【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
..
ابراهیم در عین حال ڪہ جوانے با ویژگۍ های منحصر بہ فرد بود، ڪارهایی مے ڪرد ڪہ براۍ ما عجیب بود.
یڪبار وارد مسجد شدم، می خواستم بہ دستشویی بروم.
دیدم دو نفر دیگر از زیرزمین برگشتند و گفتند: چاه دستشویی گرفته.
برای نماز بہ خانہ می رویم
.
.
من هم می خواستم برگردم، همان موقع ابراهیم رسید.
وقتی ماجرا را شنید ، آستینش را بالا زد و رفت توی زیرزمین. داخل محل دستشویی شد و در را بست!
یڪ ربع بعد در را باز ڪرد.
چاه دستشویی را باز و همه جا را شستہ و تمیز ڪرده بود! بعد هم مشغول شستن دست خودش شد
.
.
ابراهیم در مقابل خدا براۍ خودش شخصیتی نمی دید.
هر ڪاری می توانست، برای رضای خدا انجام می داد.
خودش را در مقابل خدا ڪوچک می دید و افتادگی داشت. خدا هم در چشم مردم ، بہ او عظمت عجیبی داد
.
#علمدار_کمیل
#دوست_شهيد_من
..
چه آرزوهای قشنگی می کردند و چقدر زیبا اجابت می شد...
حاج احمد آرزو کرده بود:
"بدست شقی ترین انسانهای روی زمین یعنی
اسرائیلی ها کشته بشم"
و حالا دست اونهاست...
.
حاج همت از خدا خواسته بود:
"مثل مولایم بدون سر وارد بهشت بشم"
ترکش خمپاره سرش رو برد...
.
#ابراهيم_هادي همیشه می گفت:
"دوست دارم مثل حضرت زهرا گمنام باشم"
سالها پیکرش مفقود شده...
.
آقا مهدی باکری می گفت از خدا خواستم:
"بدنم حتی یک وجب از خاک زمین رو اشغال نکنه"
آب دجله او رو برای همیشه با خودش برد...
.
حاج آقا ابوترابی در مسیر پیاده روی مشهد
می گفت آرزو دارم:
"در جاده عشق (مشهد) از دنیا برم"
تو همون مسیر خدا بردش و روز شهادت امام رضا در جوار امام رضا دفن شد...
.
.
.
میخواستن
میشد...
میخوایم
نمیشه...
چه کار کردیم با این دل ها...
.
.
#علمدار_کمیل
#دوست_شهيد_من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید ماه تولدت کیه؟!😍❤️
#کلیپ_زیبا😍
"پایان عمل جراحی"
#ادامه
همان لحظه نگاهم به بیرون از اتاق عمل افتاد. من پشت درب اتاق را میدیدم! برادرم با یک تسبیح در دست، نشسته بود کنار درب اتاق و عمل و ذکر می گفت. خوب به یاد دارم که چیز ذکری گفت. اما از آن عجیب تر اینکه ذهن او را میتوانستم بخوانم با خودش می گفت: خداکند که برادرم برگرده. او دو فرزند کوچک دارد و سومی هم در راه است. اگر اتفاقی برایش بیفتد ما با بچه هایش چه کنیم؟یعنی بیشتر ناراحت خودش بود که با بچه های من چه کند!؟کمی آن طرفتر، داخل یکی از اتاقهای بخش، یک نفر در مورد من با خدا حرف میزد! من او را هم میدیدم داخل بخش آقایان یک جانباز بود که روی تخت خوابیده بود و برایم دعا کرد. او را میشناختم.قبل از اینکه وارد اتاق عمل شوم با او خداحافظی کردم و گفتم که شاید برنگردم. این جانباز خالصانه می گفت: خدایا من را ببر، اما او را شفا بده.او زن و بچه دارد اما من نه. یک بار احساس کردم که باطن تمام افراد را متوجه می شوم. نیت ها و اعمال آنها را می بینم بار دیگر جوان خوش سیما به من گفت: برویم؟ از وضعیت به وجود آمده و راحت شدن از درد بیماری خوشحال بودم. و فهمیدم که شرایط خیلی بهتر شده اما گفتم:نه! خیلی زود فهمیدم منظور ایشان مرگ من و انتقال به آن جهان است. مکثی کردم و به پسر عمه اشاره کردم و گفتم:من آرزوی شهادت دارم،من سالها به دنبال جهاد و شهادت بودم حالا اینجا با این وضع بروم؟! اما انگار اصرارهای من بی فایده بود. باید میرفتم. همان لحظه دو جوان دیگر ظاهر شدند و در چپ و راست من قرار گرفتند و گفتند:برویم.بی اختیار همراه با آنها حرکت کردم.لحظهای بعد خود را همراه با این دو نفر در یک بیابان دیدم! این را هم بگویم که زمان اصلا مانند اینجا نبود. من در یک لحظه صداها موضوع ها را می فهمیدم و صدها نفر را می دیدم! آن زمان کاملاً متوجه بودم که مرگ به سراغم آمده. اما احساس خیلی خوبی داشتم. از آن درد شدید چشم راحت شده بودم پسرعمویم در کنار هم حضور داشتند و شرایط خیلی عالی بود. در روایت شنیده بودم که دو ملک از سوی خدا همیشه با ما هستند، حالا داشتم این دو ملک را میدیدم. چقدر چهره آنها زیبا و دوست داشتنی بود دوست داشتم همیشه با آنها باشم. ما با هم در وسط یک بیابان کویری و خشک و بیآب و علف حرکت میکردیم. کمی جلوتر چیزی را دیدم. روبروی ما یک میز قرار داشت که یک نفر پشت میز نشسته بود،به میز نزدیک شدیم به اطراف نگاه کردمـ سمت چپ من در دوردست ها چیزی شبیه سرابی دیده میشد. اما آنچه که میدیدم سراب نبود، شعلههای آتش بود!حرارتش را از راه دور حس می کردم. به سمت راست خیره شدم. در دوردست ها یک باغ بزرگ و زیبا، یا چیزی شبیه جنگل های شمال ایران پیدا بود. نسیم خنکی از آن سو احساس می کردم.به شخص پشت میز سلام کردم. ادب جواب داد. منتظر بودم میخواستم ببینم چه کار دارد. این دو جوان که در کنار من بودند، هیچ کس العملی نشان ندادند.حالا من بودم و همان دو جوان که در کنار من قرار داشتند. جوان پشت میز یک کتاب بزرگ و قطور را در مقابل آن قرار داد!
#ادامه_دارد...
بزرگواری تعریف میکرد👇
پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ،
در شش سالگی که کمی خواندن و. نوشتن آموختم تازه فهمیدم که آن شعری که پدرم وصیت کرده بود تا بر سنگ قبرش بنویسند مفهومش چیست
( در بزم غم حسین مرا یاد کنید )
بعدها و در جوانی همیشه کنجکاو بودم که آیا پدرم حقیقتا حسینی بوده ؟؟
روزی در سن حدودا بیست سالگی در کوچه میرفتم که مردی حدودا پنجاه ساله که نامش حسین بود و فهمیده بود من پسر حاج عباسعلی هستم ناگهان مرا در آغوش گرفت و سر بر شانه ام گذاشت و گریست و گریست !!!
وقتی آرام شد راز گریستن خودش را برای من اینگونه تعریف کرد :
در جوانی چند روز مانده به ازدواجم گرچه آهی در بساط نداشتم ولی دلم را به دریا زدم و با نامزد و مادر زنم به مغازه زرگری پدرت رفتیم و یواشکی به پدرت ندا دادم که پولم کم است لطفا سرویسی ارزان و کم وزن به نامزدم نشون بده طوری که مادر زن و همسرم متوجه نشوند
از قضا نامزدم سرویس زیبا و بسیار گرانی را انتخاب کرد ،
من که همینطور هاج و واج مانده بودم که چکار بکنم ناگهان پدرت گفت :
حسین آقا قربان اسمت ، با احتساب این سرویس طلایی که نامزدت برداشت الباقی بدهی من به شما از بابت اجرت بنایی که در خانه مان کردی صد تومان است و سپس (به پول آن زمان ) صد تومان هم از دخل در آورد و به من داد
من همینطور هاج و واج پدرت را نگاه میکردم و در دلم به خودم میگفتم کدوم بدهی؟ کدوم بنایی ؟ من طلبی از حاجی ندارم !!
بالاخره پدرت پول طلا را نگرفت که هیچ ، بلکه صد تومان خرج عروسی ام را هم داد و مرا آبرومندانه راهی کرد
گذشت و گذشت تا اینکه بعد از مدتها شنیدم حاجی عباسعلی در سن چهل و یک سالگی پس از آمدن از سفر کربلا از دنیا رفته
آمدم خانه خیلی گریه کردم و برای اولین بار به زنم راز خرید طلای عروسیمان را تعریف کردم
وقتی همسرم شنید که حاجی طلاها را در موقع ازدواجمان مجانی به او داده زد زیر گریه و آنقدر ناله کرد که از حال رفت
وقتی زنم آرام شد از او پرسیدم تو چرا اینقدر گریه میکنی و همسرم با هق هق اینگونه جواب داد :
آنروز بعد از خرید طلا چون چادر مادرم وصله دار بود حاجی فهمید که ما هم فقیریم ، شاگردش را به دنبال ما فرستاد تا خانه ما را یاد گرفت و چون شب شد دیدیم حاجی به در خانه ما آمده و در میزند ،
من و مادرم رفتیم و در را باز کردیم و حاجی بی آنکه به ما نگاه کند که مبادا ما خجالت بکشیم پولی در پاکت به مادرم داد و گفت خرج جهاز دخترتان است
حواله ی آقا امام حسین علیه السلام است ،
لطفا به دامادتان نگویید که من دادم !!
تا همسرم این ماجرا را تعریف کرد باز هر دو به گریه زار زدیم که خدایا این مرد چه رفتار زیبایی با ما کرده ، بگونه ای که آنروز پول طلا و خرج عروسی مرا طوری داد که زنم نفهمید
و خرج جهاز زنم را طوری داد که من نفهمیدم !!!
وقتی این ماجرا را در سن بیست سالگی از زبان حسین آقای کهنه داماد شنیدم فهمیدم که پدرم
همانگونه که در عزای امام حسین بر سر می زده دست نوازش بر سر یتیمان هم می کشیده ،
همانگونه که در عزاء بر سینه میزده مرهمی به سینه درد مندان هم بوده ،
و همانگونه که برای عاشورا سفره نذری مینداخته هرگز دستش به مال مردم و بیت المال آلوده نبوده
و یک حسینی حسینی راستین بوده است .....
اللهم ارزقنا توفيق خدمة الحسين عليه السلام في الدنيا والاخره
دل مردم درتلاطمه اگر کاری از دست تو این روزگار سخت بر اومد بخاطر خدا و امام حسین انجام بده که حتمانتیجشو تو همین دنیاخواهی دید.یاعلی مدد
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
بزرگواری تعریف میکرد👇 پدرم در سال چهل از دنیا رفت و من شش ماه بعد از وفاتش بدنیا آمدم ، در شش سالگ
حتمااااا بخوانید داستان بسیار زیبا😍💕❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👆ماه دیده شد ،
عید شما مبارک..👆
📌يکبار به ابراهيم گفتم: داداش، اينهمــه پول از کجا مياري؟! از آموزش و پــرورش ماهي دو هزار تومان حقوق ميگيري، ولــي چند برابرش را براي ديگران خرج ميکني!
📍نگاهي به صورتم انداخت و گفت: روزي رسان خداست. در اين برنامه ها من فقط وسيلهام. من از خدا خواستم هيچوقت جيبم خالي نماند. خدا هم از جایی که فکرش را نميکنم اسباب خير را برايم فراهم ميکند.
#شهید_ابراهیم_هادی ❤️
هدیه به روحش ۳ صلوات💐
#طنز_جبهه
حرف شهادت که پیش میآمد، یکی میگفت:
«اگر من شهید شوم، نگران نماز و روزههایم که قضا شدهاند هستم و یا نگران سرپرستی خانوادهام هستم.»
دیگری میگفت: «من سیلی به گوش یک نفر زدم، کاش بودم و کار را با یک سیلی دیگر تمام میکردم.»
نوبت معاون گردان رسید.
همه گفتند: «تو چی؟ چیزی برای گفتن نداری؟»
پاسخ داد: «اگر من شهید بشوم، فقط غصهی ۳۵ روز مرخصی را که نرفتهام میخورم.»
از آن میان یکی پرید و قلم و کاغذی آورد و گفت: «بنویس که بدهند به من. قول میدهم این فداکاری را بکنم و به جای تو به مرخصی بروم.»
📚 فرهنگ جبهه (شوخ طبعی ها)
مناجات زیبای دکتر #چمران :
خدایا ...
از بد کردن آدمهایت شکایت داشتم به درگاهت
اما شکایتم را پس میگیرم ...
من نفهمیدم! فراموش کرده بودم که بدی را خلق کردی تا هر زمان که دلم گرفت از آدمهایت، نگاهم به تو باشد ...
گاهی فراموش میکنم که وقتی کسی کنار من نیست ،
معنایش این نیست که تنهایم ...
معنایش این است که همه را کنار زدی تا خودم باشم و خودت ...
با تو تنهایی معنا ندارد !
مانده ام تو را نداشتم چه میکردم ...!
دوستت دارم ، خدای خوب من ...
✨در قطعه ۲۶ گلزار شهدای بهشت زهرا(س) یاد بودی است که خیلی ها با دیدن عکس صاحب آن و عنوان «شهید گمنام» که روی سنگ مزار نوشته شده، میروند و زائر شهید مفقودالاثر #ابراهیم_هادی میشوند شهیدی که برای بچههای جنوب شرق تهران و کسانی که اهل دل هستند خیلی عزیز است؛ البته این شهید برای جوانهایی که کتاب «سلام بر ابراهیم» را خواندند، حال و هوای دیگری دارد.
✨پهلوان بسیجی 🌷ابراهیم_هادی از بنیانگذاران گروه چریکی شهید اندرزگو در جبهه گیلان غرب و ستاره ورزش کشتی کشورمان است.
✨او در اول اردیبهشت سال ۱۳۳۶ در محله شهید سعیدی حوالی میدان خراسان به دنیا آمد؛ ابراهیم چهارمین فرزند خانواده بود؛ او در نوجوانی طعم تلخ یتیمی را چشید، از آنجا بود که همچون مردان بزرگ زندگی را پیش برد.
✨سرانجام 🍃ابراهیم_هادی در والفجر مقدماتی پنج روز به همراه بچههای گردان کمیل و حنظله در کانالهای فکه مقاومت کرد اما تسلیم نشد و در ۲۲ بهمن سال ۶۱ بعد از فرستادن بچههای باقی مانده به عقب تنهای تنها با خدا همراه شد و دیگر کسی او را ندید.
✨ابراهیم همیشه از خدا میخواست گمنام بماند چرا که گمنامی صفت یاران خداست.
• از اینجـــا شـــــــروع شـــــــد ↓
فراموش نمی کنم یڪبار زمستـون
خیلے سردی بود و در حـال برگشت
بــه سمــــت خـــــونه بــودیــــــــم.
پیـرمــردی مشغول گــــدایی بود و
از سرما مےلرزید. تـا دیدش فـــورا
کــاپشـــن گـــرون قیمتشـو درآورد
و بــــــه اون پیـــــــرمـــــــرد داد !
بعدم یه دسته اسڪناس بهش داد!
پیرمرد که از خوشحالےنمیدونست
چـــــــی بگه ، مرتب میگفـــــــت ؛
«جوون خدا عاقبتت رو بخیر کنه»
#حر_انقلاب_اسلامی
#شهید_شاهرخ_ضرغام