﷽؛
📌فصل الخطاب..
🔻۳ نکته بسیار مهم در فرمایشات مقام معظّم رهبری :
➖۱. بازهم تاکید بر دولت جوان حزب اللهی
➖۲. قبله بعضی ها هنوز امریکاست
➖۳. ورود واکسن انگلیسی و آمریکایی کرونا به ایران ممنوع است.
اینو هر طور دوس دارین منتشر کنین..
#مقام_معظم_دلبری
#رهبرم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
+مولاجانچہزمانۍ
وقٺظهورتونمیرسہ☹️
خستہشدیم🙁
_واقعامنتظرمهستینکہمنبیام؟!
رفقا!!!
از الان باید به فکر نسل آینده تون باشید😊
بعدها اگه بچه هامون سر به راه نشدن دلیل داره ها.
دلیلش همین جوونی کردنای خودمونه که میگیم بعداً توبه میکنیم...
دلیلش مال حرومه، اگه حروم بیاد تو مالمون دودمانمون سوخته اس...
دلیلش همیناس...
مگه میشه پدر مادری خوب باشن بچه هاش ناخلف شه!
یه جای کار میلنگه دیگه!!
اگه نسل صالح میخوایم از الان باید شروع کنیم😉
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
سلام جانِ دلم حسین... :)💔
رفیقی بهتر از #حسین(ع) هست؟؟!
کی خوب و بد رو درهم میخره؟!
کم چیزی نیستا🙂💔
•°💛🖇✿"
وسلامبر
نگاههایۍ
کھ
تاابدبـرمــا
دوختہشدهاند..💔:)
#سلامداشابرام🌿
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
Γ🌼🍃🔗°○
•
•
●|💜روایتۍازتـو💜|●
•
•
تو اوج درگیری و عملیات بودیم. شرایط خیلی سخت و روحیه نیروهای ما خراب بود. از همه طرف به سمت ما شلیک میشد. دشمن حلقه محاصره را کامل کرد. در این شرایط ابراهیم روی بلندی رفت و با صدای بلند فریاد زد: الله اکبر...اشهد ان لااله الا الله...وقتی اذان و نام خدا به گوش ما خورد چنان آرامش پیدا کردیم که گویی هیچ خبری نیست! دشمن هم با شنیدن نوای ملکوتی ابراهیم عقب نشینی کرد. وقتی ابراهیم پایین آمد، یکی از رفقا بهش گفت: خیلی عالی بود. با صدای شما آرامش پیدا کردیم. ابراهیم یادآور شد که:
من نبودم. این یاد خدا بود که آرامش ایجاد کرد:
«الا بذکرِ الله تَطمَئِنُ القُلُوب»
«آگاه باش که تنها با یاد خدا دلها آرام و مطمئن میگردد.»
•[رعد،۲۸]•
#خـدایخوبابراهیم
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°●•🥀•●°
#دلتنگی_شهدایی🍁
دیده را فایده آن است که دِلبَر بیند
ور نبیند چه بود فایده بینایی را !
لبخندت را در دلم کاشتی و رفتی کاش میتوانستم لبخندت را ببینم
#دلتنگی💔:)
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
••|🌸💜❀●•۰
ما با هم خدمت سربازی رفته بودیم . او انسانی بسیار فعال و مقرراتی بود و به نظامی گری هم علاقه وافر داشت. با هم به استخدام شرکت مس در آمدیم و او داوطلبانه به جبهه رفت.
یک روز در عملیات کربلای یک پس از نماز صبح دیدیم حاج علی نیست. او بدون سلاح و هر گونه وسایلی به شناسایی منطقه رفته بود. ساعت سه بعداز ظهر در جاده صالح آباد مهران می رفتیم که یک نفر جلو ماشین دست بلند کرد.
وقتی نگه داشتیم دیدیم که این فرد لبانش از تشنگی سفید شده است و اصلاً شناخته نمی شد.از صبح راه رفته بود و منطفه عملیاتی را دور زده بود و تشنه و گرسنه، سر تا پا خاکی شده بود.
به او گفتم اسلحه ات کجاست؟!
گفت: اسلحه ما همین نفس ماست.
ما در ماشین مقداری آب و غذا داشتیم و او دادیم خورد و کمی حالش بهتر شد.
🎤:حمیدمحمدی دوست
#سردار_شهید_حاج_علی_محمدی_پور
#یادعزیزشان_باصلوات
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
°○•📸🦋•○°
[ اخلاص ]
او به شدت از ریا و خودنمایی پرهیز میکرد. بود و نمود او یکی بود، آنگونه مینمود که بود. ظاهر
بی آلایش و مؤمنانه او خبر از باطن صاف و پالوده اش میداد، مصداق آیه شریفه »سِیمَاهُمْ فِی وُجُوهِهِمْ مِنْ
أَثَرِ السُّجُود بود در طریق اخلاص ثابت قدم بود. هیچ گاه به دنبال مطرح نمودن خود نبود و آنچنان به غنای
درون رسیده بود که مستغنی از ذره ای جلوه گری بیرونی شده بود. زلال چون آب بودو شفاف چون آئینه.
#یادعزیزشباصلوات✨
[∞🌿🌙∞]
🌻امام علی(علیهالسلام):
•چه چیز مانع می شود که هرگاه بر یکی از شما غم و اندوه دنیایی رسید، وضو بگیرد و به سجده گاه خود رود و دو رکعت نماز گزارد و در آن دعا کند؟
مگر نشنیده ای که خداوند می فرماید:
از صبر و نماز مدد بگیرید
📚: تفسیر عیاشی، ج1، ص59
🕌 با ترویج نماز، آرامش را به زندگی خود و دیگران هدیه دهیم.
هدیه به امام علی(ع) صلوات❤️
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
shor-32.mp3
8.36M
حسینازکجابگمایشھہبیسر
حسینازروضهمقتلیاکهمعجࢪ💔:)
-شھیدحسینمعزغلامۍ🎙-
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_چهارده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
کمیل عصبی غرید:
ــ خفه شو عوضی
ــ اوه آروم باش اخوی
ــ تیمور دعا کن دستم بهت نرسه ،باور کن تیکه تیکت میکنم
ــ وای ترسیدم،یعنی اینقدر خاطر این خانم و میخوای که اینطور عصبی شدی ،اسمش چی بود ؟سمانه!درست گفتم؟
ــ اسمشو به زبونت نیار 😤،
ــ آروم باش،راستی دیشب تونستی خانم تو آروم کنی،بدبخت خیلی ترسیده بود
کمیل فریاد زد:
ــ میکشمت تیمور میکشمت
تیمور بلند خندید و گفت :
ــ نمیتونی،من چند قدم از تو جلوترم،بابت عکس ها هم نمیخواد از من تشکر کنی میتونی از عکاس کوچولو تشکر کنی
کمیل تا میخواست فریاد بزند و او را تهدید کند،تیمور تماس را قطع کرد،نفس نفس می زد،صورتش داغ شده بود،امیرعلی سریع لیوان آبی را به طرفش گرفت.
ــ نمیخوام
ــ بخور،الان سکته میکنی
کمیل لیوان را از دستش گرفت و نوشید.
با صدای خشداری گفت:
ــ از عکسا چی فهمیدی؟
ــ چیزس ندارن ،فقط معلومه کسی که این عکس ها رو از همسرت گرفته از اعضای خانه بوده،آخه همسرت یک جا به دوربین لبخند زده،اون عکسا هم برای محضره،پس غریبه ای تو محضر نبوده .
گوشی را به طرف کمیل گرفت و گفت:
ــ حتما کسی از گوشی یکی از خانوادت برداشته
کمیل زیرلب زمزمه کرد:
ــ عکاس کوچولو ،عکاس کوچولو
چشمانش را بست و به آن شب و روز عقد برگشت،چیزهایی یادش آمد که ای کاش هیچوقت یادش نمی آمد،باورش سخت بود،
ــ کمیل داری به چی فکر میکنی؟
ــ اون روز همه از محضر بیرون اومدن فقط..
ــ نه کمیل غیر ممکنه
ــ امیرعلی خودشه ،لعنتی خودشه
امیرعلی گیج روی صندلی نشست و زیر لب گفت:
ــ خدای من
کمیل چنگی به کتش زد و گوشی اش را برداشت،امیرعلی سریع ایستاد و جلویش ایستاد:
ــ کجا داری میری
ــ باید تکلیف این موضوعو مشخص کنم
ــ نه کمیل الان نه ،بلاخره به خاطر...
ــ خودشم بفهمه زودتر از من اینکارو میکنه
امیرعلی را کنار زد و از اتاق بیرون رفت
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_پانزده❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ـــ صغری بس کن دیگه
ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا
ــ برو دیگه
سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما نمیخواست مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
ــچی شده زندایی
ــ بچم
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود آرش داشت آماده می شد تا بره دانشگاه اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد اما سمانه آنقدر تماس کرد گرفت که تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟
ــ سرکار
ــ کمیل باید بهات حرف بزنم
ــ بعدا سماته
ــ جان من کمیل کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت و برای اولین تاکسی دست تکان داد
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953