『هۍنگاهتبڪنم!
گمبشومدࢪچشمت؛
گمشدݩدࢪشبِچشماݩتۅ
پیـداشـدݩاسـت ...¡』
-ســلامٌعـلیابراهیـم-
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
{`~°•💔🥀}
حسنشدۍکھغریبۍهمیشہناببماند
رد دودستابالفضلروۍآببماند
حسنشدۍکہسوالغریبکیستدرعالم
میانکوچھوگودالبۍجواببـماند💔
♡|@Komeil3|♡
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#بشدتپیشنھادۍ💔:)
دلممیگیره،آقامحسنیهدونهزائرمنداره
دلممیگیرهنهگنبدطلاحتیعلمنداره
دلممیگیرهحتیآقامشعرقدمقدمنداره
قدمقدمبایهعلم
یهشبمیریمتوصحنزیبایحسن
بهزودیتوصحنبقیعمیریمیهمشاے
باڪلۍسینهزن💚:)
#محمدحسینحدادیان
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#آرامشتوچهرهموجمیزنه شهید ابراهیم هادۍ :)💛
نگاهشبھتوست
مباداگناهکنۍ🙃💔
شهید #محسن_حججی :
«زهرا درعشق من به خودت و پسرمون علی شک نکن
👌 ولی وقتی که پای حضرت زینب(س) بیاید وسط؛ زهراجان من شماها رامیگذارم ومیروم...
●|@Komeil3|●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚✨
✨
•
•
#قیمٺـےیاغیرٺـے؟!
【آدمهـادودسٺـہانـد . . .؛
غیࢪٺۍوقیمٺـۍ
غیࢪتۍهآبآ"#خـدا"معاملھڪردند
وقیمٺۍهآبآ"#بنـدھخـدا"】
•
بازۍشھیدبلباسۍبابچہهآ
#شھدایۍ
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
https://harfeto.timefriend.net/498916649
حرفبزناندڪۍدلتراآزادڪنازحرفهاے
ماندهبرروےآن:))‼️
یکمحࢪفبزنیم🙃
پاسخبہسوالات⇦ @komeil_78
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
https://harfeto.timefriend.net/498916649 حرفبزناندڪۍدلتراآزادڪنازحرفهاے ماندهبرروےآن:))‼️ یک
رفقآدلمگرفتھ♡...
بیاینیہچیزۍبگینشاید
آرومشدمباحرفاتون🙃💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
#درخواستۍࢪفقآۍکانال♥:)
بالاخره میایم یه روز بقیع رو
با آقامون امام زمان آباد میکنیم...💔
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
`~°•💔
- ملتۍڪہ فرمانده اۍ مثل
حاج قاسم داره ؛ از چۍ مۍ
ترسونید ؟! :))
|#حاج_قاسم✨
#هوالعشق🖤
#پارت_سی_و_چهار❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،سمانه با دیدن کمیل از جابرخاست و منتظر به کمیل خیره ماند،امیدوار بود کمیل خبر خوبی داشته باشد اما کمیل قصد صحبت کردن نداشت.
ــ چی شد؟میتونم برم؟
ــ بشینید
سمانه بر روی صندلی نشست،کمیل بر روی صندلی پشت میزش نشست و روبه سمانه گفت:
ــ نه نمیتونید برید،من بهتون گفتم تا وقتی که این قضیه روشن نشه،شما اینجا میمونید
ــ بلاخره بزارید به خانوادم خبر بدم،میدونید الان حالشون داغونه؟؟
ــ آره میدونم ،اما نباید خبردار بشن ،نه فقط خانوادت بلکه هیچ کس دیگه ای
سکوت کرد اما با یادآوری اینکه محمد نزدیک است و سمانه نباید اینجا باشد لب باز کرد و گفت:
ــ یه چیز دیگه
ــ چی؟
ــ امشب نمیتونید اینجا باشید
ــ پس کجا برم؟
ــ بازداشگاه
به چهره حیرت زده سمانه نگاهی انداخت اما نتوانست تحمل کند،سرش را پایین انداخت و خیره به پوشه ی آبی رنگ روی میز ادامه داد:
ــ اگه اینجا بمونید،همه میفهمن که رابطه خانوادگی داریم،اینطور پرونده رو ازم میگیرن،میدونم که چند روز دیگه میفهمن ولی تا اونموقع میتونم مدرک بی گناهیتو پیدا کنم.
سرش را بالا آورد اما سمانه همچنان با چشمان اشکی ،به لیوان روی میز خیره بود.
ــ باور کنید مجبورم
باز صدایی نشنید،کلافه از جایش بلند شد،شروع کرد قدم زدن با صدای لرزان سمانه به طرفش برگشت:
ــ کی باید برم
ــ همین الان
سمانه از جایش برخاست و به طرف در رفت،کمیل تماسی گرفت و خانم شرفی را به اتاقش فراخواند.
شرفی به طرف سمانه آمد و بازویش را محکم گرفت که سمانه بازویش را کشید و با اخم گفت:
ــ خودم میام
تا شرفی میخواست اعتراض کند،با صدای مافوقش سکوت کرد!!
ــ خودشون میان خانم شرفی
سمانه و شرفی از اتاق خارج شدند ،کمیل خودش را روی صندلی چرخانش انداخت و دستانش را کلافه در موهایش فرو برد و ارام زمزمه کرد:
ــ مجبورم سمانه مجبورم
#ادامہ_دارد...
@Komeil3