مردم به آنان جلب شده به نوامیس رسول خدا (ص) نگاه نکنند. 🔥 شمر ملعون کاملا" بر خلاف خواست ام کلثوم ؏ عمل کرد و کاروان اهل بیت ؏لیهم السلام را در روز اول ماه صفر¹ از دروازه ساعات که برای ورود کاروان تزیین شده بود و مردم زیادی در آنجا اجتماع کرده بودند - وارد شهر دمشق کرد، و اهل بیت عصمت ؏ و سرهای مقدس را در این دروازه نگاه داشت تا در معرض تماشای مردم قرار گیرند، سپس آنان را در نزدیکی درب مسجد جامع دمشق، در جایگاهی که اسیران را نگاه می‌‏دارند، نگاه داشت.² 😭 در بعضی از نقل‌ها آمده است که: اهل بیت ؏ را سه روز در این دروازه نگاه داشتند. 📚 منابع: ۱. مقتل الحسین مقرم ۳۴۸ ۲. الملهوف ۷۳ ••●✦✧✦✧✦●•• 😭😭😭😭😭 هر چه بوده مطرب و رقاصه اینجا آمده شادمانی می‌کنند در پیش چشمان تـرم بی حیـــایی داد می‌زد با اجازه یا امیر با خودم آن دختر شیرین زبان را می‌برم 😭😭😭😭😭 @komail31 ➖➖➖💔➖➖➖
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 روایتگری 🔻اومدیم پای قول و قرار؛ رفقا، اگه قولمون قول باشه، اون دو انگشت و وعده‌ی بهشت، تو شب عاشورای قبل ظهور، هنوز هست... راهیان نور 🌟شب های پرستاره ۱۳۹۹ @komail31
🌺آن یار سفر کرده‌ی ما از سفر آمد خوش باش که دیگر همه دردت به سر آمد🌺 🟥خبر فوری پیکر مطهر مرتضی کریمی از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد‌. شهید کریمی سال ۹۴ در منطقه خانطومان به فیض عظیم شهادت نائل آمد و پیکر مطهرش در منطقه ماند. همچنین پیکر مطهر از طریق آزمایش دی ان ای شناسایی شد @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خداحافظ ماه نوکری... خداحافظ ماه حسین خوب میزبانی بودی ارباب... دلمون تنگ میشه @komail31
علمدارکمیل
#هزار_چم_چمران_4 البته ازدواج ما با مشکلات سختی روبرو بود مثل خانواده می گفتند تو دیوانه شده‌ای! ای
.: گفت: من شما را می رسانم تا جایی. من تمام راه را گریه می‌کردم و او رانندگی گفتم: فکر می‌کردم شما خیلی با لطافتید تصورش را نمی‌کردم اینطور با من برخورد کنید. ولی او سکوت بود طولانی ماشین را نگه داشت نگاهم کرد و معذرت خواست مثل‌‌ همان مصطفی که می‌شناختم گفت: من قصدی نداشتم، ولی ...... ولی چی ؟ نگران جان منی؟ نه عمرت دست خداست تو را به او سپردم ولی تا این حد برایش رضایت آنها مهم بود که سرم داد کشید روزها می گذشت و ما به هم علاقه مند تر می شدیم ولی یک روز گفت: ما شده‌ایم نقل مردم، فشار زیاد است دیگر قطع‌اش کنیم مصطفی که این را گفت بیشتر غصه دار شدم سخت بود، خیلی سخت. چیزی نگفتم رفتم خانه آن شب وقتی رسیدم خانه، پدر ومادرم داشتند تلویزیون نگاه می‌کردند. تلویزیون را خاموش کردم و بدون آنکه از قبل فکرش را کرده باشم گفتم : بابا! من از بچگی تا حالا هیچ وقت شما را ناراحت نکرده‌ام، اذیت نکرده‌ام، ولی برای اولین بار می‌خواهم از اطاعت شما بیایم بیرون و عذر هم می‌خواهم. پدرم فکر می‌کرد مسئله من با مصطفی تمام شده، چون خودم هم مدتی بود حرفش را نمی‌زدم پرسید: چی شده؟ چرا؟ بی‌مقدمه، بی‌آنکه مصطفی چیزی بداند، گفتم: من پس فردا عقد می‌کنم. هر دو خشکشان زد. ادامه دادم: من تصمیم گرفتم با مصطفی ازدواج کنم، عقدم هم پس فردا پیش امام موسی صدر است. فقط خودم مانده بودم این شجاعت را از کجا آورده‌ام! مصطفی اصلاً نمی‌دانست من دارم چنین کاری می‌کنم. مادرم خیلی عصبانی شد. بلند شد با داد و فریاد، و برای اولین بار می‌خواست من را بزند که پدرم مانع شد و خیلی آرام پرسید: عقد شما باکی؟ گفتم: دکتر چمران. من خیلی سعی کردم شمارا قانع کنم ولی نشد. امام موسی صدر هم اجازه داده‌اند، ایشان حاکم شرع است و می‌تواند ولی من باشد. بابا دید دیگر مسئله جدی است گفت: حالا چرا پس فردا؟ ما آبرو داریم. گفتم: ما تصمیممان را گرفته‌ایم، باید پس فردا باشد. البته من به امام موسی صدر هم گفته‌ام که می‌خواهم عقد در خانه پدرم باشد نه جای دیگر. اگر شما رضایت بدهید و سایه‌تان روی سر ما باشد خیلی خوشحال تریم. باباگفت: آخر شما باید آمادگی داشته باشید. گفتم: من آمادگی دارم، کاملاً! نمی‌دانم این همه قاطعیت و شجاعت را از کجا آورده بودم. بابا گفت: خوب اگر خواست شما این است حرفی نیست، من مانع نمی‌شوم. باورم نمی‌شد بابا به این سادگی قبول کرده باشد. به پدرم گفتم: جشن نمی‌خواهم فقط فامیل نزدیک، پدرم گفت: به من ربطی ندارد؛ هر کار که خودتان می‌خواهید بکنید. صبح روزی که بعد از ظهرش عقد بود، آماده شدم که بروم دبیرستان برای تدریس. مادرم با من صحبت نمی‌کرد، عصبانی بود. خواهرم پرسید: کجا می‌روی؟ گفتم: مدرسه. گفت: شما الان باید بروید برای آرایش. لبخندی زدم و با تعجب گفتم من بروم؟ پرسید: لباس چی می‌خواهی بپوشی؟ گفتم: لباس زیاد دارم. گفت: باید لباس عقد باشد.‌‌ رفتم مدرسه. آنجا همه می‌گفتند: شما چرا آمده‌اید؟ من تعجب کردم. گفتم: چرا نیایم؟ مصطفی مرا همینطور می‌خواهد. از مدرسه که برگشتم، مهمان‌ها آمده بودند. مصطفی آنجا کسی را نداشت و از طرف او داماد آقای صدر، خانواده و خواهرانش و سید غروی آمده بودند. از فامیل خودم خیلی‌ها نیامدند، همه‌شان مخالف بودند وناراحت. همه می‌گفتند دیوانه است رفتم آماده شوم که فهمیدم خواهرم برایم لباس عقد خریده خیلی قشنگ بود و گرون عقد با حضور‌‌ همان معدودی که آمده بودند انجام شد و گفتند داماد باید کادو بدهد به عروس. این رسم ما است، داماد باید انگشتر بدهد. من اصلاً فکر اینجا را نکرده بودم و به مصطفی هم نگفته بودم مصطفی یک کادو داد به من میدانستم آدم عجیبی است رفتم یک گوشه باز کردم کسی نبیند خنده ام گرفت ولی نگران شدم نکند کسی ببیند اخه هدیه اش یک...... ادامه دارد......... ☄✨☄ @komail31
* إِنَّكَ أَنْتَ الْمَنَّانُ بِالْجَسِيمِ ، الْغَافِرُ لِلْعَظِيمِ ، وَ أَنْتَ أَرْحَمُ مِنْ كُلِّ رَحِيمٍ ، فَصَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ الْاَخْيَارِ الْاَنْجَبيِنَ* 🏴🤲🏻🏴🤲🏻🏴🤲🏻🏴🤲🏻🏴 همانا تو بسیار احسان کننده‌ای؛ احسان کننده به نعمت‌های کلان و آمرزنده‌ای؛ آمرزندۀ گناهان بزرگ و تو از هر مهربانی مهربان‌تری، پس بر محمّد و آل پاکیزه و پاکش که نیکوکاران برگزیده‌اند، درود فرست. 📚 فراز ٢۴ از دعای ۶ (برای صبح و شام) صحیفه سجادیه 🏴🤲🏻🏴🤲🏻🏴 سلام علیکم . صبح بخیر @komail31
علامه محمدتقی جعفری: بشر مقدس‌ترین اشکش را در راه حسین ریخت... حرکت کشتی نجات آدمیان احتیاج به دریا ندارد، این کشتی برروی قطرات اشک های مقدسی که برای حسین ریخته می شود، می‌گذرد. اشکی که از اعماق دل برمی‌آید و جان را می‌شوراند، آنگاه رهسپار پیشگاه مقدس خداوندی می شود. . امام حسین، شهید فرهنگ، ص200. . 🌹 شادی روح مطهر مرحوم علامه محمدتقی جعفری @komail31
🌹 رفیق شهید، شهیدت میکنه...  از همون اول ورود به دانشگاه امام حسین(ع) مصطفی و محمد خیلی با هم رفیق شدن اون قدر رفیق و همراه که تصمیم گرفتن عقد اخوت ببندن...!!! اون روزای جبهه و جنگ وقتی دو نفر با هم عهد اخوت میبستن یعنی اگه یکیشون شهید میشد باید دست اون یکی رو هم میگرفت ، شفاعتش میکرد... 🌷مصطفی و محمد هم خوب این رو میدونستن و البته یه آرزو و هدف مشترک داشتن...!!!شهادت....!  هدف هردوشون شهادت بود و این که زمینی نشن!!! درسته که جوونای نسل سومی بودن و جنگ رو ندیده بودن ، درسته که به قول خود مصطفی اتوبان شهادت رو از دست داده بودن و حالا برای رسیدن به شهادت باید از یه معبر تنگ با کلی سختی رد میشدن اما...عاشق بودن!!!عاشق خدا...عاشق شهادت...!!! 🌷میدونستن هنوز برای شهادت فرصت هست و فقط باید دل رو صاف کرد!!! میدونستن خدا آدم رو عاشق نمیکنه و بعد ولش کنه!!!میدونستن اگه عاشقن اتفاقی نیست!!!حکمتی داره که تو این اجتماعی که گاهی پر از گناهه تو مسیر ارادت به شهدا قرار گرفتن...مصطفی خوب میدونست راه شهادت خود سازیِ!!! شهدا ادعا نداشتن...! نمایش نداشتن...! ریا نداشتن...! به قول مصطفی که میگفت آرزوی هممون همینه که«اللهم ارزقنا توفیق شهادت فی سبیلک» میگفت آرزویی بالا تر از این سراغ ندارم...!!! مصطفی(کمیل)صفری تبار" محمد محرابی پناه" سالروز شهادت 14 شهریور با یاران @komail31
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
علمدارکمیل
.: #هزار_چم_چمران_5 گفت: من شما را می رسانم تا جایی. من تمام راه را گریه می‌کردم و او رانندگی گفت
دیدم یک شمع است. کادوی عقد شمع آورده بود، متن زیبایی هم کنارش بود. سریع کادو را بردم قایم کردم همه گفتند چی هست؟ گفتم: نمی‌توانم نشان بدهم. اگر می‌فهمیدند می‌گفتند داماد دیوانه است، برای عروس کادو شمع آورده. عادی نبود. خواهرم گفت: داماد کجا است؟ بیاید، باید انگشتر بدهد به عروس. آرام به او گفتم: آن کادو انگشتر نیست. خواهرم عصبانی شد گفت: می‌خواهید مامان امشب برود بیمارستان؟ داماد می‌آید برای عقد انگشتر نمی‌آورد؟ آخر این چه عقدی است؟ آبروی ما جلوی همه رفت. ولی من ناراحت نبودم از او ؟ گفتم: خوب انگش‌تر نیست. چکار کنم؟ بالاخره با هم رفتیم سر کمد مادرم و حلقه ازدواج او را دستم گذاشتم و آمدم بیرون. مادرم متوجه شد انگشتری که دستم کرده بودم مال خودش بوده و خیلی ناراحت شد. گفتم مامان، من توی حال خودم نبودم وگرنه به مصطفی می‌گفتم و او هم حتماً می‌خرید و می ‌آورد. مادرم نا امید گفت: حالا شما را کجا می‌خواهدببرد؟ کجا خانه گرفته؟ گفتم: می‌خواهم بروم موسسه، با بچه‌ها. مادرم رفت آنجا را دید، فقط یک اتاق بود با چند صندوق میوه به جای تخت. با بغض گفت: آخر و عاقبت دختر من باید اینطور باشد؟ شما آیا معلول بودید، دست نداشتید، چشم نداشتید که خودتان را به این روز انداختید؟ ولی من در این وادی‌ها نبودم،‌‌ همان جا، همانطور که بود،‌‌ همان روی زمین مادرم گفت: من وسایل برایتان می‌خرم، طوری که کسی از فامیل و مردم نفهمند. آخر در لبنان بد می‌دانند دختر چیزی ببرد خانه داماد، جهیزیه ببرد، می‌گویند فامیل دختر پول داده‌اند که دخترشان را ببرند. من ومصطفی قبول نکردیم مامان وسیله بخرد. می‌خواستیم همانطور زندگی کنیم. یک روز عصر که مصطفی آمده بود دیدنم گفت: اینجا دیگر چکار داری؟ وسایلت را بردار برویم خانه خودمان. گفتم: چشم! ؟ مسواک وشانه و... گذاشتم داخل یک نایلون و به مادرم گفتم: من دارم می‌روم. مادرم گفت: کجا؟ گفتم: خانه شوهرم به همین سادگی می‌خواستم بروم خانه شوهرم. متوجه نبودم مسئله آبروی پدرم را ؟ . مادرم فکر کرد شوخی می‌کنم. من اما ادامه دادم؛ فردا می‌آیم بقیه وسایلم را می‌برم. مادرم عصبانی شد فریاد زد سرمصطفی خیلی تند با او صحبت کرد که: تو دخترم را دیوانه کردی! تو دخترم را جادو کردی! تو... بعد یک حالت شوک به او دست داد و افتاد روی زمین. دست و پایش می‌لرزید و شوکه شده بود که چی دارد می‌گذرد. مادرم می‌گفت: دخترم را دیوانه کردی! همین الان طلاقش بده. دخترم را از جادویی که کردی آزاد کن. حرفهایی که می‌زد دست خودش نبود. خود ما هم شوکه شده بودیم. انتظار چنین حالتی را از مادرم نداشتیم. مصطفی هر چه می‌خواست آرامش کند بد‌تر می‌شد و دوباره شروع می‌کرد. بالاخره مصطفی گفت: باشد من طلاقش می‌دهم. مادرم گفت: همین الان! مصطفی گفت: همین الان طلاقش می‌دهم. مادرم انگار که باورش نشده باشد پرسید: قول می‌دهی؟ مصطفی گفت قول می‌دهم الان طلاقش بدهم، حالا نوبت من بود تشنج کنم طلاق؟ یعنی چی؟ تمام شد یعنی.......... ادامه دارد.............. ☄✨☄ @komail31