【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
🖤_
【علمداࢪکُمیل🇵🇸】
• کربلای همه دستتھ خانوم سه ساله💔 ـــــ ـ #محرم .
.
حضرتِ سه ساله ،
یک جای کار میلنگد .
من هم بابا گُم کردهام شبیھ تو
ولی انگار ..
دل من شبیه تو انگار بهانھ گیر
خوبی نیست !
که بعد از قرنها هنوز که هنوز است
به سراغِ پدر نرفته💔
.
تمام عمر دنبالِ پناھ و مأمنـے بودم
نجستم بهتر از روضھ زمانی را مکانی را
ـــــ ـ #حضرتِ۱۲۸ .💔
میدیدم مامانم یِ گوشھ نشسته همین
جور زار زار گریه میکرد
گفتم مامانی ، برای بابا گریه میکنی؟!
گفت : اره قربونت برم
میدیدم تابوت شُهدا رو میارن میگفتم
بابای من تو این تابوتا نیست؟
مامانم میگفت : نه عزیزم دنبالش نگرد
اونجا بود که معنیِ مفقودالاثر رو
فهمیدم ..
سال بعد خانواد های شُهدا رو میبردن
سوریه ، خدا نصیب همتون کنه ما هم
رفتھ بودیم .
من دستِ مامانم رو گرفته بودم ، سه
سالم شده بود ، مامانِ من از انتهای یه
کوچهی کھ درست تهش یه گنبد کوچولو
بود ؛ گرفته بود و داشتیم تو کوچه راه
میرفتیم ..
مامانم شروع کرد به گریه کردن
گفتم مامانی این گنبد مالِ کیه؟
اینقدر کوچولوئھ ..
مامانم گفت این گنبد مال خانومیه
که بابات به عشقِ اون اسم تو رو
گذاشت رقیه ..
بعد برام تعریف کرد ،
گفت : دخترم یادته وقتی بابات دفعه
آخری کھ داشت میرفت دست راستشو
با خودش بیاره
گفت : دیگه نزار بچهم رفتنمو تماشا کنه..
بغلت کردم ، یادته؟
این رقیه هم وقتی باباش داشت برای
آخرین بار میرفت ، عمهاش گفت : دیگه
رفتن باباتو تماشا نکن ..