eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
5.2هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.8هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
تا الان فقط 6⃣ نفـــــر😐 دوستان عجله کنید
"پایان عمل جراحی" همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق و عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چیز ذکری گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را می‌توانستم بخوانم با خودش می گفت: خداکند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم؟یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟کمی آن طرف‌تر، داخل یکی از اتاق‌های بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم می‌دیدم داخل بخش آقایان یک جانباز بود که روی تخت خوابیده بود و برایم دعا کرد. او را می‌شناختم.قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده.او زن و بچه دارد اما من نه. یک بار احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم. نیت ها و اعمال آنها را می بینم بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد بیماری خوشحال بودم. و فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم:نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است. مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم:من آرزوی شهادت دارم،من سال‌ها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا با این وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:برویم.بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم.لحظه‌ای بعد خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صداها موضوع ها را می فهمیدم و صدها نفر را می دیدم! آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم پسرعمویم در کنار هم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایت شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را می‌دیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بی‌آب و علف حرکت می‌کردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود،به میز نزدیک شدیم به اطراف نگاه کردمـ سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سرابی دیده می‌شد. اما آنچه که میدیدم سراب نبود، شعله‌های آتش بود!حرارتش را از راه دور حس می کردم. به سمت راست خیره شدم. در دوردست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم.به شخص پشت میز سلام کردم. ادب جواب داد. منتظر بودم میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ کس العملی نشان ندادند.حالا من بودم و همان دو جوان که در کنار من قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل آن قرار داد! ...
بزرگواری تعریف میکرد👇 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست ( در بزم غم حسین مرا یاد کنید ) بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟ روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!! وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد : در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند از قضا نامزدم سرویس زیبا و‌ بسیار گرانی را انتخاب کرد ، من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت : حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !! بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد : آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ، من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ، لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !! تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!! وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ، همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ، و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده و یک حسینی حسینی راستین بوده است ..... اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یکی از نسخه های شفابخش شهدا برای این روزگار ما، هم این جمله شهید ابراهیم هادی هستش که اگه آویزه گوشمون کنیم از بقیه جلو می زنیم. این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم جامعه ساخته نمی شود.