eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
آره مشتی! شهید نشد؛مرد...! همون که یه دقیقه هم مثل شهدازندگی نکرد فقط حرفش رو میزد..(:💔
❤️کمال واقعی «ماجرای نیمروز» و «خانه امن» کیست؟ شخصیت اصلی سریال «خانه امن» «کمال» نام دارد که مأموری است که سرتیم پرونده‌های امنیتی است. نام «کمال» برای این بازیگر تصادفی انتخاب نشده است و همچنین در سریال «خانه امن» تصویر شهیدی در اتاق عملیات را می‌بینیم که این تصویر متعلق است به شهید «علی کمالی» (معروف به کمال) یکی از سربازان گمنام امام زمان (عج) که در راه امنیت کشور به شهادت رسید. شهید کمال یکی از شهدای امنیت است. او در دهه ۶۰ و در اوج روزهایی‌که گروهک منافقین با عملیات خرابکارانه سعی در نا امن کردن فضای کشور داشتند، حضوری چشمگیر در طراحی و اجرای عملیات‌ها علیه این گروهک معاند داشت؛ عملیات‌هایی که در نهایت منجر به شناسایی و متلاشی شدن بسیاری از خانه‌های تیمی منافقین و در نهایت برقراری امنیت شد. شناسایی محل استقرار موسی خیابانی یکی از سرکردگان منافقین و به هلاکت رساندن او از جمله عملیات مهمی است که شهید کمال در طراحی و اجرای آن حضور داشت. شخصیت «کمال» در مجموعه فیلم‌های «ماجرای نیمروز» با الهام از این شهید بزرگوار طراحی شده است. دست‌اندارکاران سریال «خانه امن» نیز به منظور ادای احترام به این شهید والا مقام، ضمن به تصویر کشیدن تصویری از قاب عکس او در اتاق عملیات، نام شخصیت اصلی سریال نيز به نام ایشان کرده‌اند. •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💌| ●|صحبت‌های‌شهید‌باکری ‌یک‌ساعت‌قبل‌ازشهادت|● +کاش میتوانستم دنیا را از چشم‌های شهدا ببینم...🕊 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
•[﷽]• ✍| 📬|به‌روایت‌دوستان‌شهید: 📌|از رفـاقت‌ تـا شهـادت... 🔸محمدرضا اکثر مواقع رو با رفقا میگذروند ولی "خلوت" های خاص خودش رو داشت؛مثلا قدم زدن های تنهاییش،حتی بعضی وقت ها از جمعمون جدا میشد و مسیری که ما با ماشین میرفتیم رو اصرار داشت "تنها" و پیاده بره... 🔹یکی از جاهایی که برای خلوت کردن پیدا کرده بود "هیات" بود.درسته که هیات معمولا جای شلوغیه ولی بهترین خلوت برای محمدرضا روضه های اباعبدلله (ع) بود... 🔸گاهی هم انقدر دلش پر می زد برای شهدا که تنهایی با موتور می رفت "گلزار شهدای بهشت زهرا (س)" تا با رفیقش رسول خلوت کنه... •| 🕊 •| 🕊 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
کوچک بود وقتی که رفت؛ را میگویم... کوچکتر شد وقتی که برگشت؛ را میگویم...! 🕊 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نــــام تــــوچـــقدرزیـــــباس حـــــــــســـــــــیــــــــن •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
"اذان‌مغرب به‌افق‌قلبهای‌بیقرارمان♥️" میگفت: وقتے‌اذان‌میگن...💤 یعنےوقتش‌شده‌دوکلوم‌حرف ‌دلےبزنیم بامعبودجان✨ وسط دلدادگےهاتون‌ماروهم‌از دعای‌خیرتون‌بی‌نصیب‌نزارین ‌که‌بشدت‌محتاجیم 🤲🏻
اگر گاھۍ امیدم مـۍرود از دست باڪے نیست. . . ڪه مـن با تـو دلِ امّیدوارِ دیگرۍ دارم. . . 💛 •°•علـمـدارکـمـیـل•°• ╔❁•°•♡•°•❁╗ @komeil3 ╚❁•°•♡•°•❁╝
شیطان میگه: همین یک بار کن، بعدش دیگه خوب شو! ۹یوسف خدا میگه: با همین یک گناه ،ممکنه بمیره و هرگز توبه نکنی، و تا ابد جهنمی بشی...!! ۸۱بقره ؟ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🖤 🌿 ヅ سمانه و صغری از دانشگاه خارج شدند و به سمت کمیل که به ماشین تکیه داده بود رفتند،سمانه خندید و گفت : ــ جان عزیزت بسه دیگه صغری،الان کمیل گیر میده که چقدر بلند میخندید ــ ایش ترسو سمانه چشم غره ای برایش رفت و به سمت کمیل رفتند،کمیل با دیدنشان لبخندی زد و گفت: ــ سلام خدا قوت خانوما صغری سلامی کرد و گفت: ــ خستم زود سوار شو ترسو خانم سمانه با تشر صدایش کرد ولی اون بدون هیچ توجه ای سوار ماشین شد. ــ خوبی حاج خانم سمانه به صورت خسته کمیل نگاهی انداخت و گفت: ــ خوبم حاجی شما خوبید؟ کمیل خندید و دست سمانه در دست فشرد،سوار ماشین شدند. کمیل از صبح مشغول پرونده بود و لحظه ای استراحت نکرده بود،وقتی مادرش به او گفته بود که سمانه را برای شام دعوت کرده بود،سریع خودش را به دانشگاه رساند،تا سمانه و صغری در این تاریکی به خانه برنگردند. به خانه که رسیدند،مثل همیشه سمیه خانم دم در ورودی منتظر آن ها بود ،با دیدن سمانه لبخند عمیقی زد و به سمتش رفت ــ سلام خاله جان ــ سلام عزیز دل خاله،خوش اومدی عروس گلم سمانه لبخند شرمگینی زد و خاله اش را در آغوش گرفت،صغری بلند داد زد: ــ نو که اومد به بازار کهنه شده دل آزار کمیل دستش را دور شانه های خواهرش حلقه کرد و حسودی زیر لب گفت. سمیه خانم گونه ی سمانه را بوسید و گفت: ــ سمانه است،عروس کمیل میخوای تحویلش نگیرم لبخند دلنشینی بر لب های سمانه و کمیل نقش گرفت. با خنده و شوخی های صغری وارد خانه شدند، کمیل به اتاقش رفت ،سمانه همراه سمیه خانم به آشپزخانه رفت،سمیه خانم لیوان ابمیوه را در سینی گذاشت و به سمانه داد ــ ببر برا کمیل ــ خاله غذا اماده است؟ ــ نه عزیزم یه ساعت دیگه اماده میشه ــ پس به کمیل میگم بخوابه آخه خسته است ــ قربونت برم،باشه فدات سمانه لیوان شربت را برداشت و به طرف اتاق کمیل رفت ،در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که روی تخت دراز کشیده بود،لبخندی زد و روی تخت نشست،کمیل می خواست از جایش بلند شودکه سمانه مانع شد. ــ راحت باش ــ نه دیگه بریم شام سمانه لیوان را به طرفش گرفت ــ اینو بخور،هنوز شام آماده نشده تا وقتی که آماده بشه تو بخواب ــ نه بابا بریم تو حیاط بشینیم هوا خوبه سمانه اخمی کرد و گفت: ــ کمیل با من بحث نکن ،تو این یک هفته خیلی خوب شناختمت،الان اینقدر خوابت میاد ولی فکر میکنی چون من اینجام باید کنارم باشی کمیل لبخند خسته ای زد ــ خب دیگه من میرم کمک خاله تو هم بخواب ــ چشم خانومی ــ چشمت روشن سمانه به طرف در رفت و قبل از اینکه بیرون برود گفت: ــ یادت نره ابمیوه اتو بخوری. کمیل خیره به سمانه که از اتاق بیرون رفت بود،حس خوبی داشت از اینکه کسی اینگونه حواسش به او هست و نگرانش باشد. ... 〇 @Komeil3➣ •ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓ 🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953