eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
ساعت‌بھ‌ وقت‌آرزو❤️:))) 00:00
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
صبح شد باز دلم تنـــگ تـــو... از دور سلام تــــو نیاز و ضــــربان دلمے خــتم ڪلام... ✋🏻❤️ 🌱
یعنۍ . . . 🙃💔؟؟؟
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
یعنۍ . . . #میشہ🙃💔؟؟؟
[♡حسین‌جـان، این‌روزهاهمہ‌چیز را تارمیبینم...؛ حتےعکسِ‌تو را....💔
کربلا فقط به رفتن و کربلایی شدن نیست.. به کربلایی موندنِ😊 گاهی وقتا ممکنه حتی جسمت راهی کربلا نشه اما روحت ، قلبت و تمام وجودت کربلایی باشه🍃 اگه اینجوری کربلایی شدی از همه ی کربلایی ها جلو میزنی...
●○||•⇩❤️:)))
💜🍃 🍃 . . 💛•|ࢪوایتےازتـو|•💛 . . برای دیدن ابراهیم به مقر اطلاعات و عملیات رفتم، پس از حال و احوالپرسی و صحبت گفت: "صبرکن تا محل گردان تو رو برسونم و با فرمانده شما صحبت کنم"، بعد هم با یک تویوتا به سمت مقرگردان رفتیم. توی راه به یک آبراه رسیدیم که همیشه هر وقت با ماشین از اونجا رد می‌شدیم، گیر می‌کردیم. گفتم: "آقا ابرام  برو از بالاتر بیا، اینجا گیر می‌کنی" گفت:"وقتش رو ندارم، از همین جا رد می‌شیم" گفتم: "اصلاً نمی‌خواد بیای، تا همین جا هم دستت درد نکنه من بقیه‌اش رو خودم می‌رم". گفت: "بشین سر جات، من فرمانده شما رو می‌خوام ببینم" و حرکت کرد. به خودم گفتم:" چه جوری می‌خواد از این همه آب رد بشه!" بعد تو دلم خندیدم و گفتم: "چه حالی می‌ده گیر کنه و یه خورده حالش گرفته بشه". اما ابراهیم یه الله اکبر بلند و یه بسم‌الله گفت و با دنده یک از اونجا رد شد. به طرف مقابل که رسیدیم گفت:  "ما هنوز قدرت الله اکبر رو نمی‌دونیم، اگه بدونیم خیلی از مشکلات حل می‌شه🌙🌻 :) 💞 ●|@komeil3|●
یه خواهش از جنابِ عزرائیل:| عزیزجان لطفا ما بچه شیعه ها رو با : کرونا سرطان تصادف مرگ طبیعی انواع سکته ها انواع بیماری های قلبی کلیوی ریوی و امثالهم نکُش ...! ما میخوایم
♡•• بعضی وقتا باید اروم باشی و همه چیز رو به خدا بسپارے... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌༻‌ @komeil3🖤
مادراست‌دیــگر...💔
_مخاطب‌خاص‌من❤️:)))
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
_مخاطب‌خاص‌من❤️:)))
همیشه مےگفت : زیباترین شهادت را می‌خواهم ! یڪبارپرسیدم : شهادت خودش زیباست ، زیباترین شهادت چگونه است ؟! درجواب گفت : این است ڪه جنازه‌اے هم از انسان باقے نماند..... °•{هادےدلهـــــا 🍃🌹}•°
seyedrezanarimani-@yaa_hossein.mp3
12.24M
🎵 رأس تو میرود بالای نیزه ها .... 💔 @komeil3🖤
از شهید بابائے پرسیدند: +عباس چخبر چکار میکنے!؟ _گفت: "بہ نگهبانے دل مشغولیم تا کسے جز خدا وارد نشود" -شهیدعباس‌بابائے🌿
🍃شهید ابراهیم هادی ! وقتی نگاه تو به مـن دوخته شده، نباید دست از پا خطا کنـم... تـو هم شهیدی هم شـاهـدی و هم سنگ‌صبور بی قراری‌های من..❤️ @Komeil3🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ヅ هر دو ساکت شدند،تنها صدایی که سکوت را شکسته بود نفس نفس زدن های عصبی کمیل بود،با حرفی که سمانه زد ،دیگر کمیل نتوانست بیخیال بماند و با تعجب نگاهی به سمانه انداخت: ــ آقا کمیل چرا شکایت نکردید؟چرا گفتید شکایت کردید اما شکایتی در کار نبود؟ کمیل نمی دانست چه به دختر لجباز و کنجکاوی که روبرویش ایستاده بگوید،هم عصبی بود هم نگران. به طرف سمانه برگشت و با لحت تهدید کننده ای گفت: ــ هر چی دیدید و شنیدید رو فراموش میکنید،از بس فیلم پلیسی دیدید ،به همه چیز شک دارید ــ من مطمئنم این.. با صدای بلند کمیل ساکت شد،اعتراف می کند که وقتی کمیل اینطور عصبانی می شد از او می ترسید!! ــ گوش کنید ،دیگه حق ندارید ،تو کار من دخالت کنید ،شما فقط دخترخاله ی من هستید نه چیز دیگری پس حق دخالت ندارید فهمیدید؟ و نگاهی به چهره ی عصبی سمانه انداخت سمانه عصبی با صدایی که سعی می کرد نلرزد گفت: ــ اولا من تو کارتون دخالت نکردم،اماوقتی کاراتون به جایی رسید که به منو صغری آسیب رسوند دخالت کردم.ثانیا بدونید برای من هیچ اهمیتی ندارید که تو کارتون دخالت کنم،و اینکه اون ماشین چند روزه که داره منو تعقیب میکنه! کمیل وحشت زده برگشت و روبه سمانه گفت: ــ چرا چیزی به من نگفتید ها؟؟ سمانه لبخند زد و گفت: ــ دیدید که من پلیسی فکر نمیکنم و چیزی هست که داری پنهون میکنید کمیل از رو دستی که از سمانه خورده بود خشکش زده بود سمانه از کنارش گذشت؛ ــکجا؟ ــ تو کار من دخالت نکنید کمیل از لجبازی سمانه خنده اش گرفته بود اما جلوی خنده اش را گرفت: ــ صبر کنید سویچ ماشینو بیارم میرسونمتون کمیل سریع وارد باشگاه شد بعد اینکه همه کارها را به حامد سپرد و سویچ ماشین را برداشت از باشگاه خارج شد ،اما با دیدن جای خالی سمانه عصبی لگدی به لاستیک ماشین زد: ــ اه لعنتی نمی دانست چرا این دختر آنقدر لجباز و کنجکاو است،و این کنجاوی دارد کم کم دارد کار دستش می دهد،باید بیشتر حواسش را جمع کند فکر نمی کرد سمانه آنقدر تیز باشد و حواسش به کارهایش است،نباید سمانه زیاد کنارش دیده شود،نمیخواهد نقطه ضعفی دست آن ها بدهد. نفس عمیقی کشید و دوباره به یاد اینکه چطور از سمانه رودست خورده بود خندید... خسته وارد خانه شد،سلامی کرد و به طرف اتاقش رفت که با صدای مادرش در جایش ایستا‌د؛ ــ شنبه خانواده ی محبی میان ــ شنبه؟؟ ـــ آره دیگه،پنجشنبه انتخاباته میدونم گیری فرداش هم مطمئنم گیری ،شنبه خوبه دیگه سمانه سری تکان داد و به "باشه" ای اکتفا کرد و به اتاقش رفت ... @komeil3
🖤 🌿 ヅ سمانه با صدای گوشی ،سریع کیفش را باز کرد و گوشی را از کیف بیرون آورد، با دیدن اسم صغری لبخندی زد: ــ جانم ــ بی معرفت،نمیگی یه بدبخت اینجا گوشه اتاق افتاده،برم یه سری بهش بزنم ــ غر نزن ،درو باز کن دم درم و تنها صدایی که شنید ،صدای جیغ بلند صغری بود. خندید و"دیوونه ای " زیر لب گفت. در باز شد و وارد خانه شد،همان موقع یاسین با لباس های سبز پاسداری از خانه بیرون آمد،با دیدن سمانه لبخندی زد و گفت: ــ به به دختر خاله،خوش اومدی ــ سلام،خوب هستید؟ ــ خوبم خداروشکر،تو چطوری ؟ این روزا سرت حسابی شلوغه ــ بیشتر از شما سرم شلوغ نیست ــ نگو که این انتخابات حسابی وقتمونو گرفته،الانم زود اومدم فقط سری به صغری بزنم و برم،فردا انتخاباته امشب باید سر کار بمونیم. ــ واقعا خسته نباشید،کارتون خیلی سنگینه لبخندی زد و گفت: ــ سلامت باشید خواهر،در خدمتیم ،من برم دیگه سمانه آرام خندید و گفت: ــ بسلامت،به مژگان و طاهاسلام برسونید. ــ سلامت باشید،با اجازه ــ بسلامت سمانه به طرف ورودی رفت ،سمیه خانم کنار در منتظر خواهرزاده اش بود،سمانه با دیدن خاله اش لبخندی زد و که سمیه خانم با لبخندی غمگین جوابش را داد که سمانه به خوبی ،متوجه دلیل این لبخند غمگین را می دانست،بعد روبوسی و احوالپرسی به اتاق صغری رفتند ،صغری تا جایی که توانست ،به جان سمانه غر زده بود و سمانه کاری جز شنیدن نداشت،با تشر های سمیه خانم ،صغری ساکت شد،سمیه خانم لبخندی زد و روبه سمانه گفت: ــ سمانه جان ــ جانم خاله ــ امروز هستی خونمون دیگه؟ ــ نه خاله جان کلی کار دارم ،فردا انتخاباته،باید برم دانشگاه ــ خب بعد کارات برگرد صغری هم با حالتی مظلوم به او خیره شد،سمانه خندید ومشتی به بازویش زد: ــ جمع کن خودتو ــ باور کن کارام زیادن،فردا بعد کارای انتخابات ،باید خبر کار کنیم،و چون صغری نمیتونه بیاد من خسته باشم هم باید بیام خونتون سمیه خانم لبخندی زد: ــ خوش اومدی عزیز دلم سمانه نگاهی به ساعتش انداخت ــ من دیگه باید برم ،دیرم شد،خاله بی زحمت برام به آژانس میگیری ــ باشه عزیزم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی صغری زد و همراه سمیه خانم از اتاق خارج شدند. ... @komeil3
🖤 🌿 ヅ بعد از اینکه کرایه را حساب کرد ،وارد دانشگاه شد،اوضاع دانشگاه بدجور آشفته بود، گروهایی که غیر مستقیم در حال تبلیغ نامزدها بودند،و گروهایی که لباس هایشان را با رنگ های خاص ست کرده بودند، از کنار همه گذشت و وارد دفتر شد ،با سلام و احوالپرسی با چندتا از دوستان وارد اتاقش شد ،که بشیری را دید،با تعجب به بشیری خیره شد!! بشیری سلامی کرد،سمانه جواب سلام او را داد و منتظر دلیل ورود بدون اجازه اش به اتاق کارش بود! ــ آقای سهرابی گفتن این بسته های برگه A4 رو بزارم تو اتاقتون چون امروز زیاد لازمتون میشه ــ خیلی ممنون،اما من نیازی به برگهA4 نداشتم،لطفا از این به بعد هم نبودم وارد اتاق نشید. بشیری بدون هیچ حرفی از اتاق خارج شد،سمانه نگاهی به بسته هایA4انداخت،نمی دانست چرا اصلا حس خوبی به بشیری نداشت،سیستم را روشن کرد و مشغول کارهایش شد. با تمام شدن کارهایش از دانشگاه خارج شد ،محسن با او هماهنگ کرده بود که او به دنبالش می آید، با دیدن ماشین محسن به طرف ماشین رفت و سوار شد: ــ به به سلام خان داداش ــ سلام و درود بر آجی بزرگوار تا می خواست جواب دهد ،زینب از پشت دستانش را دور گردن سمانه پیچاند و جیغ کنان سلام کرد،سمانه که شوکه شده بود،بلند خندید و زینب را از پشت سرش کشید و روی پاهایش نشاند: ــ سلام عزیزم،قربونت برم چقدر دلتنگت بودم بوسه ای بر روی گونه اش کاشت که زینب سریع با بوسه ای بر روی پیشانی اش جبران کرد. ــ چه خوب شد زینبو اوردی،خستگی از تنم رفت ــ دختر باباست دیگه،منم با اینکه گیرم،این چند روزم میدونم که خونه بیا نیستم یه چند ساعت مرخصی گرفتم کارمو سپردم به یاسین اومدم خونه. ــ ببخشید اذیتت کردم ــ نه بابا این چه حرفیه مامان گفت شام بیایم دورهم باشیم‌‌،بعد ثریا گفت دانشگاهی بیام دنبالت ،زینب هم گفت میاد. ــ سمانه دوباره بوسه ای بر موهای زینبی که آرام خیره به بیرون بود،زد . با رسیدن به خانه ،سمانه همراه زینب وارد خانه شدند ،بعد از احوالپرسی ، به کمک ثریا و فرحناز خانم رفت،سفره را پهن کردند و در کنار هم شام خوشمزه ای با دستپخت ثریا خوردند. یاسین به محسن زنگ زده بود و از او خواست خودش را به محل کار برساند،بعد خداحافظی ثریا و یاسین،زینب قبول نکرد که آن ها را همراهی کند و اصرار داشت که امشب را کنار سمانه بماند و سمانه مطمئن بود که امشب خواب نخواهد داشت. ... @komeil3
قسمت‌جدید تقدیم‌نگاهتون‌رفقآ❤️:)))