eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.3هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
💠 در کنار هم 🌹 🌹 ✨ "ابراهیم" روزهای آغاز جنگ تحمیلی، به همراه عده‌ای از دوستانش وارد بسیج "آبادان" شد و به همراه سایر رزمندگان به دفاع از انقلاب اسلامی پرداخت. یکی از روزها هنگام مغرب، در مسجد مشغول اقامه ی نماز بودند که توسط دشمن مورد اصابت ترکش توپ قرار می گیرند و خمپاره ای به محوطه ی مسجد اصابت می کند و "محمد غلام پور" -- دوست صمیمی "ابراهیم" -- به شهادت می رسد. 🔆 شهادت "محمد" تاثیر عجیبی روی "ابراهیم" گذاشته بود؛ طوری که او برای استراحت کوتاهی به "قزوین" آمد و سپس از طریق بسیج، به عنوان "آرپی جی" زن، مجدداً عازم جبهه های نبرد شد. 🔆او همیشه از اینکه همراه دوستش شهید نشده بود، ناراحت بود و می گفت: " هر وقت من شهید شدم، دوست دارم مرا در کنار "محمد" به خاک بسپارید." ✨ "ابراهیم" در عملیات "فتح المبین" با "آرپی‌جی"، مورد حمله ی چندین تانک دشمن قرار گرفته به درجه رفیع شهادت نائل می‌گردد. ✨ وصیت نامه‌اش را گشودیم. در سطری از آن نوشته بود: " مرا در کنار دوستم، در (آبادان) دفن کنید." ما هم به سفارش او عمل کردیم و پیکر مطهرش را به ( آبادان) منتقل کردیم. او درست یک سال بعد از دوستش به شهادت رسیده بود و علی رغم دفن شهدای زیادی در گلزار شهدای ( آبادان )، در کمال ناباوری دیدیم قبری در درکنار مزار شهید "غلام پور" --دوست "ابراهیم" -- خالی مانده و فراموش کرده‌اند کسی را در آن دفن کنند! ✨ ما "ابراهیم" را در کنار "محمد" به خاک سپردیم، تا هم در این دنیای خاکی و هم در "بهشت" برین با هم و در کنار هم باشند. 📚پابوس ، ص 47و48
‌ ‌ اگه روزی من نباشم تو بازم ‌ ‌همین چادر‌ ‌و حجابت رو داری ؟!‌ ‌ ‌با تعجب نگاهی به صورتش کردم وگفتم:‌ ‌‌ ‌" من به چادرم افتخار میکنم "‌ ‌ معلومه که همیشه با چادر میمونم ‌ ‌آقای مهربونم ، مگه از اول نداشتم‌ ‌ ‌گفت :دلم میخواد به یقین برسم،‌ ‌دلم میخواد خاطرم رو جمع کنی خانومم‌ ‌ ‌دلم میخواد مرواریدی باشی که تو صدفه بانوی من ...‌‌ ‌ ‌گفتم: "مطمئن باش من ‌ ‌همون جوری زندگی میکنم که تو بخوای "‌ ‌ ‌حرفهایش به وصیت شبیه بود‌ ‌بار اخری بود که از لاسجرد ‌ ‌میرفتیم تهران چند روز بعد از آن برای ‌‌آخرین بار رفت جبهه ومن را با یک وصیت نامه ی شفاهی تنها گذاشت ...‌ ‌ شهید ‌اسماعیل معینیان 🌷
❤️ 🍃با یه موتور درب و داغون میومد کمیته ، سرو کله اش که پیدا میشد بچه ها تیکه بارش میکردند - آقای بروجردی ! پارکینگ ماشین های ضد گلوله اون طرفه ، برو اونجا پارکش کن !😁 - حاجی ! حیفه اینو سوار میشی ها ! میدونی بهش خط بیفته چی میشه !؟😂 - حاجی بده من ببرمش روش چادر بکشم تا آفتاب نخوره ، حیفه !😶 بروجردی هم کم نمیورد ، موتور رو داد به همین آخری و گفت : " بارک الله ! ببر چادر بکش روش ، فقط مواظب باشیا ، ما همین یه وسیله رو داریم 😉 "شهید محمد بروجردی"❤️ 🌷یادش با ذکر
از انسان "کوه" می سازد یک کوه سیاه پر ابهت... کوه که باشی آرامش زمین میشوی و همنشین آسمان.... کوه که باشی در اوجی کوه که باشی دیگران را هم "به اوج می رسانی"
دستش خالی بود پرسیدم: ساعتت کو؟ خیلی بی تفاوت گفت: یکی از بچه ها ازش خوشش اومد گرفت نگاهش کنه گفتم ماله خودت.... حرصم گرفت... گفتم: علی اون کادوی سرعقدمون بود تبرک مکه بود بنده خدا بابا با چه ذوق و شوقی برای دامادش گرفته بود. رادوی اصل بود. سری تکان داد و گفت: اینقد از این ساعت ها باشه و ما . تا توانی ب ...
بچہ‌ها! مراقب‌ باشید بہ شهدا تمسڪ ڪنید بصیرتتون رو بالا ببرید ڪہ ترڪش نخورید!! رابطہ خودتون رو بـا خدا زیاد ڪنید با اهݪ بیت یڪی بشید و در این راه گوش بہ فرمان اونها باشید√ نشر حداکثری با شما 📜 یاد شهید با صلوات😭
🍃 کجاست آن شجاعت و توکل و عشقی که یکی مثل مهدوی یا بیژن کُرد بر یک قایق موتوری بنشیند و به قلب ناوگان الکترونیکی شیطان در خلیج فارس حمله برد!؟ 🍂می پرسد (این شجاعت و توکل و عشق به چه درد می خورد ؟ ! به درد دنیای نمی خورد ، اما به کار عشاق می آید ، که آنجاست دار حاکمیت جاودانه عشاق... 🌹پاسدارشهید نادرمهدوی 🌷یادشان با ذکر
🕊تشییع پیکر پاک فرمانده ▪️یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ماه، مصادف با ۲۳ ماه مبارک ⏱ساعت ۱۰ صبح ✔️مکان : از شهرک شهید بروجردی "بیت معظم پدر شهید" تا حرم حضرت عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) به سمت قطعه ۴۰ گلزار شهدا بهشت زهرا سلام الله علیها در جوار مزار همسر خواهرشان 🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام عزیزان✋🏻.روز گذشته گفتم که اگه ۱۵۰تایی بشیم مسابقه داریم😍🌷 اگه موافق باشین یه مسابقه نقاشی بزاریم💕💕💕💕 هر کسی می توانه نقاشی رفیق شهیدش رو بکشه و به آیدی زیر ارسال کنه👇🏻 ببینم کی نقاشیش بهتره ها😉تمام تلاش خودتون رو بکنید❣ @Rihan3
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️ ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸اوايل دوران دبيرستان بود كه با ورزش باستاني آشنا شد. او شبها به زورخانه حاج حسن ميرفت. 🔸حاج حسن توكل معروف به حاج حسن نجار، عارفي وارسته بود. او زورخانه اي نزديك دبيرستان ابوريحان داشت. هم يكي از ورزشكاران اين محيط ورزشي و معنوي شد. حاج حسن، را با يك يا چند آيه شروع ميكرد. سپس حديثي ميگفت و ترجمه ميكرد. بيشتر شبها، را میفرستاد وسط گود، او هم در يك دور ، معمولاً يك سوره ، دعاي توسل و يا اشعاري در مورد اهل بيت میخواند و به اين ترتيب به مرشد هم كمك ميكرد. 🔸از جمله كارهاي مهم در اين مجموعه اين بود كه؛ هر زمان ورزش بچه ها به اذان مغرب ميرسيد، بچه ها را قطع ميكردند و داخل همان گود زورخانه، پشت سر حاج حسن جماعت ميخواندند.به اين ترتيب حاج حسن در آن اوضاع قبل از ، درس ايمان و اخلاق را در كنار به جوانها مي آموخت. 🔸فراموش نميكنم، يكبار بچه ها پس از در حال پوشيدن لباس و مشغول خداحافظي بودند. يكباره مردي سراسيمه وارد شد! بچه خردسالي را نيز در بغل داشت. 🔸با رنگي پريده و با صدائي لرزان گفت: حاج حسن كمكم كن. بچه ام مريضه، دكترا جوابش كردند. داره از دستم ميره. نَفَس شما حقه، تو رو خدا دعا كنيد. تو رو خدا... بعد شروع به گريه كرد. بلند شد و گفت: لباساتون رو عوض كنيد و بيائيد توي گود. 🔸خودش هم آمد وسط گود. آن شب در يك دور ، دعاي توسل را با بچه ها زمزمه كرد. بعد هم از سوزدل براي آن كودك دعا كرد. آن مرد هم با بچه اش در گوش هاي نشسته بود و گريه ميكرد. 🔸دو هفته بعد حاج حسن بعد از گفت: بچه ها روز جمعه ناهار دعوت شديد! با تعجب پرسيدم: كجا !؟ گفت: بنده خدائي كه با بچه مريض آمده بود، همان آقا دعوت كرده. بعد ادامه داد: الحمدلله مشكل بچه اش برطرف شده. دكتر هم گفته بچه ات خوب شده. براي همين ناهار دعوت كرده. 🔸برگشتم و را نگاه کردم. مثل کسي که چيزي نشنيده، آماده رفتن ميشد. اما من شک نداشتم، دعاي توسل اي که با آن شور و حال عجيب خواند کار خودش را کرده. ٭٭٭ 🔸بارها ميديدم ، با بچه هائي که نه ظاهر داشتند و نه به دنبال مسائل ديني بودند رفيق ميشد. آنها را جذب ميکرد و به مرور به مسجد و هيئت ميكشاند. 🔸يکي از آ نها خيلي از بقيه بدتر بود. هميشه از خوردن مشروب و کارهاي خلافش ميگفت! اصلاً چيزي از دينم نميدانست. نه نماز و نه روزه، به هيچ چيز هم اهميت نميداد. حتي ميگفت: تا حالا هيچ جلسه مذهبي يا هيئت نرفته ام. به گفتم: آقا ابرام اينها کي هستند دنبال خودت ميياري!؟ با تعجب پرسيد: چطور، چي شده؟! گفتم: ديشب اين پسر دنبال شما وارد هيئت شد. بعد هم آمد وکنار من نشست. حاج آقا داشت صحبت ميکرد. از مظلوميت امام حسين وکارهاي يزيد ميگفت. 🔸اين پسرهم خيره خيره و با عصبانيت گوش ميکرد. وقتي چراغها خاموش شد. به جاي اينکه اشك بريزه، مرتب فحشهاي ناجور به يزيد ميداد!! داشتب با تعجب گوش ميکرد. يكدفعه زد زير خنده. گفت: عيبي نداره، اين پسر تا حالا هيئت نرفته و گريه نکرده. مطمئن باش با امام حسين که رفيق بشه تغيير ميكنه. ما هم اگر اين بچه ها رو مذهبي کنيم هنر کرديم. 🔸دوستي با اين پسر به جايي رسيد که همه كارهاي اشتباهش را کنار گذاشت.او يکي ازبچه هاي خوب ورزشکار شد. چند ماه بعد و در يکي از روزهاي عيد، همان پسر را ديدم. بعد از ورزش يک جعبه شيريني خريد و پخش کرد. بعدگفت: رفقا من مديون همه شما هستم، من مديون آقا ابرام هستم. از خدا خيلي ممنونم. من اگر با شما آشنا نشده بودم معلوم نبود الان کجا بودم و... . 🔸ما هم با تعجب نگاهش ميکرديم. با بچه ها آمديم بيرون، توي راه به کارهاي ابراهيم دقت ميکردم.چقدر زيبا يکي يکي بچه ها را جذب ورزش ميکرد، بعد هم آ نها را به و هيئت ميکشاند و به قول خودش مي انداخت تو دامن امام حسين . 🔸ياد حديث به افتادم كه فرمودند: «يا علي، اگر يک نفر به واسطه تو هدايت شود از آنچه آفتاب بر آن ميتابد بالاتر است.» 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم