پِلاک را از گَردنت دَرآوردی
گُفت: از کُجا تو را بِشناسَند..؟!
گُفتی: آنکه باید بِشناسد، میشِناسَد...🌿
#شھیدگمنام💔
تلنـــــگࢪ🌴
#میگفت↓
میدونی ڪِی
ازچشمِ خدا میوفتی؟!
زمانی ڪه آقا #امامزمان❗️
سرشوبندازه پایینو
ازگناهڪردنتو خجالت بڪشه
ولی تـوانگار نـه انگار..!
✨ رفیــق
نزارڪارت بـه اونجاها برسـه!!!
❤️🍃
🍃
•
•
●💛|ࢪوایتےازتو|💛●
•
•
ابراهیم هر وقت اسم مادر سادات به زبان می آورد بلافاصله میگفت: سلام الله علیها.
یکبار در زورخانه مرشد بخاطر #ایام_فاطمیه شروع به خواندن اشعاری در مصیبت #حضرت_زهرا کرد.
ابراهیم همینطور که شنا میرفت باصدای بلند گریه می کرد و آنقدر گریه کرد که مرشد مجبور شد شعرش را تغییر دهد. روزی که از بیمارستان مرخص شد حدود ۸ نفر از رفقایش حضور داشتند ابراهیم گفت وسط اتاق پرده بزنید تا خانم ها نیز بتوانند بیایید می خواهم روضه حضرت زهرا بخوانم.
●
•
°•~`💔
●|@komeil3|●
فکر کن خدا فقط یک بنده داره و اون تویی!
حالا برای کسی که تنها تو رو داره چه میکنی..
تا حالا به لبخند خدا فکر کردی؟
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یڪ نگاه..👁❌ #پیشنھادفوقالعاده👌🏻
ࢪفقآحواسمونبھنگاهامونباشھ...
ممکنہبایڪنگاهازخداوایمانمون
خیلےخیلےدوربشـیم💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یادمافتادمسیرحرماز راهنجف بازڪردمهوسچاییعراقےهارا..
منترڪچایۍڪردهبودمسالیانے...
موکببہموکب #اربعین چایۍخورمڪرد💔
#باز_کردم_هوسِ_چایِ_عراقیها_را
#ثواب_یھویۍ💜:)
شبجمعہست...
شھداروباذڪرصلواتیادڪنید🌱
مخصوصا #داشابرام💞
#اللھمصلعلےمحمدوآلمحمدوعجلفرجھم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری💜
هرگاه شب جمعه شهدا را یاد کردید، آنها شما را نزد سیدالشهدا(ع) یاد میکنند.💞
بیاد #شهید_ابراهیم_هادی
شادی روحش صلوات 🌱
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#استوری میڱـمڪࢪبلا...💔
دورازحرمت... ؛
دغدغہجزروضہندارم
سرگرمِگرفتارۍودرگیرِفراقم !
دݪتنگمودݪتنگمودݪتنگِ
- عرآقم(:"💔😔
#اربعین
یہبندهخدایۍمیگفت:
همہمیگن:شھدارفتن
تامابمونیم...!
ولےمنمیگم:شھدا؛
رفتنتامادنبآلشونبریـم..🚶♂
آره...!
جـامــوندیــم...! :)💔
دلروبایدصافکرد!!!
#هوالعشق🖤
#پارت_شانزده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
با صدای صحبت دو نفر آرام چشمانش را باز کرد ،همه چیز را تار می دید،چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت ،تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
ــ سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
دو روز از اون اتفاق می گذشت،سمانه فکرش خیلی درگیر بود ، می دانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده و شکایت داره پیگیری میشه اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.
روبه روی آینه به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت و سوار تاکسی شد .آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید ،چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد .
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
ــ بله بفرمایید
ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
سمانه نمی توانست باور کند،با شنیدن حرف های سرگرد رومزی دیگر جای شکی نمانده بود،کمیل چیزی را پنهان می کند،تصمیمش را گرفت،باید با کمیل صحبت می کرد.
سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
#ادامہ_دارد...
@komeil3
#هوالعشق🖤
#پارت_هفده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریツ
روبه روی باشگاه بدنسازی که نمای شیکی داشت ایستاد ، با اینکه به خاطر حرف های آن شب کمیل هنوز عصبی بود، اما باید از این قضیه سر درمی آورد.
آیفون را زد و منتظر ماند اما جوابی نشنید،تا می خواست دوباره آیفون را بزند،در باز شد و مرد گنده ای از باشگاه خارج شد،سمانه از نگاه خیره اش لرزی بر تنش افتاد؛
ــ بفرمایید خانوم
ــ با آقای برزگر کار داشتم
ــ اوه با کمیل چیکار داری؟بفرمایید داخل،دم در بَده.
و خودش به حرف بی مزه اش خندید !
سمانه کمیل و باشگاه لعنتیش را در دلش مورد عنایت قرار داد.
ــ بهشون بگید دخترخاله اشون دم در منتظرشون هست
و از آنجا دور شد و کناری ایستاد.
پسره که دانسته بود چه گندی زده زیر لب غر زد:
ــ خاک تو سرت پیمان، الان اگه کمیل بفهمه اینجوری به ناموسش گفتی خفت میکنه.
سمانه می دانست آمدن به اینجا اشتباه بزرگی بود اما باید با کمیل حرف می زد.
بعد از چند دقیقه کمیل از باشگاه خارج شد و با دیدن سمانه اخمی کرد و به طرفش آمد:
ــ سلام ، برای چی اومدید اینجا؟
ــ علیک السلام، بی دلیل نیومدم پس لازم نیست این همه عصبی بشید
کمیل دستی به صورتش کشید و گفت :
ــ من همیشه به شما و صغری گفتم که نمیخوام یک بارم به باشگاه من بیاید
ــ من این وقت شب برای صحبت کردن در مورد گفته هاتون نیومدم،اومدم در مورد چیز دیگه ای صحبت کنم!
ــ اگه در مورد حرف های اون شبه،که من معذرت...
ــ اصلا نمیخوام حتی اون شب یادم بیاد،در مورد چیزی که دارید از ما پنهون میکنید اومدم سوال بپرسم.
ــ چیزی که من پنهون میکنم؟؟اونوقت چه چیزی؟
ــ چیزی که دارید هر کاری میکنید که کسی نفهمه،راست و حسینی بگید شما کارتون چیه؟
کمیل اخمی کرد و گفت:
ــ سید و خاله فرحناز یادتون ندادن تو کار بقیه دخالت نکنید؟؟
ــ چرا اتفاقا یادم دادن،اینم یادم دادن اگه کار بقیه مربوط به من و عزیزانم بشه دخالت کنم.
ــ کدوم قسمت از کارام به شما و عزیزانتون مربوط میشه اونوقت
سمانه نفس عمیقی کشید وگفت:
ــ اینکه از در خونه ی عزیز تا دانشگاه ماشینی مارو تعقیب کنه،اینکه شما برای اینکه نمیخواید اتفاقاتی که برای کسی به اسم رضا برای شما اتفاق بیفته و همه ی وقت دم در منتظر ما موندید،بازم بگم؟؟
کمیل شوکه به سمانه نگاه کرد
ــ بگم که همون ماشین اون روز نزدیک بود اسید بپاشه روی صورت خواهرت
کمیل با صدای بلندی گفت:
ــ بسه
ــ چرا بزارید ادامه بدم
کمیل فریاد زد:
ــ میگم بس کنید
#ادامہ_دارد...
@komeil3
[`~°•💔 ]
شبجمعہایگلزهـــرا
کربلارفتےیآدماهمباش..💔
#دلتنگحࢪماࢪباب😔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
[💔`😭]
درد داریــم کــه ایــن مــوقـع شب بیداریم 💔
ورنـه هر آدم سـالـم سـر شــب میخـوابـد..🥀
#دلتنگحࢪمشاهکࢪبݪا