علمدارکمیل
به من و راحیلم فکر کن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟... رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرا
_ راحیل تو رو چیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
–تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
–یک...دو...
هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیه ی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.
لبخند پهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد .
–حالا یگه من رو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد.
–توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی.
اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی.
–مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن ومِن کرد.
–همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش رو ببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بسته س، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا میخواد بره؟
علمدارکمیل
_ راحیل تو رو چیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد. –تاسه می شمارم باید س
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده اش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو میتونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نذارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟
پیشانی اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای درهر دو برگشتیم، مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودو نفسهایش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم و با کمک آرش به اتاقش بردیمش، گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شده ای گفت:
–مامان جان، چرا اینقدر عجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از
سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونه س. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عده اش تموم بشه بعد شوهر کنه، فقط باید الان رضایت
بدید.
از حرفهایشان سردرنمی آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبه ی تخت نشستم.
علمدارکمیل
نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده اش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم:
مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همه ی اینا ازگور اون برادرش بلند میشه ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات رو طلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمه ی آرش زندگی میکنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین میخرم، بقیه اش هم میذارم توی حسابت تو فقط...
مادر آرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمیکرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادر آرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تا صدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که
با وحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم.
لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. تو چت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیر پاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
با بغض جواب داد.
–جانم.
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلند شدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود.
بایادآوری حرفهایش پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا امدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من از بچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بذارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان
رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهره اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگی اش جذابتر ومردانه ترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که
یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش
باید با خودم میجنگیدم.
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31 ☘🌸☘☘☘
✨﷽✨
#حدیث
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
اى ابوذر! پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت شمار: جوانيت را پيش از پيريت و تندرستيت را پيش از بيماريت و توانگريت را پيش از تهى دستيت و آسودگيت را پيش از گرفتاريت و زندگيت را پيش از مردنت
منبع📚:ميزان الحكمه جلد13 صفحه 170
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬مرحمت بالازاده رو میشناسید؟!👆
👆نوجوانی که محافظان رئیس جمهور رو دیوونه کرد!!
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@komail31
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
🎙حجتالاسلام ماندگاری
🔸میترسم #امام_زمان (عجل الله ) منو از تیمش اخراج کنه...!
♥️🦋♥️
@komail31
7.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌃#شب_جمعه
🌙#شب_زیارتی_ارباب
دعوتم کن
که بیایم نفَسی تازه کنم
از دلم، حسرت دیدار حرم را بردار . . .
🍀السلام علیک یا ابا عبدالله
💚السلام علیک و رحمت الله و برکاته
@komail31
🌙امشب شب #دحوالارض است🌟
ثواب هفتاد سال عبادت را از دست ندهیم❗️
🗓 روز بیست و پنجم ذیالقعده
روز دحوالارض نام گرفته است
که «دَحو» به معنای گسترش است
و بعضی نیز آن را به معنای تکان دادن
چیزی از محل اصلیاش تفسیر کردهاند
↫◄ منظور از دحوالارض گسترده شدن
زمین است که در آغاز تمام سطح زمین را
آبهای حاصل از بارانهای سیلابی نخستین
فرا گرفته بود این آبها به تدریج در گودالهای
زمین جای گرفتند و خشکیها از زیر آب
سر برآوردند و روز به روز گستردهتر شدند
↫◄ در شب این روز نیز بر اساس روایتی
از امام رضا علیهالسلام حضرت ابراهیم
و حضرت عیسی علیهالسلام به دنیا آمدهاند
↫◄ همچنین این روز به عنوان روز قیام
امام زمان مهدی موعود عج معرفی شده است
❊↴❊↴❊↴❊↴❊↴❊↴❊
💢↶ اعمـال روز دحـوالارض ↯
1️⃣ روزه
روز دحوالارض از چهار روزی است که
در تمام سال به فضیلت روزه گرفتن
ممتاز است و در روایتی آمده است
که روزهاش مثل روزه هفتاد سال است
و در روایت دیگر کفاره هفتاد سال است
و هر که این روز را روزه بدارد
و شبش را به عبادت به سر آورد
از برای او عبادت صد سال نوشته شود
و هر چه در میان آسمان و زمین وجود دارد
برای کسی که در این روز روزهدار باشد
استغفار میکنند
و این روزی است که رحمت خدا
در آن منتشر گردیده
2️⃣ نمــاز
نماز این روز دو رکعت است
در وقت چاشت "اول بالا آمدن آفتاب"
◽️در هر رکعت بعد از سوره حمد
پنج مرتبه سوره شمس بخواند
◽️ و بعد از سلام نماز بخواند:
《لا حَوْلَ وَ لا قُوَّةَ إِلا بِاللهِ الْعَلِیِّ الْعَظِیمِ》
↫◄ پس دعا کند و بخواند:
【یَا مُقِیلَ الْعَثَرَاتِ أَقِلْنِی عَثْرَتِی
یَا مُجِیبَ الدَّعَوَاتِ أَجِبْ دَعْوَتِی
یَا سَامِعَ الْأَصْوَاتِ اسْمَعْ صَوْتِی
وَارْحَمْنِی وَ تَجَاوَزْ عَنْ سَیِّئَاتِی
وَ مَا عِنْدِی یَا ذَالْجَلالِ وَالْإِکْرَامِ】
3️⃣ دعــا
کفعمی در کتاب مصباح فرموده که
خواندن این دعا مستحب است:
【اَللَّهُمَّ دَاحِیَ الْکَعْبَةِ وَ فَالِقَ الْحَبَّةِ وَ صَارِفَ اللَّزْبَةِ وَ کَاشِفَ کُلِّ کُرْبَةٍ أَسْأَلُکَ فِی هَذَا الْیَوْمِ مِنْ أَیَّامِکَ الَّتِی أَعْظَمْتَ حَقَّهَا وَ أَقْدَمْتَ سَبْقَهَا وَ جَعَلْتَهَا عِنْدَ الْمُؤْمِنِینَ وَدِیعَةً وَ إِلَیْکَ ذَرِیعَةً وَ بِرَحْمَتِکَ الْوَسِیعَةِ أَنْ تُصَلِّیَ عَلَی مُحَمَّدٍ عَبْدِکَ الْمُنْتَجَبِ فِی الْمِیثَاقِ الْقَرِیبِ یَوْمَ التَّلاقِ فَاتِقِ کُلِّ رَتْقٍ وَ دَاعٍ إِلَی کُلِّ حَقٍّ وَ عَلَی أَهْلِ بَیْتِهِ الْأَطْهَارِ الْهُدَاةِ الْمَنَارِ دَعَائِمِ الْجَبَّارِ وَ وُلاةِ الْجَنَّةِ وَالنَّارِ وَ أَعْطِنَا فِی یَوْمِنَا هَذَا مِنْ عَطَائِکَ الْمَخْزُونِ غَیْرَ مَقْطُوعٍ وَ لا مَمْنُوعٍ [مَمْنُونٍ] تَجْمَعُ لَنَا بِهِ التَّوْبَةَ وَ حُسْنَ الْأَوْبَةِ یَا خَیْرَ مَدْعُوٍّ وَ أَکْرَمَ مَرْجُوٍّ یَا کَفِیُّ یَا وَفِیُّ یَا مَنْ لُطْفُهُ خَفِیٌّ الْطُفْ لِی بِلُطْفِکَ وَ أَسْعِدْنِی بِعَفْوِکَ وَ أَیِّدْنِی بِنَصْرِکَ وَ لا تُنْسِنِی کَرِیمَ ذِکْرِکَ بِوُلاةِ أَمْرِکَ وَ حَفَظَةِ سِرِّکَ وَاحْفَظْنِی مِنْ شَوَائِبِ الدَّهْرِ إِلَی یَوْمِ الْحَشْرِ وَالنَّشْرِ ....】
✍ جهت خواندن بقیه دعا
به مفاتیح الجنان مراجعه شود
4️⃣ ذکـر خـداونـد
معنای ذکر فقط گفتن الفاظ و اوراد
و نامهای خداوند نیست
بهترین نوع ذکر خدا به یاد خدا بودن
و او را بر اعمال و گفتار و کردار خویش
ناظر دانستن است
5️⃣ شـب زنـدهداری
احیا و شب زندهداری که
برابر با عبادت صد سال است
6️⃣ غســل
انجام غسل مستحبی به نیت روز دحوالارض
7️⃣ زیـارت امـام رضـا علیـهالسلام
زیارت حضرت رضا علیهالسلام که
میرداماد ره در رساله اربعه ایام خود
در بیان اعمال #روز_دحوالارض آن را
از افضل اعمال مستحبه دانسته است.
@komail31 🍃🌸🍃
✍ دحوالارض؛ روز کِش آمدن دلهاست؛
باید برای سلطنت آخرین باقیماندهی الله در این دل، جا باشد.
💫 "یا دَاحِيَ الْمَدْحُوَّات"
اى گستراننده هر گسترده
قسم به آیهی "وَالْأَرْضَ بَعْدَ ذَٰلِكَ دَحَاهَا "
و به اولین نقطهی پیدایش خشکی از دل آبها،
قلبهایمان را به #عشق پادشاهی وسعت بده،
که آنچه در دولت کریمهاش بکار میآید فقط قلب وسیع است و دیگر هیچ!
▫️ویژهی #دحوالأرض (۲۵ ذیقعده)
@komail31 🍃🌸🍃🍃
علمدارکمیل
مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟ او هم بی مقدمه گفت: –خا
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و بیست
🔻 آرش دستم را گرفت وپرسید:
چیزی میخوای برات بیارم؟
با خودم گفتم:
"تورو میخوام آرش، اونقدر حل شدم باتو، مثل یه چای شیرین، مگه میشه شکر رو از چای جدا کرد؟ تنها یک راه داره اونم تبخیره...تبخیرشدن خیلی دردناکه"...
نمی دانم اشکهایم خیلی گرم بودند یا گونه هایم خیلی سرد، احساس کردم صورتم سوخت.
آرش اشکهایم را پاک کرد و گفت:
–تا تو نخوای هیچ اتفاقی نمیوفته...اینقدرخودت رواذیت نکن.
حالا که پرده ی اشکم پاره شده بود اشکهایم به هم دیگر فرصت نمی دادند.
آرش نزدیکم نشست و اشکهایم را پاک کرد. بعد
دستهایش دور کمرم تنیده شدند.
–طاقت دیدن گریه هات رو ندارم راحیل،
اگه تو بخوای از اینجا میریم، میریم یه جایی که کسی پیدامون نکنه...
با ُبهت گفتم:
–پس مادرت چی؟ بااون قلبش.
اون که به جز توکسی رو نداره.
–توگریه نکن، بیا حرف بزنیم، بیا نقشه بکشیم، تو بگو چیکار کنیم. تو زرنگی راحیل، همیشه یه راهی پیدا می کنی.
مایوسانه نگاهش کردم.
–وقتی پای مادرت وسطه هیچ کاری نمیشه کرد... اون فقط میخواد بچه ی کیارش رو داشته باشه. خب حقم داره.
آنشب تا دم صبح خوابمان نبرد و با آرش هر راهی را برای خلاص شدن از این شرایط مرور کردیم ولی فایده ایی نداشت.
آخرش میرسیدیم به مادر ارش که با وجودش نمیشد کاری کرد.
چند روز گذشت.
من به خانواده ام حرفی نزده بودم. جرات گفتنش را نداشتم.
ولی از حالِ بدم و اشکهای پنهانی که در خانه می ریختم و مکالمات تلفنی که با آرش داشتم کم کم همه متوجه ی قضیه شدند.
البته می خواستم بعداز مراسم هفتم کیارش موضوع را بگویم اما خودشان زودتر فهمیدند.
به اصرار مادر آرش برای مراسم هفت برادرشوهرم قرارشد مثل روز سوم مراسم بگیرند.
آرش وقتی از برنامه ی مادرش باخبرشد، اخم هایش در هم رفت و گفت :
–مامان جان هزینه اش زیاد میشه، همه ی پس انداز من تا روز سوم کیارش خرج شدو تموم شد، دیگه ندارم .
مادرش کارتی از کیفش درآورد و به آرش داد و گفت:
–هرچقدر هزینه کردی ازش بردار، واسه روز هفتم هم از همین کارت خرج کن.
آرش باچشمهای گردشده به کارت نگاه کرد.
–از کجا اوردی مامان؟ شما که با این حقوق به زور تاسر برج می رسونی...
مادرش بغض کرد.
–بچم کیارش از وقتی بابات فوت شد هر ماه به اندازه همون حقوقی که می گیرم می ریخت توی کارت به عنوان خرجی، که یه وقت کم نیارم. منم بهش دست نزدم برای روز مبادا، بعد گریه کرد وادامه داد :
–الهی بمیرم نمی دونست این پولها خرج مراسم خودش میشه.