#خاطره
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
از همان سن کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به امام زمان(عج) داشت.
می گفت: من دوست دارم امام زمانم (عج ) از من راضی باشد.
نماز #امام_زمان (عج) را همیشه می خواند.
صورت امیر را زنبور نیش زده بود. به حالت بدی متورم شده بود، اما اصرار داشت در مراسم تشییع شهید نوژه شرکت کند. وقتی از مراسم برگشت دیدم جای نیش زنبور خوب شده است.
ازش پرسیدم چه شده:
گفت: وقتی تابوت #شهید نوژه تشییع می شد مردی نورانی را دیدم که سوار بر اسب در میان جمعیت بود. آن آقا شمشیری بر کمرش بود و روی شمشیرش نوشته بود: یا مهدی-عج، یکباره امام به سراغم آمدند و پرسیدند: «صورتت چرا ورم کرده؟» بعد آقا دستی به صورتم کشید و گفت خوب می شود. باورش برای خیلی ها سخت بود. اما نشانه ای که نشان از بهبودی امیر بود مرا به تعجب وا داشت. من حرف امیر را باور کردم. من که پدرش بودم از او گناهی ندیدم. بارها[او را] در حال خواندن نماز امام زمان(عج) دیده بودم. برای کسی از این ماجرا چیزی نگفتم چون باورش سخت بود.
شهید امیر امیرگان در سال 1366 به شهادت رسید. همه بدنش سوخته بود. ولی تعجب کردم. فقط گونه سمت راست صورت امیر همان جایی که آقا دست کشیده اند سالم مانده بود؛ حالا مطمئن شدم که فرزند پاک و مؤمن من در نوجوانی به خدمت امام-زمان-عج مشرف شده است.
@komail31 ☘🌸☘
12.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📺نماهنگ زیبای همخوانی قرآن کریم
💠گروه تواشیح بین المللی تسنیم💠
🌀بر اساس تلاوت به یادماندنی شیخ محمد صدیق منشاوی
📜آیات پایانی سوره مبارکه حشر و آیات ابتدایی سوره مبارکه علق
🕌تصویر برداری شده در:
مسجد تاریخی جامع اصفهان
📺مشاهده و دریافت نسخه باکیفیت:
🖥 aparat.com/v/eVZb1
📲لينک کانال ایتا:
🌐 @tasnim_esf
خدایا به حق آیات قرآن در ظهور #امام_زمان تعجیل بفرما
@komail31
#خاطره
🔹زینت خانه باید قرآن باشد.
حتما بخوانید...کاش مسئولین این زمونه هم اینگونه بودن...
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
همه جا مصطفی سعی میکرد خودش کمتر از دیگران داشته باشد، چه لبنان، چه کردستان، چه اهواز. لبنان که بودیم جز وسایل شخصی خودم چیزی نداشتیم. در لبنان رسم نیست کفششان را دربیاورند و بنشینند روی زمین.
وقتی خارجیها میآمدند یا فامیل، رویم نمیشد بگویم کفش دربیاورید. به مصطفی میگفتم «من نمیگویم خانه مجلل باشد، ولی یک مبل داشته باشد که ما چیز بدی از اسلام نشان نداده باشیم که بگویند مسلمانها چیزی ندارند، بدبختاند». مصطفی به شدت مخالف بود، میگفت «چرا ما این همه عقده داریم؟ چرا میخواهیم با انجام چیزی که دیگران میخواهند یا میپسندند نشان بدهیم خوبیم؟ این آداب و رسوم ما است، نگاه کنید این زمین چه قدر تمیز است، مرتب و قشنگ! اینطوری زحمت شما هم کم میشود، گرد و خاک کفش نمیآید روی فرش». از خانهٔ ما در لبنان که خیلی مجلل بود همیشه اکراه داشت. ما مجسمههای خیلی زیبا داشتیم از جنس عاج که بابا از افریقا آورده بود. مصطفی خیلی ناراحت بود و خودمان دو تا همهٔ آنها را شکستیم. میگفت «اینها برای چی؟ زینت خانه باید قرآن باشد. به رسم اسلام. به همین سادگی». در ایران هم چیزی نداشتیم هرچه بود مال دولت بود. زیرزمین دفتر نخستوزیری را هم که مال مستخدمها بود به اصرار من گرفت. قبل از این که من بیایم ایران، در دفترش میخوابید. مصطفی حتی حقوقش را میداد به بچهها. میگفت «دوست دارم از دنیا بروم و هیچ نداشته باشم جز چند متر قبر و اگر این را هم یک جور نداشته باشم، بهتر است».
راوی: غاده جابر (همسر #شهید_چمران )
اللهم صل علی محمد و آل محمد وعجل فرجهم
@komail31 🍃🌸🍃
علمدارکمیل
آرش لباس پوشیده بود و در حال خشک کردن موهایش وارد سالن شد . –مادر شوهرم با دیدنش بلندشد و به طرفش پ
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس
📑 قسمت صد و نوزده
🔻 این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، من هرکاری بتونم انجام میدم اصلا نیاز به این کارها نیست. آخه چی شده؟
همان لحظه آرش داخل اتاق شد و با خشم به مادرش نگاه کرد و دستش را گرفت.
–پاشید ببرمتون توی اتاق خودتون.
–مادرش با عصبانیت دستش را کشید.
–نه، خودم می خوام باهاش حرف بزنم، صبح تاشب التماسش میکنم تاراضی بشه.
آرش گره ی ابروهایش بیشتر شد و گفت:
–شما مهلت بده من خودم باهاش حرف میزنم.
–اگه تو می خواستی بهش بگی تاحالا گفته بودی، مژگان میگفت فریدون از همون روز اول بهت گفته. آرش رنگِ صورتش قرمز شد و صدایش را بلندتر کرد و گفت:
–دیگه چیا گفته از جنایتهای برادرنامردش، اونقدر بی عاطفه س که هنوز از بیمارستان پام روخونه نذاشته بودم جلوی در بهم گفت، من یه چشمم اشک، یه چشمم خون، اون درمورد بردن خواهرش برام گفت. اون اصلا...
فوری بلندشدم ودستش را گرفتم و از اتاق کشیدمش بیرون ونگذاشتم ادامه بدهد.
–آرش به خاطر خدا هیچی نگو، دوباره حالش بدمیشه ها،
چرا با مادرت اینجوری حرف می زنی؟ چی شده که تو بهم نمیگی؟
سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت و رفت روی کاناپه نشست.
رفتم برایش یک لیوان آب خنک ریختم و کمی هم گلاب اضافه کردم و به دستش دادم.
–بخور، اعصابت روآروم می کنه. من میرم به مامان سربزنم.
_نه راحیل، تو نرو، اشاره کرد به مبل وگفت:
–لطفا بشین اینجا تا بیام.
دراتاق باز بود و زمزمه وار صدایشان را میشنیدم. لحن آرش التماس آمیز و ملایم بود.
مادرش هم آرام حرف میزد و به نظر مجاب شده بود. بعدازچند دقیقه آرش مادرش را به اتاق خودش برد تااستراحت کند و بعدامد کنارم نشست.
–حالم بده راحیل سرگیجه دارم.
دل شوره داشتم. می خواستم زودتر بگوید چه شده ولی دندان سر جگر گذاشتم.
–برو دراز بکش من برم برات شربت عسل درست کنم.
–میام کمکت، یه پارچ درست کنیم واسه هممون، خودتم رنگ توی صورتت نیست.
–توبرو، من خوبم، درست می کنم.
–ممنونم
شربت رو درست کردم.
همین که اولین لیوان را پرکردم دست آرش را دیدم که برش داشت و با صدایی که بغض داشت گفت:
–این روبرای مامان می برم. توام بقیه اش روببر توی اتاق. وقتی چشم هایم به پلکهای خیسش افتاد فهمیدم پس سرگیجه بهانه بوده رفته بود بغضش را خالی کند.
سینی را داخل اتاق بردم، ازکناراتاق مادرآرش که رد میشدم. شنیدم که آرش به مادرش می گفت:
علمدارکمیل
📕 رمان عبور از سیم خاردارهای نفس 📑 قسمت صد و نوزده 🔻 این کارها چیه مامان، تو رو خدا اینجوری نکنید، م
به من و راحیلم فکر کن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟...
رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرامش می کردم، چند دقیقه روی تخت نشستم ولی آرش نیامد. احساس گرما کردم بلند شدم و مانتوام را که هنوز تنم بود را درآوردم و
موهایم را برس کشیدم و به خودم عطر زدم، نمی خواستم به هیچ چیز فکرکنم.
یادآوری چشم های اشکی آرش دلم را بیتاب کرد. پیش خودم فکر کردم شاید فریدون به آرش گفته است تا نامزدت از من عذرخواهی نکند بابت توهینهایی که به من کرده، نمیگذارم خواهرم بیاید. یعنی به خاطر موضوع به این مسخرگی اینقدر دل این مادر را می لرزاند؟
"نه بابا فکر نکنم واسه این باشه"...
دوباره توی ذهنم می گشتم تا دلیل التماسهای مادرآرش را پیداکنم، ولی به نتیجه ی منطقی نرسیدم.
با پیچیده شدن دستهای آرش دورم وگذاشتن صورتش روی سرم به طرفش برگشتم. آرش دوباره مهربان شده بود؛ ولی لبخندی
روی لبهایش نبود. دلم برایش تنگ شده بود. دستهایم را روی دوطرف صورتش گذاشتم. ته ریشش بلندترشده بودو کف دستم فرومی رفت؛ وَاین برایم خوش آیند بود.
–آرش چرا اینقدرغصه می خوری؟ چرا بهم نمیگی چی شده؟ هرچی باشه باهم حلش می کنیم. آرش، باتو که باشم هیچی به چشمم
نمیاد، اگه قراره برم از کسی عذرخواهی کنم بگو، من مشکلی ندارم. چرا اینقدرخودتون روعذاب می دید. باحرفم دوباره نینی چشم هایش رقصید.
من را در آغوشش کشید و صورتش را گذاشت روی سرم وگفت:
–باهم؟ بعد مکثی کرد.
–از کی عذرخواهی کنی قربونت برم، همه باید بیان از تو عذرخواهی کنن.
صورتم رابا دستهایش قاب کرد.
این روزها خدا روالتماس می کنم که معجزه کنه...توام دعا کن راحیل، میگن وقتی دونفرهمدیگه رودوست داشته
باشن، دعاشون گیراتره...
–دعا؟
دستم را گرفت و نشستیم روی تخت، دوتا لیوان شربت ریخت ویکی را به من داد.
–بخور راحیل، هرچی دیرتر بدونی بهتره...
–بخور دیگه، ببین دستهات چقدر سرده.
رویم را برگرداندم وگفتم:
–می خوای زجرکُشم کنی؟
–نگو راحیل، خدا نکنه...
–مگه قرار نبود هرچی شد درموردش حرف بزنیم؟
چیزی نگفت. اگه نگی میرم ازمامان می پرسم.
برای چندثانیه سکوت کرد.
–می خواستم حداقل چند روز بگذره خودم حالم بهتر بشه، از شوک بیرون بیام بعد بهت بگم. ولی انگار قراره همه چی باهم قاطی بشه.
لیوان را به لبهایم نزدیک کرد.
–همه اش رو بخور میگم، ولی باید قول بدی عکس العملی از خودت نشون ندی.
نمی دانم چرا بین این همه غم یاد حرف خودش افتادم.
–مگه من گاو دریاییم؟ حرفهای خودم رو به خودم میگی؟
کوتاه خندید و دستم را گرفت و به لبهایش چسباند.
علمدارکمیل
به من و راحیلم فکر کن مامان، دلتون برای ما نمی سوزه؟... رد شدم و وارد اتاق آرش شدم. اینجا احساس آرا
_ راحیل تو رو چیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد.
–تاسه می شمارم باید سربکشی و لیوانت خالی بشه وگرنه اصلا نمی گم. شوخی هم ندارم...
بعد شروع کرد به شمردن.
–یک...دو...
هنوز نصف لیوان را هم نخورده بودم، همین که خواست بگوید سه، بقیه ی شربت را داخل پارچ ریختم و لیوان خالی را جلوی چشم هایش گرفتم.
لبخند پهنی زد و هر دو دستم را گرفت وبوسه بارانشان کرد .
–حالا یگه من رو دور میزنی؟
وقتی نگاه منتظرم را دید، لبخندش محوشد.
–توباختی خانم، ولی بهت می گم فقط به خاطر کلکی که زدی.
اصلا توکه اینقدر زرنگی شایدراهی برای دور زدن پیداکردی.
–مگه تحریمه که باید دورش بزنیم؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اونوقت آمریکا کیه؟
کمی مِن ومِن کرد.
–همون برادرعوضی مژگان، گفته، می خواد خواهرش رو ببره خارج باخودشون، یعنی کلا همگی میخوان برن با خانواده.
مامان هم که دیگه می بینیش، جونش به بچه ی کیارش بسته س، از وقتی شنیده داره پس میوفته.
–خب، این روکه مامانت گفت. دلیل رفتنش چیه؟ اون که شماها رو بیشتر ازخانواده ی خودش دوست داشت، چرا حالا میخواد بره؟
علمدارکمیل
_ راحیل تو رو چیکارت کنم؟ چندلحظه نگاهم کرد و بعد نگاهش روی لیوانم سُر خورد. –تاسه می شمارم باید س
نفس عمیقی کشید.
–الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده اش هم پشتش هستن.
تعجب زده گفتم:
–چرا؟
–میگن اینجا کسی رو دیگه نداره واسه خاطر کی بمونه، آشنا ماشنا هم زیاد اونجا دارن. کارهای مژگان رو میتونن زود ردیف کنن که بره.
–خب خود مژگان چی میگه؟
–من که یه بار بیشتر باهاش حرف نزدم اونم خیلی کوتاه...فقط ازم خواست که نذارم بره.
–اگه کاری از دستت برمیاد خب براش انجام بده.
سکوت کرد.
پرسیدم:
–الان این چیزایی که گفتی به من چه ربطی داشت؟ چرا مامان به من التماس می کرد؟
پیشانی اش عرق کرده بود سرش را پایین انداخت و جواب نداد.
باصدای درهر دو برگشتیم، مادرش بود.
از صدای لرزانش فهمیدم حالش خوب نیست. رنگش حسابی پریده بود و صورتش عرق کرده بودو نفسهایش نظم نداشت.
سریع رفتم زیر بغلش را گرفتم و با کمک آرش به اتاقش بردیمش، گفت:
–مامان باید بریم بیمارستان.
–نه، فقط بگو، گفتی بهش یانه؟
آرش با صدای کنترل شده ای گفت:
–مامان جان، چرا اینقدر عجله دارید، اونا که الان پای پرواز نیستن، حالا تا برای مژگان دعوت نامه بفرستن یک ماه طول می کشه. شماها چتونه؟ هنوز کفن برادر بدبخت من خشک نشده به فکر شوهر دادن زنش هستید.
–می ترسم آرش، از اون برادرش اونجور که من شنیدم هرکاری برمیاد، می خوام مژگان اینجا جلوی چشمم باشه، یه وقت از
سر لج بازی با کیارش بلایی سربچش نیارن. آخه این آخریا با هم شکرآب بودن. نکنه انتقام بگیره. اون دیونه س. من بیمارستان نیاز ندارم، مژگان بیاد حالم خوب میشه. اون باید عده اش تموم بشه بعد شوهر کنه، فقط باید الان رضایت
بدید.
از حرفهایشان سردرنمی آوردم، آرش که حرف نمیزد باید دنبال نخود سیاه می فرستادمش.
کمک کردم تا مادرش دراز بکشد وبعد روبه آرش گفتم:
–سیب دارید؟
–چطور؟
اگه می خوای حالش بهتر بشه یدونه رنده کن با گلاب براش بیار. مشکوک نگاهم کرد.
–من که نمی تونم خودت بیا.
–میام، تو برو منم لباسهای مامان روعوض کنم میام، خیسه عرقه.
با اکراه از اتاق بیرون رفت.
در را بستم و فوری لبه ی تخت نشستم.
علمدارکمیل
نفس عمیقی کشید. –الانم همینه، فقط برادرش داره زورش می کنه. خانواده اش هم پشتش هستن. تعجب زده گفتم:
مامان، آرش به من چیزی نمیگه، شما بگید چی شده؟ چرا شما بهم التماس می کردید؟
او هم بی مقدمه گفت:
–خانواده مژگان گفتن تنها شرط موندن مژگان اینه که عقد آرش بشه.
البته همه ی اینا ازگور اون برادرش بلند میشه ها، خاک توی سرش اصلا هیچی حالیش نیست. تو قبول کن راحیل من سرتا پات رو طلا می گیرم، یه زمین توی شهری که عمه ی آرش زندگی میکنه دارم خیلی بزرگه، می فروشمش برات خونه و ماشین میخرم، بقیه اش هم میذارم توی حسابت تو فقط...
مادر آرش مدام حرف میزد، ولی من دیگر گوشهایم یاری نمیکرد برای شنیدن... دهانم خشک شد. بیابان بود و من می دویدم گرمم بود خیلی گرم، ولی باز هم می دویدم، صدای مادر آرش زمزمه وار در گوشم اکو میشد ولی نمی فهمیدم چه میگوید. میخواستم دور بشوم؛ تا صدایش قطع شود؛ ولی هرچه می رفتم فقط خستگی وعرق وگرما نصیبم میشد، صدایش مثل زنبور در گوشم بود. ناگهان وسط بیابان آرش را دیدم که
با وحشت مقابلم زانو زد و صدایم کرد. انگار می خواستم آنقدر بدوم تا به آرش برسم. پیدایش کردم و ایستادم.
لبهایش تکان می خورد، به نظرم امد صدایم میکرد. لیوان آبی آورد.
صورتم خنک شد.
–راحیل. تو چت شده، مامان چی بهش گفتی؟
دستش را گرفتم دیگر گرمم نبود، خنک شده بودم.
–من خوبم آرش.
بلندم کرد تا مرا به اتاق خودش ببرد؛ ولی پاهایم جانی برای راه رفتن نداشتند. دستهایش را زیر پاهایم انداخت و بلندم کرد و روی تخت خودش درازم کرد.
–سردمه آرش.
فوری یک پتو آورد.
گرم که شدی میریم دکتر، حتما فشارت افتاده، باید سرم وصل کنی.
–آرش.
با بغض جواب داد.
–جانم.
با کمی مکث گفتم:
–مژگان خودشم راضیه؟ یا دارن مجبورش میکنن؟
آرش عمیق نگاهم کرد. سیب گلویش بالا و پایین شد و گفت:
–اگه دیگه سردت نیست بریم درمانگاه.
–ارش جوابم رو بده.
–فعلا استراحت کن بعدا با هم حرف میزنیم. بعد از اتاق بیرون رفت.
این حاشیه رفتنها یعنی پس مژگانم...
مادر آرش وارد اتاق شد وگفت:
–الهی من بمیرم که باعث شدم اینجوری بشی. بلند شدم ونشستم وتکیه دادم به تاج تخت وگفتم:
–من خوبم مامان، نگران نباشید.
–راحیل می بینی توچه بدبختی گیر افتادیم. لبهای مادرشوهرم کبود بود و حالش هنوز جانیامده بود.
بایادآوری حرفهایش پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفت.
–مامان نمیشه بچه رو بعد از دنیا امدن بده به شما خودش بره هرجا که دوست داره؟
–میگه من از بچم جدانمیشم، خب مادره دیگه...
آرش با لیوان آبی که چند قند داخلش ریخته بود وارد اتاق شد و با دیدن مادرش دستش را گرفت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد و گفت:
–مامان جان شما حالتون بده، برید استراحت کنید بذارید راحیل هم یه کم بخوابه، تاروح داداش بدبختم کمتر با این حرفها تو قبر بلرزه.
بعداز رفتن مادرشوهرم، که انگار از کار آرش ناراحت هم شده بود. آرش کنارم نشست و لیوان را به طرفم گرفت. رویم را برگرداندم. لیوان را روی میز کنار تخت گذاشت.
–اگه واست قسم نخورده بودم هیچ وقت به خاطر تو، مامان
رو ناراحت نکنم، الان یه چیزی بهش می گفتم.
لبم را به دندان گرفتم.
–الانم همچین باهاش خوب حرف نزدی.
–اگه بدونی وقتی تو اون حال دیدمت چی بهم گذشت. مامان فقط می خواد به خواسته ی خودش برسه، یه کم به ما فکر نمیکنه.
سرم را پایین انداختم وآرام گفتم:
–پس اون بداخلاقیها وبی محلیها واسه خاطر این بود؟
سرش را به علامت تایید تکان داد.
نگاهش کردم سرش پایین بود، جز، جز، صورتش را از نظر گذراندم، چهره اش عوض شده بود. به نظرم این به هم ریختگی اش جذابتر ومردانه ترش کرده بود. حالا دیگر برای به دست آوردنش باید می جنگیدم، ولی باکی؟ بامادرشوهرم که
یک زن دل شکسته بود وتمام زندگی و امیدش در نوه اش خلاصه میشد؟ یا با مژگان که اصلا خودش هم نمیداند از دنیا چه می خواهد.
شاید هم باید با خودم بجنگم...برای از دست دادن آرش
باید با خودم میجنگیدم.
✍ نویسنده لیلا فتحی پور
@komail31 ☘🌸☘☘☘
✨﷽✨
#حدیث
پيامبر خدا صلى الله عليه و آله:
اى ابوذر! پنج چيز را پيش از پنج چيز غنيمت شمار: جوانيت را پيش از پيريت و تندرستيت را پيش از بيماريت و توانگريت را پيش از تهى دستيت و آسودگيت را پيش از گرفتاريت و زندگيت را پيش از مردنت
منبع📚:ميزان الحكمه جلد13 صفحه 170
7.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬مرحمت بالازاده رو میشناسید؟!👆
👆نوجوانی که محافظان رئیس جمهور رو دیوونه کرد!!
┈┈••✾❀🌸❀✾••┈┈
@komail31
10.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 #کلیپ
🎙حجتالاسلام ماندگاری
🔸میترسم #امام_زمان (عجل الله ) منو از تیمش اخراج کنه...!
♥️🦋♥️
@komail31