- قࢪار نیسٺ بیاد ؛ قراࢪه بیاریمش (:
یٰابݩیآس♡🌱! . .
#امام_زمانم
#الهمعجلولیکالفرج
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
خداهمیشہآنلاینھ!
کافیهدلتوبروزرسانےڪنی!!
اونموقعمیبینیکه
توتکتکلحظاتکنارتبودهوهست
وخواهدبود . . .
اگردیدیخطهاشلوغهوحسمیکنی
جوابینمیاد...):
ازپسورد"خدایمن"استفادهکن...
خدابهاینپسوردحساسهوبهسرعت
جوابتومیده!!
گاهیاگهحسمیکنیارتباطقطعشده؟
مشکلازمخاطبنیست!!
دلتویروسیشدھ...(:♥
•°🌿♥"
✨همـهجـوره شهیـدی،اگــه...
اگر برای خدا کار کنی،تو هم شهیدی مثل یک پیمانکار با خدا قرار داد دائمی ببند نه قرارداد موقت و چند هفته ای بگذار که خدا پیمانکار دائمی زندگی ات باشد.آن وقت همه جوره شهیدی...
●|"#شهیدمهدیطهماسبی🌱"
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°💛🖇📿✿"
در مکتب شهادت
اسطوره های ماندگار
مسئولین خدمتگزار
فرمانده نیروی هوایی سر لشکر خلبان
شهید والامقام سردار عشق ،
عارف الهی، مرد خدایی
دلاورمرد آسمانها عباس بابایی(:♥
مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که از هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بر دوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگان حادثهای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: چه اتفاقی افتاده عباس؟ به کجا میروی؟ او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد و گفت: پیرمرد را برای استحمام به گرمابه میبرم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته. بعدا فهمیدم که
کار همیشه اش بود هر وقت به قزوین
می آمد این پیرمرد را به دوش می گرفتو چند کیلومتر می برد تا حمام و دوباره بعد از حمام او را بدوش می گرفت
و بر می گرداند به خانه
📚پروازتابینهایت
اینها مسئولین مخلص و گمنام و بی ادعای ما در دهه شصت بوده اند
که هدفشان خدمت به مردم به هر نحوی بود، تشنه خدمت بودند نه شیفته قدرت
امروز حلقه گمشده جامعه ما بویژه برای بعضی مدیران و مسئولان
همین سبک زندگی و اخلاقیات شهدا
و تفکرات شهدایی است
•~•`♡
کجایند مسئولین بی ادعا
کجایند مسئولین خوب خدا
دریغ از فراموشی راه شهدا
کاش ما هم بشویم رهرو راه شهدا
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
Γ🌿🌻🔗°○
#در_محضر_شهدا
وقتی پسرمان به دنیا آمد محمد خیلی خوشحال بود. پسرمان روز تولد امام رضا(ع) به دنیا آمد. اسمش را رضا گذاشت.
وقتی از او می پرسیدند چرا این اسم را انتخاب کرده ای؟
می گفت: در دعای کمیل وقتی ما می خوانیم یا سریع الرضا(ای کسی که زود راضی می شوی) این جمله در ذهنم نقش بسته بود. به خاطر همین اسم پسرم را رضا گذاشتم.
همیشه می گفت: اگر حضرت امام (ره) فتوا بدهند که بچّههایتان را قربانی کنید تا اسلام زنده بماند و این انقلاب حفظ شود، من راضی هستم.
📚همسفر شقایق
#سردارشهید_محمد_آرمان
#یاد_عزیزش_با_صلوات
اللهم صل علی محمّد و آل محمّد و عجل فرجهم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#هوالعشق🖤
#پارت_نود_و_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ حواستونو جمع کنید،نمیخوام اتفاقی بیفته
امیرعلی لبخندی زد و گفت:
ــ سرمونو خوردی شاه دوماد،برو همه منتظرتن ما حواسمون هست
کمیل خندید و رفت،اما با صدای امیرعلی دوباره برگشت:
ــ چی شده؟
ــ کت و شلوار بهت میاد
کمیل خندید و دیوانه ای نثارش کرد و به درف محضر رفت،سریع از پله ها بالا رفت،یاسین به سمتش آمد و گفت:
ــ کجایی تو عاقد منتظره
ـ کار داشتم
باهم وارد اتاق عقد شدند،کمیل روبه همه گفت:
ــ ببخشید دیر شد
کنار سمانه نشست،سمانه با نگرانی پرسید:
ــ اتفاقی افتاده
ــ اره
ــ چی شده؟
ــ قرار عقد کنم
سمانه با تعجب به او نگاه کرد و زمزمه کرد:
ــ این اتفاقه؟
ــ بله،یک اتفاق بزرگ و عالی
سمانه آرام خندید و سرش را پایین انداخت
با صدای عاقد همه سکوت کردند،سمانه قرآن را باز کرد و آرام شروع به خواندن قرآن کرد،استرس بدی در وجودش رخنه کرده بود،دستانش سرد شده بودند،با صدای زهره خانم به خودش آمد:
ــ عروس داره قرآن میخونه.
و دوباره صدای عاقد:
ــ برای بار دوم ....
آرام قران می خواند،نمی دانست چرا دلش آرام نمی گرفت،احساس می کرد دستانش از سرما سر شده اند.
دوباره با صدای زهره خانم نگاهش به خاله اش افتاد:
ــ عراس زیر لفظی میخواد
سمیه خانم به سمتش ا
امد و ست طلای زیبایی به او داد سمانه آرام تشکر کرد،و جعبه ی مخملی را روی میز گذاشت،دوباره نگاهش را به کلمات قرآن دوخت،امیدوار بود با خواندن قرآن کمی از لرزش و سرمای بدنش کم شود،اما موفق نشد،با صدای عاقد و سنگینی نگاه های بقیه به خودش آمد:
ــ آیا بنده وکیلم؟
آرام قرآن را بست و بوسه برآن زد و کنار جعبه مخملی گذاشت،سرش را کی بالا اورد، که نگاهش در آینه به چشمان منتظر کمیل گره خورد،صلواتی فرستاد و گفت:
ــ با اجازه بزرگترها بله
همزمان نفس حبس شده ی کمیل آزاد شد ،و سمانه با خجالت سرش را پایین انداخت،و این لحظات چقدر برای او شیرین بود
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق🖤
#پارت_نود_و_دو❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
بعد از بله گفتن کمیل فضای اتاق را صلوات ها و بعد دست زدن ها در بر گرفت.
بعد از امضای دفتر بزرگی که جلویش قرار گرفت که هر کدام از آن امضاها متعلق بودن بهم را برای آن ها ثابت می کرد و چه حس شیرینی بود،سمانه که از وقتی خطبه ی عقد جاری شده بود احساس زیبایی به کمیل پیدا کرده بود به او نگاه کوتاهی کرد،یاد حرف عزیز افتاد که به او گفته بود که بعد از خوندن خطبه عقد مهر زن و شوهر به دل هر دو می افتد.هر دو سخت مشغول جواب تبریک های بقیه بودند شدند،
صغری حلقه ها را به طرفشان گرفت،و سریع به سمت دوربین عکاسی رفت،آقایون از اتاق خارج شدندو فقط خانم اطراف آن ها ایستادند،آرش کنارشان ماند هرچقدر محمد برایش چشم غره رفته بود قبول نکرد که برود،و آخر با مداخله ی کمیل اجازه دادند که کنارش بماند.
کمیل حلقه را از جعبه بیرون آورد و دست سرد سمانه را گرفت،با احساس سرمای زیاد دستانش ،با نگرانی به او نگاه کرد و گفت:
ــ حالت خوبه؟
اولین بار بود که او را بدون پسوند و سوم شخص صدا نمی کرد،سمانه آرام گفت:
ــ خوبم
کمیل حلقه را در انگشت سمانه گذاشت که صدای صلوات و دست های صغری و آرش در فضا پیچید،اینبار سمانه با دستان لرزان حلقه را در انگشت کمیل گذاشت و دوباره صدای صلوات و هلهله....
سمانه نگاه به دستانش در دستان مردانه ی کمیل انداخت،شرم زده سرش را پایین انداخت که صدای کمیل را شنید:
ــ خجالت نکش خانومی دیگه باید عادت کنی
سمانه چشمانش را از خجالت بر روی هم فشرد ،کمیل احساس خوبی به این حیای سمانه داشت،فشار آرامی به دستانش وارد کرد.
دست در دست و با صلوات های بلندی از محضر خارج شدند،کمیل در را برای سمانه باز کرد و بعد از اینکه سمانه سوار شد به طرف بقیه رفت،تا بعد از راهی کردن بقیه سری به امیرعلی و امیر که با فاصله ی نه چندان زیاد در ماشین مراقب اوضاع بوند،بزند.
در همین مدت کوتاه احساس عجیبی به او دست داد باورش نمی شد که دلتنگ کمیل بود و ناخوداگاه نگاهش را به بیرون دوخت تا شاید کمیل را ببیند،بلاخره موفق شد و و کمیل را کنار یاسین که با صدای بلند آدرس رستورانی که قرار بود برای صرف شام بروند را میگفت.
کمیل سوار ماشین شد سمانه به طرف او چرخید و به او نگاهی انداخت،کمیل سرش را چرخاند و وقتی نگاهش در نگاه کمیل گره خورد،سریع نگاهش را دزدید،کمیل خندید و دوباره دستان سمانه را در دست گرفت و روی دندنه ماشین گذاشت،دوست داشت دستان سمانه را گاه و بی گاه در دست بگیرد تا مطمئن شود که سمانه الان همسر او شده.
لبخندی زد و شیطورن روبه سمانه که گونه هایش از خجالت سرخ شده بودند ،گفت:
ــ اشکال نداره راحت باش من به کسی نمیگم داشتی یواشکی دید میزدی منو
وسمانه حیرت زده از این همه شیطنت کمیل آرام و ناباور خندی
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
نیمه های شب بیدار شوید،
وضویی بگیرید و در گوشه ای خلوت،
عارفانه و خالصانه سر به آسمان برداريد
و بگویید: خدایا! بارالها! میخواهم هدایت شوم،
میخواهم انسان بشوم؛
انسانی که در آخرت مرا بپذیری
و با عشق و صفا از محضرت درخواست ميكنم
كه #نجاتم دهی!..
•°🌿🌻🖇"
تمام خنده هایم را
نذر ڪرده ام
ٺا ٺُ همان باشے
ڪه صبح یڪے از روزهاے خدا
عطر دسٺهایٺ
دلٺنگے ام را به باد مے سپارد
#سلامداشابرام😍✋🏻
#صبحتونشهدایـے💞
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
🗣#استادپناهیاڹ
راه حلے برای عاشق شدڹ... ؛)♥️
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°•.🧡🌱:)
کلامشھید:
دلتونروگرفتاراینپیچوخمدنیانکنید.
اینپیچوخمدنیاانسانروبہباتلاق
میبردوگرفتارمیکنید؛
ازشنجاتهمنمیشهپیداکرد(:💔
#حواسمون_باشه..
#شھیداحمدکاظمی
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📲┊ #استورے
امام زمانت رو نشناسی بمیࢪۍ
#بهخودمونبیایم
#پیشنهادویژهدانلود
ازدستش ندین
برای دیگران هم بفرستین😔
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
گناهانتکهحالترابدکرد . . .
ازخودتکهخستهشدی🚶♂
اگرقصدتوبهداری..
ترجمهآیات۶۹_۷۰_۷۱
سورهفرقانرابخوان
حآلتخوبمیشود(:♥