eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
وناگھان‌دلت‌میگیرد ازفاصله‌آنچہ‌مےخواستےوآنچہ‌هستے..💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
😍 در ڪشور عشق مقتدا خامنه‌ایسٺ❤️ فرماندهے كل قوا خامنه‌ایسٺ🕊 دیروز اگر عزیز مصر یوسف بود👑 امروز عزیز دل ما خامنه‌ایسٺ🦋 😍🌱💪🏼 ❤️ ●|@Komeil3|●
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
تعدادڪادوهای‌ارسالےبرا؎داداش‌بابک💜⇩ • 100تاشاخہ‌گل‌صلواٺ🌷 100تاشاخہ‌گل‌صلواٺ🌹 500تاشاخہ‌گل‌صلواٺ🌷 10
ࢪفقآدمتوݧ‌گـــرم😍✋🏻 16000 هـزارصلوات‌جمع‌شد. اجرتون‌بامـادرسـاداٺ💚:) ممنوݧ‌ڪه‌همیشہ‌‌داخل برنامھ هاۍکانال‌ همراهمیوݧ‌مےڪنید✨ ان‌شاءالله‌جبران‌کنیم😊✋🏻
Fadaeian_Haftegi_971202_3.mp3
19.59M
رفیق نیمه راه من خداحافظ💔🚶‍♂ 🎧 💔
تو‌کھ‌رفتی‌.. ولی‌باهمین‌عکسای‌مشتی‌وباحالته کھ‌هنوزم‌نفس‌میکشیم(: 😌 ❤️
دیده‌ایم‌که‌تك‌سایزهارابہ‌حراج‌میگذارند... بہ‌خاطـرمشترۍڪم‌شاݧ... ولۍتك‌سایزشھادت‌رامزایده‌اۍمیفروشند، هرکسۍبابت‌اش‌بھاۍبیشترۍبدهد، میدهنداش‌بہ‌او... بیشترین‌بھاکہ‌بہ‌عبآرت‌خوبۍنیست، بہ‌جایش‌مینویشم تمام‌داروندارش...💔
🖌هَمسَرَش‌رۅۍ تابۅتَش‌نِۅِشت... خِیݪۍدۅستَت‌دارَم❤️ شَہادَتَت‌مُبارَڪ‌عَزیزَم🌷 ''شَہیدمُحَمَدبِلباسۍ''
توصیه داداش حسینمونه😇 عکس باز شود😊 @Komeil3
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🖌هَمسَرَش‌رۅۍ تابۅتَش‌نِۅِشت... خِیݪۍدۅستَت‌دارَم❤️ شَہادَتَت‌مُبارَڪ‌عَزیزَم🌷 ''شَہ
🖌هَمسَرَش‌رۅۍ تابۅتَش‌نِۅِشت... خِیݪۍدۅستَت‌دارَم❤️ شَہادَتَت‌مُبارَڪ‌عَزیزَم🌷 ''شَہیدمُحَمَدبِلباسۍ''
مراقب‌امام‌حسین‌قلبمون‌باشیم❤️:)
~°•💔 ارمنــۍیك‌بـار رو زد حاجت‌خود‌راگرفت خوش‌بہ‌حــال ما‌کہ‌عمـرۍ درپی‌ات‌آواره‌ایم...🙂💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ヅ از اتاق خارج شد و در را بست،امیرعلی به طرفش آمد و بعد از سلام واحوالپرسی دستی بر روی شونه اش گذاشت: ــ اینا چی میگن؟ کمیل در حالی که به سمت در میرفت جوابش را داد: ــ کیا؟ ــ بچه های اینجا ــ چی میگن؟ ــ یکی از متهم هارو بردی تو اتاقت،موقع بازجویی شنود و دوربینو خاموش کردی. کمیل با اخم نگاهی به امیرعلی انداخت و گقت: ــ بچه های اینجا همیشه اینقدر فضولن ــ فضول نیستن،اما غیر عادی بود چون اولین باره اینکارو میکنی کمیل با عصبانیت غرید: ــ به اونا مربوط نیست،بهشون بگو هر کی سرش تو کار خودش باشه ،والا اینجا جایی ندارن ــ چقدر زود عصبی میشی کمیل ــ امیرعلی ،تو این وضعیت بحرانی کشور ،به جای اینکه تو فکر امنیت مردم باشن دارن فضولی میکنن ــ هستن،باور کن گروه خودت یک هفته است حتی به خونه هاشون سر نزدن شبانه روزی دارن کار میکنن ــ من باید برم اما برمیگردم،کسی حق نداره بره تو اتاقم ،هیچکس امیرعلی،اینجارو میسپارم به تو تا بیام .برگشتم یه گزارش کامل از مناطقی که زیر نظر ما هستن روی میزم باشه ــ باشه حتما،برو بسلامت سوار ماشین شد و از آنجا دور شد،به سمت آدرسی که سمانه برای او نوشته بود رفت،خیابان ها شلوغ بود،مثل اینکه طرفداران رئیس جمهور سعی نداشتند،جشن هایشان را به پایان برسانند!! کل خیابان ها بسته شده بودند،ترافیک سنگینی بود،صدای بوق ها و صدای جیغ و سوت های طرفداران و صدای دادهای معترضانه ی راننده های ماشین ها،در سرش می پیچیدند و سردردش را بیشتر می کردند، سرش را میان دستانش گرفت و محکم فشرد اما فایده ای نداشت،سرش را روی فرمون گذاشت و چشمانش را بست،آنقدر سردرد داشت،که دوست داشت چندباری سرش را روی فرمون بکوبد،با صدای بوق ماشین عقبی سرش را بالا برد ،مسیر باز شده بود. روبه روی کافی نت پارک کرد،سریع پیاده شد و وارد کافی نت شد.... ... @Komeil3
🖤 🌿 ヅ عصبی سوار ماشین شد ،با عصبانیت چند مشتی پشت سرهم بر روی فرمون کوبید: ــ لعنتی لعنتی کم کم دارد همه چیز پیچیده می شود ،و کار را برای او سخت تر می کند،نمی دانست چطور باید امشب به سمانه بگوید باید در بازداشگاه بخوابد، فقط فکر کردن به این موضوع،حالش را خراب می کرد.... ماشین را سریع روشن کرد و به طرف خانه رفت،باید از اوضاع آنجا باخبر می شود،حدس می زد،الان همه به هم ریخته و نگران هستند،امشب ساعت۹مراسم خواستگاری بوده،و نیامدن سمانه به خانه اوضاع را بهم ریخته بود. جلوی در خانه شان پارک کرد،سریع در را باز کرد و وارد خانه شد ، با ورودش متوجه گریه ی مادرش و صغری شد،فرحناز خانم با گریه قضیه نیامدن سمانه، را برای صغری تعریف می کرد،که حتما بخاطر پایش نتوانسته بود به خانه ی خاله اش برود. ــ سلام هردو با صدای سلام کردن کمیل برگشتند،کمیل نگاهی در چشمان سرخشان انداخت و پرسید: ــ اینجا چه خبره؟ ــ مادر ،سمانه کمیل که سعی کرد خود را نگران نشان دهد روبه مادرش گفت: ــ سمانه چی مادر؟حرف بزنید دیگه! ــ سمانه نیست،گم شده از صبح رفته بیرون تا الان نیومده ــ یعنی چی؟؟ ــ نمیدونم ،هیچی خبری ازش نداره،اقا محمود و یاسین و محسن دارن دنبالش میگردن،خالت داغون شده ،محمد هم داره میگرده ولی پیداش نکردن. ــ ای بابا،شاید رفته خونه دوستش،جایی؟؟ اینبار صغری با صدایی که از گریه، گرفته بود گفت: ــ سمانه دوستی نداره که بره خونشون ،تو دانشگاه همیشه باهم بودیم کمیل از جایش بلند شود؛ ــ من برم ببینم چی از دستم برمیاد ،شاید شب هم برنگشتمـ ــ باشه مادر،خبری شد خبرمون کن بعد از خداحافظی ،ازخانه خارج شد تا سوار ماشینش شد ،گوشیش زنگ خورد با دیدن اسم دایی محمد،حدس میزد خبردار شده: ــ بله ــ سمانه پیش توه؟ ــ آره محمد با نگرانی پرسید: ــ حالش چطوره؟ ــ به نظرتون چطور میتونه باشه؟ ــ کجایی الان؟ ــ دارم میرم محل کار ــ باشه منم میام،اما نمیخوام سمانه منو ببینه ــ باشه ــ کجاست الان؟ ــ تواتاقم محمد غرید: ــ کمیل،میدونی اگه بفهمن ــ میدونم ،اگر بفهمن پروندشو از من میگیرن،اما حالش خوب نبود دایی،نمیتونستم بزارم بره تو بازداشگاه محمد که از احساس خواهرزاده اش با خبر بود،و صدای داغونش از حال بدش خبر می داد، دیگر حرفی نزد. ــ دایی داری میای ،برام قرص مسکن بیار سرم داره میترکه ــ باشه دایی جان،به خودت فشار نیار،من الان میام خداحافظ ــ خداحافظ ... @Komeil3