بسم الله وبالله
دلنوشته ی رمضان
به خط پایان، که نزدیک می شویم؛
تعارضی عظیـم، قلبمان را گرفتار می کنـــد؛
"شــوقِ" تجربه قنوت هايی که هر کدامشان سفری بلند، به آسمان تو را رقم می زنــــد،
"غــــمِ" از دست دادن سحرهايي که، بی نظیرترين فرصتهای هم آغوشی با تـو بوده اند❗
❄دلــم برایت تنــگ می شود... خدا برای لحظه هايي که هیـــچ صدایی، جز نجوای دعای سحر، از خانه های اهل زمین، بالا نمی رفت.
برای لحظه هايي که چراغ های روشن خانه های همسایه، شوق بیدارماندن را در دلم، بیشتر می کرد.
برای لحظه هايي که، با هر کدام از نامهای تو، قنوت می گرفتم و با تکرار مکررشان، بوسه های مداوم تو را احساس می کردم.
❄دلم برایت تنگ می شود خدا...
تـــو، همان لذت شیرین لحظه افطارم بوده ای، که در اولین جرعه آب، تجربه اش می کردم.
تـــو... همان احساس خالی شدنم، در لابلاي العفوهای شبانه ام بودی...که تمام جان مرا، با آرامشی عظیم، احاطه می کردی.
دلـــم برایت تنگ می شود... خدا
نميدانم تا رمضان دیگر... چه برایم مقدر کرده ای؟
امــــا...
بگــذار، سهم من از این رمضان، همین سجاده خیسی باشد، که در همه طول سال، نمناک باقی بماند.
بگذار...تمام اِرثیه ام از سحر هایش، همین قنوت هایی باشد، که تا رمضان دیگـــر، حتی یک سحر نیز، از ادراکــش، جا نمانم.
بگـــذار...خالی شدنم را تا رمضان دیگر ، به کوله باری سیاه تبدیل نکنم.
تصور جمع شدنِ سفره ات، دلم را می لرزاند.
رمضان_میرود ..
ومــــن می مانم... و یک دنیای شلوغ
می ترسم... دوباره دستان تو را در شلوغ بازار دنیا گم کنم
وای دلـم برایت تنگ می شود
خـدا میشود
در میان دلم، چنان لانه کنی، که ترس نداشتنت، پشتم را نلرزاند ؟
میشود؛ همیشه برايم بمــــاني خـــــدا ؟
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
جایت در صف نمازِقدسِ آزاد خالی نباشد سردار... #قاسم_سلیمانی #روز_قدس
نزدیکه اون روزی که زمزمه لبها بشه
حاج قاسم نبودی ببینی #قدس آزاد گشته
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انیمیشن
🎥 آبجی! یه لباس راحت تر بپوشی بهتر نیست...!
⏪انیمیشن زیبا و کوتاه، ساخته شده بر اساس داستان زندگی یک شهید
🌺پیشنهاد میکنم حتما دختر خانومهای جوان ببینند و انتشار حداکثری بدهند.
دوستای عزیزم بلند بشید🔊
نمــاز اول وقتش خوبه😊
سر نماز ما رو هم دعـــا کنید
#التماس_دعـا 🙏🏻
☘️ سلام بر ابراهیم ☘️
💥 پورياي ولي
✔️راوی : ايرج گرائي
🔸مسابقات #قهرماني باشگاهها در سال 1355 بود. مقام اول مسابقات، هم #جايزه نقدي ميگرفت هم به انتخابي کشور ميرفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هرکس يک مسابقه از او ميديد اين مطلب را تأييد ميكرد. مربيان ميگفتند:امسال در 74 کيلو کسي #حريف ابراهيم نيست.
🔸مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برم يداشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهائي رسيد. کشتيها را يا ضربه ميکرد يا با #امتياز بالا ميبُرد.
🔸به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يه کشتي گير از باشگاه ما ميره تيم ملي. در ديدار نيمه نهائي با اينکه حريفش خيلي #مطرح بود ولي ابراهيم برنده شد. او با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي «محمود.ك» بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود.
🔸قبل از شروع #فينال رفتم پيش ابراهيم توی رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت رو ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابرام جون، تو رو خدا دقت كن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال برا تيم ملي انتخاب ميشي.
🔸مربي، آخرين توصيه ها را به #ابراهيم گوشزد ميکرد. در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را ميبست. بعد با هم به سمت تشک رفتند. من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با #لبخند به حريفش سلام كرد و دست داد. حريف او چيزي گفت كه متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تائيد تکان داد. بعد هم حريف او جائي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد!
🔸من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. اما ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش #دفاع ميکرد. بيچاره مربي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمائي کرد که صِدايش گرفت. ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربي و حتي داد زدنهاي من را نميشنيد. فقط وقت را تلف ميکرد!
🔸حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما #جرأت پيدا کرد. مرتب حمله ميکرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود. داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم سه اخطاره شد و #باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد!
وقتي داور دست حريف را بالا م يبرد ابراهيم خوشحال بود! انگار که خودش قهرمان شده! بعد هر دو کشت يگير يکديگر را بغل کردند.
🔸حريفِ ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه ميکرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد! دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. من از بالاي سکوها پريدم پائين. باعصبانيت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم: آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود؟ بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخه اگه نميخواي کشتي بگيري بگو، ما رو هم معطل نکن. ابراهيم خيلي #آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر #حرص نخور!
🔸بعد سريع رفت تو رختکن،لباسهايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيت به در و ديوار مشت ميزدم. بعد يك گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم. جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي از فاميلها و رفقا دور هم ايستاده بودند. خيلي #خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟! آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابرام هستيد، درسته؟ با عصبانيت گفتم: فرمايش؟!
🔸بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرام يداريد. من قبل مسابقه به آقا ابرام گفتم، شک ندارم که از شما ميخورم، اما هواي ما رو داشته باش، #مادر و برادرام بالاي سالن نشستند. كاري كن ما خيلي ضايع نشيم. بعد ادامه داد: رفيقتون سنگ تموم گذاشت. نميدوني مادرم چقدر خوشحاله. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه #ازدواج کرد هام. به جايزه نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نميدوني چقدر خوشحالم. مانده بودم كه چه بگويم. کمي سکوت کردم و به چهر هاش نگاه كردم.
🔸تازه فهمیدم ماجرا از چه قرار بوده. بعدگفتم: رفيق جون، اگه من جاي داش ابرام بودم، با اين همه تمرين و سختي کشيدن اين کار رو نميکردم. اين کارا مخصوص آدماي بزرگي مثل آقا ابرامه. از آن پسر خداحافظي کردم. نيم نگاهي به آن پيرزن خوشحال و خندان انداختم و حرکت کردم. در راه به کار ابراهيم فکر ميکردم. اينطور گذشت کردن، اصلاً با عقل جور درنمياد!
🔸با خودم فکر ميکردم، پوريايِ ولي وقتي فهميد حريفش به قهرماني در مسابقه احتياج دارد و حاکم شهر، آنها را اذيت کرده، به حريفش باخت. اما ابراهيم...
ياد تمرينهاي سختي که ابراهيم در اين مدت کشيده بود افتادم. ياد لبخندهاي آن پيرزن وخوشحالي آن جوان، يكدفعه گريه ام گرفت. عجب آدميه اين ابراهيم!
📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم
@shahed_sticker۷۷۸.attheme
115.1K
#تم_شهید_ابراهیم_هادی🌹🌹
#تم📲
پیشنهاد دانلود👌
شهید ابراهیم هادی.attheme
127.5K
#تم_شهید_ابراهیم_هادی🌹🌹
#تم📲
پیشنهاد دانلود👌
🌷💢🌷💢🌷💢🌷
🌷رمضان رفت الهی برکاتش نرود. 🌷
🌷فرصت خوب دعاو صلواتش نرود🌷
🌷. ماه پرفیض خدا میل به رفتن دارد.🌷
🌷 ای خداکاش زدستم حسناتش نرود. 💖
الهی 🍃💕
در انتظار رحمتت نشسته ام
⚘بدهی🌷💦
کریمی ،
⚘ندهی🌷💦
حکیمی
⚘بخوانی🌷💦
شاکرم ،
⚘ برانی🌷 💦
صابرم
💦🌷الهی 🌷💦
احوالم چنانست
که می دانی؟🌷💦
و اعمالم چنین است
که می بینی.؟🌷💦
نه پای گریز دارم🌷💦
و نه زبان ستیز، 🌷💦
🧚♀️⚘یا ارحم الراحمین ⚘🧚♀️
بحق کبریایی خود🌷💦
بحق رسالت 🌷💦
💓محمد "ص"💓
بحق ولایت🌷💦
💓 علی "ع"💓
بحق طهارت
💓 زهرا ."س"💓
بحق مظلومیت
حسین "ع"🌷💦🌷
💓 بحق حقانیت💓
💞 حسن مجتبی "ع"
💓بحق غربت💓
رضا "ع"💦
💓 و بحق جمع💓
💞🌙 اولیاء و اوصیاء "ع"
🍃💦💕
،بهترینها 🌷💦
را در این
روز های پایانی ماه مبارک رمضان🌷💦
برای همه ی عزیزان ودوستانم مقدربفرما💦🌷💦🌷💦🌷💦🌷💦🌷💦🌷💦
به قول شهید حسین معز غلامی
جدی گرفته ایم زندگیِ دنیایی را
و شوخی گرفته ایم قیامت را..!
کاش قبل از اینکه بیدارمان کنند؛
بیدار شویم....
آره والا
حسین وار جنگیدن،
یعنے دســـت از همـہ چیز ڪشیدن
در زندگــے...
#شهید_مهدی_زین_الدین🕊
💠 " شهــــــــ پیام ــــــید " را بہ خاطر بسپاریم ...
#مناجات_شهـید
خدایا !
مرا بہ خاطر گناهانی ڪه
در طول روز ، با هزاران قدرت عقل
توجیهشان میڪنم ببخش
خدایا دردمندم ،
روحم از شدت درد می سوزد ،
قلبم می جوشد ،
احساسم شعلہ می ڪشد ،
و بند بند وجودم
از شدت درد صیحہ می زند
تو مرا در بستر مرگ آرامش بخش
#شهـید_مصطفی_چمران
💠 " شهـــ پیام ـــید "
#ڪلام_شهـید
وقتی ڪار فرهنگی شروع می ڪنید
با اولین چیزی ڪہ باید بجنگیم
خودمان هـستیم
وقتی ڪہ ڪارتان می گیرد
تازہ اول مبارزہ است
شیطان بہ سراغتان می آید
#شهـید_مدافع_حرم
#مصطفی_صدرزادہ
سردار وصیت کرده بود در قبر کنارِ مزار #شهیدیوسفالهی دفن شود.✨
به سردار عرض کردم:
" حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود"
سردار گفت:
" افضلی از من گفتن بود..."
وقتی پیکر اربا اربای سردار را برای تدفین اوردند ، حکمت پاسخ ایشان را فهمیدم.
🌹 شهید ابراهیم هادی در گرماگرم جنگ در ارتفاعات کردستان یک مجروح عراقی پیدا کرد.
دوستانش گفتند او را خلاص کن، اما گفت سال ها این بدن رو ساختم برای همچین روزایی، اسیر گرفتش و شب تا صبح اونو حمل کرد؛ بعد از مدتی اون اسیر توبه کرد و شهید شد.
🌷یادش با ذکر #صلوات