Γ🌿🌻🔗°○
خندهیِاولصبحات
چہشیریناست
آدمدلـشنمۍآید
ازتـــو
چشمبردارد...:)♥
#سلامعزیزبرادرم✋🏻
#سلامعلۍابراهیــم🦋
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
رویمزارشنوشتہبود؛
-بگذاریدگمنامباشم،کہبخداقسمگمنام
بودنبھتراستازاینکہفرداافرادیوصایایم
راشعارقراردهنداماعملبہآنرافراموش
کنند..:)!
-گلستانشھداۍاصفھان-
#شھیدگمنام💔
هدایت شده از ‹ هیئتخادمانِولـےعصر ›
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دخترۍکہباچادرشخفہاشکردند!💔
#شھیدهزینبکمایی🕊
#یادشونباصلوات🍃
•هیئتخادمآنولےعصࢪ🌸🍃
☔️💦( @komeil_78)
•°💛🖇📿✿
اطاعت از رده های بالاتر را در راستای اطاعت از ولی امر و اطاعت از خدا، لازم می دانست و می گفت: این سلسه مراتب باید رعایت شود، اگر در این مسیر کوتاهی کنیم و از ولایت اطاعت نکنیم، چوب آن را می خوریم.
دقت در حفظ بیت المال با گوشت و پوست و خونش عجین شده بود.
یک روز بچه ی مریضش را روی دست گرفته و پای پیاده رو به بیمارستان می رفت.
از او پرسیدند چرا ماشینی که در اختیار داری سوار نمی شوی؟!
گفت: ماشین مال بیت المال است نمی توانم کار شخصی با آن انجام دهم.
📚:شمیم عشق
#شهیدرضادهقان_پور✨
#یادعزیزش_باصلوات🌻
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
•°♥🖇📿✿
حرف دل 💟
سردار سلیمانے:
پروردگارا.... 🤲🏻📿
تو را سپاس ڪه مرا🌸
با بهترین بندگانت💚
در هم آمیختے و 🌺
درڪ بوسه بر گونههاۍ✨
بهشتے آنان و استشمامِ🌷
بوۍ عطر الهـے آنان را💠
یعنے مجاهدین و شهداۍ🌹
این راه را به من ارزانے داشتی.🍃
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
#روایت_عشق
سلیمانی چگونه سلیمانی شد!❓
#فقط_برای_خدا
وقتی جنگ به قسمت شهری کشیده شد 🥀برخی به ناچار وارد منازل مردم شدند.🍃
ایستاد به سخنرانی برای🔰 نیروها: اگر به شهر شما حمله شود، دوست دارید وارد خانهتان شوند؟🤔 خیلی باید مراقبت کنید از حقالناس؛⭕️ حتی اگر وسیلهای به اشتباه جابجا شده، بگذارید سرجایش.✋🏻
خدا از شما امتحان میگیرد، از امتحان سربلند بیرون بیایید🌾
#حاج_قاسم
Γ🌿🌻🔗°○
در دمشق بودم که پیغام دادند به حماه حمله شده و خودت را به آن جا برسان...
خودم را به حماه رساندم و رفتم روی تل زین العابدین. حاج قاسم هم آنجا حضور داشت...ژنرال های سوری هم اطراف حاجی حضور داشتند. آن ها در نهایت ادب و ارادت، متواضعانه چشم به حاج قاسم دوخته و منتظر بودند که ایشان چه می گوید...ایشان خطاب به همه گفت: از امشب ابو حسین نیروهایش را می آورد و برای کمک و پشتیبانی از شما در این جا مستقر خواهد شد. محکم باشید و بجنگید. ان شاالله با ورود ابوحسین، حماه سقوط نخواهد کرد.یکی از ژنرال ها برگشت و گفت: حاج قاسم! ما به شما و حرف هایت اعتماد داریم، اما ابو حسین باید بگوید می خواهد چه کار کند؟حاجی رو کرد به من و گفت: بلند شو حماسی جوابش را بده.ایستادم و بعد از بسم الله الرحمن الرحیم، با دست محکم به سینه کوبیدم و محکم گفتم: بنا به فرمان فرمانده ی عزیزم، از این به بعد حماه تهران من است.بیان همین جمله، فرماندهان سوری را اقناع کرد و راضی شدند.یادم هست پایان جلسه حاج قاسم با خنده به من گفت: عجب حرفی زدی ابو حسین!!
🎤سرداررحیم نوعی اقدم
📚: متولد مارس
#یاد_عزیزش_با_صلوات🌷
•°•علـمـدارکـمـیـل•°•
╔❁•°•♡•°•❁╗
@komeil3
╚❁•°•♡•°•❁╝
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🙃💔
#حرفهاۍشما🙃💔↯
+کمکم کن حداقل یکمی شبهیت بشم ❤❤
_
+میگم لطفاً شفاعتموبکن شهیدشم💔
_
+من داداش ندارم😔💔 ولی یه داداش پیدا کردن😌 به نام داداش ابراهیم😔💔 تموم زندگیمو بهش میدم😭
_
+سلام.میگفتم داداش بی سیم به گوشی؟ اینجا حال دلامون خوب نیست .مردم هر لحظه دارن به منطقه خطر نزدیک تر میشن.نیرو کم داریم.میگفتم داداش کمک کن .از قول من به آقا امام زمان (عج بفرمایید که خیلی دلم براشون تنگشده .بگین میدونمگره کور ظهور شما منم .میگفتم آقا جان و داداش ابراهیم شرمندتونم
﴾°•`.~💔﴿
#حرفهاۍشما🙃💔
+سلام داداش ابراهیم پهلوان. به لطف خدا میخوام کتابت رو بخونم انشاءالله داداش هادی کمک ما هم کن ی تغییری در زندگیم بشه دیگه گناه نکنم و برام دعا کن که شهید بشم پهلون
_
+سلام بردارم...🙃 داداشی میدونم گناهان من بین من و تو فاصله انداخته😔 ولی میشه دستمو بگیری ببری تا آسمونا🙂داداش من هوای شهادت دارم هوای امام حسین دارم پس دستمو بگیر🙂 اللهم الرزقنا همانی که میدانی....💔
_
+داش ابرام عاشقتم خیلی در حق ما خوبی کردی مارو ببرپیش خودت داداشی 🥺💜
_
+داداش خیلی خیلی دوست دارم ازت میخام دستم رو بگیری نزاری تو این شهر غریب دنیا گم بشم چندتا خواسته هم دارم بهت گفتم اگه میشه مثل بقیه خواهرات که حواستون داری و وقتی صدات میزنن جوابشون رو میدی جواب منم بدی. شفاعتم کن پیش ارباب پیش خانم فاطمه زهرا
﴾°•`.~💔﴿
#حرفهاۍشما🙃💔
+خیلی مردی... همیشه وقتی همه نبودن، شما بودی... وقتی نیاز به کمک داشتم، اومدی.. تو گریه ها، خنده ها، موفقیت ها، شکست ها؛ فقط شما بودی و ثابت کردی رفاقت با شهدا یعنی رفاقت با خدا! داش ابرام؛ تنها تا خدا نمیشود رفت، تنهایم نگذار...🕊
_
+خواستی بهم ثابت کنی که خوب نیستم تا نزدیک کانال کمیل اومدم ولی راهم ندادی 😔
_
+بهش میگم زندگیمو مدیونت هستم 💗 تو تک تک ثانیه های زندگی کنارمی حتی وقتی به فکر گناه می افتم چشمات یادم میاد😢 از شرم نگاهت از خیلی کارا دست کشیدم ، متحولم کردی دادش💕 همیشه کنارم باش و رهام نکن که نباشی نابودم ……
_
+بهش میگم داداش جونم عزیزدل من ببین دست همه رو گرفتی دیدم من با چشمام...اما داداش پس من چی؟؟دلت میاد دل من بشکنه؟؟؟ دل کسی رو ک هر جا میشینه از تو میگه رو خب نشکن...من ک جز تو پناهی ندارم داداش ابراهیم...یه نگاهی به منم بکن بزار منم به اونی ک میخام برسم به اون جایی ک میخام برسم به اون حسی ک میخام برسم...داداش نا امیدم نکن❤️
_
+ببین داداش همه دارن میگن خواسته دلشون رو بهشون دادی خب به خدا قسم دلم میشکنه ک من هنوز دستم خالیه...همه جا از تو میگم اما وقتی میپرسن کجاها دستتو گرفته ساکت میشم...دستمو خالی رد نکن کمکم کن هادی دل منم باش ازت خواهش میکنم بخدا دلم بدجور شکسته تو درستش کن میدونم تنهام نمیزاری خیلییییی عزیزی برام خب ولی دلم به کمک تو خوشه ها ...❤️
﴾°•`.~💔﴿
حرفبزنیم:)↯
https://harfeto.timefriend.net/16128500995053
اینجاجوابمیدیم↯
[• @nasenas113 •]
یه کاری کن که قلبم.m4a
3.68M
یہکاریکنرومبشہبازمبیامپیشت..:)💔
-شھیدحسینمعزغلامی🎙-
هدایت شده از سیدِ خیرالامور | سیدنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ديدن اين ويدئو براى هر ايرانى واجبه
#حجامت_نظام #ايران_خونه_ماست
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
https://eitaa.com/joinchat/2595225693Cb759e2481e
🔽
ضمنا از صفحه اينستامــون
هم غافل نشين،اونجا هم دورهميم
👉🏻 instagram.com/seyedoona
لطفا نشر دهيد🎥💫
4_5965185150047225906.mp3
5.93M
حالاباغصہمیگیم؛
یادشبخیرسالےکہرفتیمجنوب..💔:)
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_پنجاه❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
ــ خونریزیم زیاد بود،برای همین سریع از هوش رفتم.
آهی کشید و ادامه داد:
ــ وقتی بهوش اومدم یاسر بالا سرم بود،سرگیجه داشتم وبی خبری از اطرافم بیشتر کلافم کرده بود،هر لحظه منتظر بودم تو بیای تو اتاق.اما یاسر حرفایی زد که اصلا باب میل من نبود اما باید اینکارو میکردم،نه اینکه مجبور باشم اما باید این قضیه تموم می شد.
دستی به صورتش کشید و کلافه گفت:
ــ قرار بود فقط چند ماه زنده بودنم مخفی بمونه اما کار طول کشید،تیمور یه خلافکار ساده نبود،مثل یه درخت بود با کلی شاخه،برای نابودیش باید اول شاخه هارو میشکوندیم.
این شد که کار چهارسال طول کشید.
سمانه با بعض زمزمه کرد:
ــ چرا خودتو تو این چهار سال نشون ندادی؟بلاخره فقط من.
ــ نمیشد سمانه،تیمور فک میکرد من کشته شدم ،و این به نفع ما بود،پس نباید خودمو به کسی نشون بدم،چندبار خواستم بهت نزدیک بشم اما بعد پشیمون شدم،چون مطمئن بودم اولین دیدار باتو جون تو به خطر میفته.
ــ میتونستیم مخفیانه همدیگرو ببینیم،چرا سختش کردی کمیل
دستان سمانه را در دست گرفت و گفت:
ــ تیمور اونقدرا که فک میکنی ساده نیست،من بعد از چهارسال اومدم دم در خونه و تو رو دیدم یه بارهم که اومده بودی سر مزار..
سمانه با شوک گفت:
ــ اون،اون تو بودی؟
ــ آره من بودم،بعد چند بار که دیدمت تیمور شک کرد،و اون شب لعنتی اون اومد سراغت،فهمیدیم که زیر نظری
سمانه با یادآوری آن شب و آن مرد وحشتناک ناخوداگاه لرزی بر تنش نشست.
ــ اون تیمور بود،شک کرده بود و برای همین خودش سراغ تو اومد،سمانه باور کن دست و پام بسته بود،تو این چهارسال به من سخت تر گذشت،دور از تو مادرم،صغری،خانوادم،دیگه امیدی جز یه روز بیام پیشتون امید دیگه ای نداشتم.
دست سمانه را نوازش کرد و با لبخند غمگینی ادامه داد:
ــ بعضی شبا تا صبح نمیخوابیدم،مینشستم خاطراتمونو مرور میکردم،دعواهامون،بیرون رفتنا،لجبازی های تو.
ــ حرص دادنای تو،زورگویی هات
کمیل نگاهی به اخم های درهم رفته ی سمانه کرد و بلند خندید
ــ اِ نخند،مگه من چیز خنده داری گفتم ،حقیقتو گفتم.
کمیل که سعی می کرد خنده اش را جمع کند سرش را به علامت "نه"تکان داد.
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953
#هوالعشق♥
#پارت_صد_و_پنجاه_و_یک❃
#پلاک_پنهان🌿
#فاطمه_امیریヅ
سمانه نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد و کمیل را همراهی کرد.
کمیل خیره به سمانه لبخندی زد،سمانه که سنگینی نگاه کمیل را احساس کرد،سرش را پایین انداخت و احساس کرد گونه هایش سرخ شده اند.
کمیل که متوجه خجالت سمانه شد سعی کرد موضوع را تغییر بدهد.
ــ از آرش چه خبر؟تو مهمونی ندیدمش
سمانه آهی کشید و گفت:
ــ از کارای آرش فقط منو دایی و خاله خبر داریم،البته زندایی هم شک کرد اما با اخم و تخم های دایی دیگه بیخیال شد،دایی هم آرشو فرستاد شیراز اونجا درسشو ادامه بده،خیلی کم میاد.
کمیل سری تکان داد و زیر لب گفت:
ــ که اینطور،تو این مدت تو چیکار کردی؟
سمانه لبخند تلخی زد و گفت:
ــ سال اول که تو شک بودم،نمیتونستم کاری کنم،حتی دانشگاه هم بیخیالش شدم،همش تو اتاقت بودم و زانوی غم بغل گرفته بودم.
اهی کشید وادامه داد:
ــ اما بعد از چند ماه صغری ازدواج کرد،خاله داغونتر شده بود،دیگه به خودم اومدم،چند واحدی که مونده بودن پاس کردم،بعد با یکی از دوستام شریک شدم و یه موسسه فرهنگی راه انداختیم
ــ ولی تو رشته ات علوم سیاسی بود،علوم سیاسی کجا و موسسه فرهنگی کجا؟
ــ بعد اون اتفاق دیگه آخرین چیزی که بهش فکر میکردم رشته و علایقم بود،نه من نه خاله نمیخواستم زیر بار کسی بریم، برای همین باید زود میرفتم سرکار،اون موقع فقط میخواستم زندگی خاله سر بگیره و خاطرات تو ،تو این خونه کمرنگ بشه،نه اینکه فراموشت کنیم،نه،ولی خاله تو هر گوشه از خونه با تو یه خاطره داشت،بعضی شبا تا صبح برام از خاطراتتون میگفت
با بغض پرسید:
میدونی اون لحظه چی نابودم میکرد؟
#ادامہ_دارد...
〇 @Komeil3➣
•ميخاے از اولش بخونے؟🙃🎈↓
🌿{https://eitaa.com/komeil3/8953