🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و چهار
فلش بک
- هانیه :
بابا و عمو همراه مامان جون وارد خانه شدن
خیلی خوشحال شدم با خودم گفتم چه خوب شد مامان جون هم امد
یک بزرگتر هم از ما اومد
یکم نشستیم
یهو
عمو شروع کرد تند تند و عصبی با محمد حرف زدن
کم کم بحث بالا گرفت...
حرف هایی که میزدند را هیچ کدامش را قبول نداشتم
بغض کرده بودم آبروی من جلوی مامان و خواهر محمد هم رفت
چشم هایم پر از اشک بود به مامان میگفتم تروخدا برو یک کاری بکن الان کار به جاهای باریک میرسد
میگفت اگه من برم! اون وقت کار به جاهای باریک میکشه و بزار حرمت ها حفظ بشه 🚶♀
مامان و خواهر محمد سکوت کرده بودن
ای کاش آنهاهم داد میزدند ولی سکوت نمیکردند
از خجالت داشتم آب میشدم
به مامان جون گفتم : تروخدا مامانی یک کاری بکن
من برای همه کار هایی که کردم دلیل دار
یک کاری بکن مامانی
آخر محمد فهمید من قبلا چجوری بودم
آخرمحمد فهمید چه گناهایی میکردم
مامان جون اومد بغلم کرد و گفت : درسته دیگه مثل ما نیستی ولی هرچی باشه خون ما توی رگ های توهم هست
آبروی تو بره آبروی ماهم میره🚶♀
نگران نباش دخترم الان درستش میکنم
وقتی مامان جون رفت سمت
عمو و بابا و محمد
توی دلم داشتم با ابراهیم درد و دل میکردم که
صدا ها آرام شد
فقط صدای مامان جون شنیده میشد :
کافیه دیگه
سیاوش کافیه !
دیگه علی ادامه نده ...
هرچی هم باشه
هر اختلافی هم باشه این دوتا جوان همدیگه را دوست دارن
بزارید خود هانیه تصمیم بگیره
خودش میدونه چه مشکلات و خوشی هایی پیش رو داره
این دختر دیگه بزرگ شده بزارید خودش تصمیم بگیره
دیگه دختر بچه شش ساله که نیست
بابا میخواست مخالفت بکنه که این بار مامان جون بلندتر با غیظ گفت :
میگم کافیه دیگه حرفی نزنید
حرف مامان جون سند بود برای همه !
تقریبا به گفته عمو سیاوش بزرگ خاندان ما حساب میشد
کسی حق نداشت حرف روی حرفش بزند
به محمد گفت : شماهم بیایید داخل
خودتونو درگیر نکنید🌿
...
- هانیه :
مامان جون به بحث بین بابا و عمو و محمد پایان داد .
خواهر محمد اومد کنارم نشست و گفت : ابجی هانیه ناراحت نباش دیگه از این بحث ها زیاد پیش میاد
با شیطنت گفت حالاهم که دیدی تموم شد بیا بریم اتاقت و نشونم بده ببینمش
- بهش لبخند زدمو گفتم بله بله بفرما
در اتاق را که باز کردم ریحانه با ذوق رفت سمت گلدون هایی که کنار اتاق گذاشته بودم با لبخند گفت من عاشق گلم
به خونه و روح ادم حال و هوای تازه ای میده .....
بعد با لحن مسخره ای گفت :میتونم کتاباتو ببینم خانووووم ؟؟؟
انقدر با ذوق پرسید که دلم نیومد بگم نه ....
یکی یکی کتاب ها را میدید
روانشناسی . تاریخی . درسی و......!
همینجوری داشت کتاب هارا میدید که یهو با هیجان گفت : وااای😍.......
با ترس برگشتم گفتم : سکته کردم چی شده
گفت : این کتابه 😃
داداش محمدم عاشقشه
"سلام بر ابراهیم🌿"
خیلی قشنگه من چند بار مطالعه اش کردم
کلمات کتاب با آدم حرف میزنن . . .
اصلا من همیشه به رفقا میگم که کتاب های شهدا را زیاد بخوانند…
چون آدم ها خیلی شبیه کتاب هایی میشن که مطالعه میکنن
کتابی که زندگی شهید را توضیح بده
خواه یا ناخواه آدم مثل کتاب یا در واقع مثل شهید میشود
--این معجزه خط های کتاب هایی است که از آنها غفلت کردیم--
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و پنج
- هانیه با تعجب پرسیدم:
واقعا محمد این کتاب و دوست داره؟
من میترسیدم حرفی از ابراهیم بزنم
گفتم شاید عصبی بشه 🚶♀
+ نه چرا عصبی بشه؟ وقتی همه چیز حد وسط باشه
از خداشم باشه
کی کتابشو خریدی؟؟
هانیه : خیلی وقت نیست چند ماه پیش
چطور؟
- من این شهید و داخل حوزه شناختم
انقدر که این شهید معروف هست
تا چند وقت کتاب سلام بر ابراهیم نبات حوزه شده بود
دست به دست میچرخید و فرداش همه باهم درمورد شهید هادی حرف میزدیم
حتی یک بار هم دادم محمدمون مطالعه بکنه با خنده گفت محمد میگه اگه دست من امانت نبود هیچ وقت بهم نمیدادش
داشتیم حرف میزدیم که تقه ریزی به در خورد!
----
- بفرمایید ؟؟
در باز شد و محمد اومد داخل سجاده سفیدی دستش بود با شوخی گفت :
خوب باهم خلوت کردید
بعد رو به من گفت این سجاده کجا بزارم
بلند شدم رفتم سمتش سجاده ازش گرفتم گفتم الان میزارمش سرجاش ...
تا من برم سجاده داخل کمد بزارم
ریحانه گفت که خیلی تشنه است و رفت بیرون از اتاق
سرم پایین بود با خودم گفتم حتما الان کلی میخواد سرزنشم بکنه که چرا اونجوری بود؟
و یا چرا بهش نگفتم چی بودم و چی شدم....
محمد تک سرفه ای کرد و گفت :
این کتاب سلام بر ابراهیم خوندی؟
سرمو بالا آوردمو گفتم : آره چند ماه پیش...
گفت :
میدونی شهید هادی چقدر داداشه!؟
برای من که خیلی داداش بوده🚶♂
یک بار عملیات داشتیم ذکر عملیات ابراهیم هادی بود
بهترین عملیاتی بود که تاحالا داشتیم 🌱
تو چطور این شهید و پیدا کردی؟؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
وقتی داشتم برای کنکور میخوندم برای درس زبان کتاب کمک درسی نیاز داشتم
رفتم کتاب فروشی
هرچقدر گشتم نبود چشمم یهو افتاد به این کتاب
اون موقع دلم میخواست ببینم ابراهیم هادی کیه و چرا عکس خودشو روی کتاب چاپ کرده!؟
آروم با شرمندگی ادامه دادم :
اون موقع من هنوز شهدا نمیشناختم این کتاب و برای این خریدم چون میخواستم ببینم ابراهیم کیه که هم عکس و هم اسم خودش را با اعتماد به نفس چاپ کرده
و اینطوری شناختمش ...
سید گفت :
چه جالب
اصلا هرکسی از یک نوع گل ساخته شده
و بر اساس همین هرکسی هم یک جور با شهدا آشنا میشه
گفتم :
آره واقعا…
اما خیلی نگرانم اگه امسال کنکور قبول نشوم چی!؟
گفتش : نگران نباش قبول میشی 🚶♂
گفتم : بابت امشب ببخشید ………
من...
من تحت تاثیـر قرار نگرفتم
محمد نزاشت ادامه بدم و گفت :
اول اینکه خدا ببخشه چیزی نشده
دوما میدونم نیازی به توضیح نیست
هرچی هست بین خودت و خدا باشه بهتره
گفتم : محمد اسم تو را چجوری انتخاب کردن؟
گفت :
به راحتی
اسم من از قرآن انتخاب کردن ، قرآن باز کردن سوره محمد اومد برای همون شدم
سیـد محمـد
گفتم :
ولی جدی وقتی اسمی از قرآن انتخاب میکنی درواقع خداست که اون اسم بهت میده
این افتخارش خیلی بیشتر از اسم های عجیب و غریبه
تا حالا چند بار خواستگاری رفتی؟؟
خندید و گفت :
منی که کارم توی همین مایه هاست انقدر سخت بازجویی نکرده بودم
خدمت جناب بازپرس عرض میکنم که تعداد خواستگاری های منو میخوای چیکـار؟
گفتم :
همینـجوری ، میشه شماره اتو حداقل بدی جناب؟
با تعجب گفت :
شماره امو مگه ندادم!؟
بزار برات میفرستم 🚶♂
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و شش
- هانیه:
شب صیغه هم گذشت بابا خیلی عصبانی بود
اما به حرمت مامان جون که خانه ما بود حرفی نمیزد . . .
شب وقتی سرم روی بالش رفت به اولین چیزی که فکـر کردم دعوای عمو و بابا و محمد بود
چرا باید اینجوری میشد؟
الان مامان محمد درباره من چی فکر میکرد؟
ای خدا ولش بکن خسته شدم
بعد از نماز صبح یک پیامی امد
اول گفتم شاید اول صبح پیامک های تبلیغاتی باشه
با حرص و عصبیانیت رفتم پوشه پیام ها دیدم یک شماره ناشناس بود :/
احتمالا اینبار تبلیغ با شماره شخصی میکردن
پیامک باز کردم نوشته بود :
سلام امروز ساعت پنج وقتی کارم تموم شد میام دنبالت آماده باش
بریم بیرون🌱'
فهمیدم ڪه شماره محمده
جواب ندادم فقط شماره اش سیو کردم که داشته باشمش🚶♀
تا صبح توی رخت خواب غلت زدم به این فکر میکردم که من اگه ازدواج بکنم کی برای کنکور وقت بگذارم ؟
صبـح که شد بابا به خاطر ماجرای دیشب هنوز عصبانی بود برای همین زودتر از خانه زد بیرون و گفت میخواد بره به کار های پارسا و پدرش رسیدگی بڪنه تا دادگاه زودتر برگزار شود
مامان جون هم حالش زیاد خوب نبود ب یکم بیشتر از همیشه خوابید
به خاطر استفاده زیاد الکل قلب و کبدش خیلی درگیری پیدا کرده بود
جوری که دکتر ها درمانی پیدا نکرده بودند
برای همین کلا از خوردن مشروب معاف شده بود!
مامان رفته بود مطب و من تنها بودم 🚶♀
رفتـم قرآنی که توی اصفهان بهم مامان بزرگ هدیه داد آوردم و شروع به خواندن سوره محمد کردم
....
ساعت پنج بعد از ظهر
لباس پوشیدم رفتم در حیاط
محمد بیرون توی ماشین منتظرم بود ...!
رفتم داخل و بهش سلام دادم
اصلا از من به خودم و همه نصیحت 👀
همیشه به این پسرا باید گفت خسته نباشی
خدایی خستگیشون در میره
کوک میشن..
پسراهم لطفا یکی خسته نباشید میگه تسکر کنید دیگه
سکوت کردیم داشتیم میرفتیم پارک ساعی
توی راه به محمد گفتم ..
- محمد چه غذایی دوست داری؟
+ خندید و گفت همه چیز🚶♂
- نه جدی
+ خب زرشک پلو با مرغ بیشتر خوشم میاد
- اگه من نتوانم آشپزی بکنم چی؟
+ خب تا وقتی عروسی نکردیم یاد بگیر حداقل زنده بمونیم چون من نمیتونم تحمل بکنم
- یکی از ابرو هام پرید بالا و گفتم استرس بهم نده
اگه غذارو بسوزونم چیکار میکنی ؟
+ اگه قابل خوردن باشه میخوریم اگه نباشه نمیخوریم
- خندیدم و گفتم نمیتونی نخندی نه؟؟
خب حالا
اگه واحد امنیت کار نمیکردی چیکاره میشدی؟
+ هرکاری که خدا میداد و باید قدرش دونست حالا میخواد هرچی باشه
- چه رنگی دوست داری؟
+ سبز سوال بعدی🚶♂
- محمد به نظرت آرزو کجا میره ؟
+ خب معلومه
آرزو خانوم میره خونه شوهرش
چپ چپ نگاهش کردمو گفتم
این حق ما خانوم هاست که بدونیم داریم با کی زندگی میکنیم
اصلا همه زوج ها باید انقدر سوال بکنند از همدیگه تا شناخت بیشتری پیدا بکنن
والا
تا وقتی برسیم پارک بینمون همین حرف ها زده شد !
توی پارک شروع کردیم راه رفتن
محمد گفت خب هر سوالی داری بپرس
گفتم: یه چیزی خیلی ذهنمو مشغول کـرده
ببین ما چند بار همدیگه را دیدم
تو چطوری اصلا منو دیدی؟
چطوری اصلا تصمیم گرفتی بیای خواستگاری؟
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هفت
- محمد :
خب من چندبار شمارو دیدم
اول که من چندوقت قبل باید سر میزدم به یکی از واحد های گشت
وقتی اومدم متوجه شدم که کارشون درسته
موقع برگشتن تو و باباعلی را دیدم
گذشت تا اون شب که همین پسره جلوتو گرفته بود
اون شب من هم پست بودم
که خداروشکر سالم اومدی بیرون
+ پریدم وسط حرفشو گفتم : البته سر و دستت شکست
خندید و ادامه داد
بعدش هم چون ماموریت داشتم پیگیر شکایت یکی شدم اومدم اون آگاهی و دیدم که شماهم اونجا هستید
دیگه فهمیدم که ازتون کلاهبرداری کردن
دیگه اومدی
محله ما و همون ماجرای شیرینی که دیگه خودت میـدونی
اون موقع دنبال این بودم که بتونم بیام خواستگاریت
بابا ندارم درست ولی خدا یک حاج مرتضی (صاحب کار نجاری) بهم داده
رفتـم بهشون گفتم که من چند وقت ذهنم درگیره و اسمی از تو ندارم
گفتم چیکار بکنم به گناه نیفتم
برایم ماجرای اینکه خودش چجوری رفته خواستگاری گفت
بعد بهم گفت که صبور باشم
الله یحب الصابرین
خدا هم صبور هارا دوست داره
الله مع الصابرین
و هم با صابرین هست🌱🌿
بهشون گفتم من شاید بعضی شرایط ازدواج هنوز نداشته باشم
بهم گفت تو حرکت کن خدا برکت میده
تا جایی که میشه کمک بگیر شرایط برای خودت فراهم بکن و بقیه اش هم بسپار دست خدا
با حرف به جایی نمیرسی
بعد راهنماییم کرد ..
قبل از اقدامات باید گزارش میدادم تا بیان درمورد تو تحقیق بکنن
بعد که تحقیقات انجام شد دیگه یک شب مامان و ریحانه را بردم رستوران
ماجرای تو رو گفتم
مامان خیلی ذوق کرد و گفت که فردا میاد خونه شما و حرف امـر خیر بیاره وسط
دیگه بعدشم خودت میدونی
+ یه چیز دیگه بگم؟
چرا باید درمورد من تحقیق میکردن ؟
- خب
باید درمورد طرف مقابل تحقیقات کامل انجام بشه
تا مطعن بشیم کاملا سفید هستید
یعنی مثلا بینـتون افراد جاسوس یا... نباشه بعد درمورد گذشته و زمان حال تحقیق میـکنن که خدایی نکرده مثلا توی گذشته با … همکاری نداشته باشید
و مساله های دیگه
+ پس منو اینجوری شناختی . .
خب وقتی مامانت اومد خانه ما بعد چی بهت گفت؟
- خندید و گفت بهت میـگم بازجو باور نمیکنی
هیچی من اون روز کار داشتم تا غروب اداره بودم وقتی اومدم خانه
مامان گفت که تو رفته بودی خونه عموت و نبودی
گفت که از من تعریف کرده و خواستگاری کرده
و قراره مامان حورا با تو حرف بزنه
بعدش مامانم زنگ بزنه و خبرشو بگیره🚶♂
که دیگه گفته بودی باید بیشتر آشنا بشویم
+ با عصبانیت ساختگی گفتم : چـرا مثل شیرینی های خودم آوردی خواستگاری
سکته کردم گفتم حتما اومدی به بابا و مامانم بگی
- خندید و بحث عوض کرد
یه سوال تو چرا چادر ساده میپوشی؟
اخه ریحانه همیشه از این عربی ها میپوشه
+ من اولین چادری که خریدم ، چادر ساده بود
دیگه عادت کردم
بعد خیلی خوشم میاد چون فرق داره با بقیه چادر ها برای همون.. .
- عجب .. خب حالا قراره چه رشته ای توی کنکور انتخاب بکنی؟
+ اخ گفتی کنکور …
خیلی استرس دارم هنوز هیچی نتوانستم بخوانم
نمیدونم شاید تربیت معلم یا مدیریت انتخاب کردم
راستی ریحانه اتون چرا رفت حوزه؟
- میخونی نگران نباش
رشته های خوبی هم انتخاب کردی
ریحانه امون؟ نمیدونم از خودش باید بپرسی
...
داشتیم حرف میزدیم صدای اذان بلند شد
رفتیم توی ماشین نزدیک ترین مسجد پارک کرد
محمد گفت : شما بشین توی ماشین من یک ربع دیگه میام
با تعجب گفتم چرا بشینم توی ماشین؟
جواب داد:
نمـاز میخونی؟
اخم کردمو گفتم : نه فقط تو نماز میخونی
خب معلومه
چرا نباید نماز بخونم؟
سرفه ای کرد و گفت :
از محضر مبارکتون عذر خواهم عفو کنید بنده خطاکار
به همین ترتیب با شوخی حلالیت گرفتم و گفتم
پس سریع بریم که از نماز جماعت جا نمونیم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت و هشت
- هانیه :
نماز که تمام شد روی گوشیـم پیامک اومد !
( جلوی حوض وسط حیاط منتظرتم🌱)
کفش هایم را پوشیدم
با چشم دنبال محمد گشتـم
کنار حوض ایستاده بود و با تلفن داشت حرف میزد
رفتم سمتش
با سر بهم سلام داد ...
صبر کردم که تلفن قطع بکنم بعد بپرسم کی بود!
راه افتادیم سمت ماشین
دو سه دقیقه بعد محمد تلفن را قطع کرد
نزاشتم نفس بکشه سریع پرسیدم کی بود؟؟
گفت :
مامانم بود میگه بریم دنبال ریحانه
بعدش بریم خونه ما برای شام 🚶♂
گفتم :
ریحانه کجاست این موقع شب؟
گفت : امروز کلاس هاش طول کشیده
....
توی راه به مامان اطلاع دادم که شام مامان محمد دعوتمون کرده
گفت برم بالاخره دیگه محرم محمد بودم
ضبط و روشن کردم
چندتا پوشه بود پوشه اهنگ انتخاب کردم🚶♀
یکی شانسی انتخاب کردم
شروع کرد خواندن ...
( رفاقت ما باهم به روزای بچگیم بر میگرده
برا رفیقش هرکاری کرده
همون که مرده
مخاطب خاص من
من از خودم بی وفا تر ندیدم
که دستمو از تو دستات کشیدم !
دیگه بریدم..
دلم گرفته که بازی دنیا تو رو ازم گرفته
قول و قرارامو ولی یادم نرفته
یه فکری کن واسه کسی که حرم نرفته
دلم گرفته )
-محمد چرا همه دلشون میخواد برن کربلا؟
+ اگر ای دوست تو را عقده عالم به گلوست
داستان تو و غم صبحت سنگ است با سبوست
آستان بوس حرم باش و بپرس از درد دوست
این حسین کیست که عالم همه دیوانه اوست؟
این چه شمعی است که جان ها همه پروانه اوست؟
دل هرکس که حسینی است ز خود بی خبر است
کشته عشق حسین از همه زنده تر است
بس که آن جلوه توحید مرا در نظر است
هرکجا می نگرم نور رخش جلوه گر است
هرکجا میگذرم جلوه مستانه اوست
هر خدا جوی تمسک به ولایش دارد
هر گرفتـار غمی سر به هوایش دارد
هر سری آرزوی بوسه پایش دارد
هر دلی میل سوی کرب و بلایش دارد
ما ندانیم چه سِـری است که در خانه اوست!
محمد جواد غفور زاده شفق
تا وقتی برسیم محمد حرفی نزد ولی من داشتم به این شعر فکر میکـردم
واقعا این حسین کیست؟
-ما ندانیـم چه سِـری است که در خانه اوست !-
ریحانه ایستاده بود جلوی در ورودی سریع سوار ماشین شد 🚶♀🚙
----
- سلامممم انقدر من اهمیت دارم دوتایی اومدید دنبال من؟
+ سلام خواهر شوهر گرامی
دیدیم زشته ما زودتر برسیم خونه دیگه اومدیم دنبال تو
- کدوم خونه؟
+ چندتا خونه دارید کلکـا
محمد برای اینکه به بحث ما پایان بده گفت
امشب مامان هانیه را دعوت کرده
گفت داریم میایم، توهم ببریم خونه👀"
وقتی رسیدیم خونه مامان محمد سفره را بیچاره انداخته و منتظر ما نشسته بود
دیگه لباسامونو عوض کردیم نشستیم سر سفره
اینم بگم که بعد از محرمیت شوهرتون دعوت کنید برای غذا تا شناخت بیشتری پیدا بکنید
حالا اگر هم دیگه شام اولتون یادتون نیست سعی بکنید قدر همسر هاتون و بدونید خخخ
سفره را با ریحانه جمع کردیم
مامانش بنده خدا اجازه نداد دست به ظرف ها بزنیم و گفت چون بار اوله میرم خونشون زشته!
محمد نشست اخبار دیدن
من و ریحانه هم رفتیم اتاق سادات🚶♀✋🏻
یه کتابخانه داشت به اندازه هفت سایز بزرگ تر از من
کتابایی که داشت
نحو مقدماتی
اصول و فقه
حجاب شهید مطهری
رساله امام خمینی
حافظ
فاضل نظری
جامعه شناسی
و…………
---
-ریحانه تو چرا رفتی حوزه ؟
+ چون احساس کردم دین ما الان نیاز به کمک
داره 🌱
- خیلی سخته؟ اخه میگن کتاباتون زیاد و سخت هست
+ نه سخت نیست اگه هدف داشته باشی سخت نیست
البته هر رشته ای سختی خودشو داره مثلا همین وکلات میدونی چقدر درس باید بخونن؟
یا همین پزشکی ... خیلی باید درس بخونن
حوزه هم همینطوره
- چه اتاق باحالی داری
این عکـس کجاست؟
+ اینجا قشنگ ترین خیابون جهانه
بهش میگن بین الرحمین
چون اول خیابون یک حرمه
اخرش هم یک حرمه
و این خیابون در واقع بین دو تا حرم قرار داره
- عجب
تو نامزد دادی ؟ این آقا کیه؟؟
+ نه بابا نامزد کجا بود
این عکس یک شهده
شهید همت ...
خیلی ساله شهید شده البته خودش متاهل بوده!!
- جدی؟ من که از چشماش ترسیدم
یاد همه گناه هایی که کردم افتادم..
---
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت شصت ونه
- هانیه :
دو سه روزی بود دوباره شروع کردم برای کنکور خواندن
کتابامو یکی یکی میخواندم و تست میزدم
با محمدهم قرار گذاشته بودیم گوشیمو این هفته دستم نگیرم تا تمرکز داشته باشم
یک هفته گذشت توانسته بودم خوب تست بزنم ولی خب کیفیت مهمتر از کمیته
بعد از یک هفته محمد اومد دنبال من که بریم بیرون
از مامان خداحافظی کردم
وقتی سوار ماشین شدم با دقت داشتم به اطراف نگاه میکردم یک چیزی تغییر کرده بود
امـا خدا داند
- محمد با این ماشین بدبخت چیکار کردی؟
یه چیزی تغییر کرده
+خندید وگفت' کاریش نکردم تو زیاد درس خواندی حواست پرت شده
- نه جدی یه چیزی شده انگار
+ روکش صندلی عوض کردم
- برگشتم صندلی نگاه کردم
قبلا سیاه بود الان قهوه ای شده بود ..
نمیشد از من نظر بگیری
ولی خب سلیقه خوبی داری
+ شما گوشیت در دسترس نبود که بپرسم
دیگه دیدم همین خوبه گرفتمش
نمیخواستم بحث انقدر ادامه میدا بکنه که جدی بشه…
هرچند از رنگ و قیافه روکش ها خوشم نیومد ولی چیزی نگفتم تا به محمد توهیـن نشه
به قول مامان جون احترام احترام میاره…
---
محمد شروع کرد برام درد و دل کردن ...
میگفت :
من بچه بودم که بابام شهید شد
همون سال ریحانه ام دنیا اومد
چند سال گذشت ابتدایی که بودم همیشه با دوستام داشتم داخل پارک فوتبال بازی میکردم
مامان همیشه دنبالم میکرد که نصف شبه بیا برگرد خونه صبح دوباره بیا بازی
بعضی شب ها ریحانه تب میکرد با مامان میرفتیم بیمارستان
تا اینکه من بزرگ شدم پشت کنکوری بودم
تقریبا همین اندازه تو
صبح تا ظهر میرفتم حجره حاج مرتضی نجاری
ظهر تا غروب میرفتم تعمیرات ماشین
غروب میومدم خونه توی اتاق تا اذان صبح درس میخواندم
بعد نماز سه چهار ساعت میخوابیدم دوباره روز از نو روزی از نو
دیگه یک روز که داشتم میرفتم سرکار یه پوستر دیدم
اطلاعیه استخدام بود
غروب که برگشتم به مامان گفتم میخوام برم برای استخدام
رفتیم مصاحبه کردن خدا خواست قبول شدم
چند سال درس خواندیم
بعد شروع به کار کردم
بعدشم دیگه زن گرفتم
+ چجوری هم کار میکردی هم درس میخواندی؟
- دیگه خدا توانشو بهم داد
+ عجب چیزی از بابات یادت میاد؟
- اره بابا
خیلی میخندید و صبور بود
بابام قران باز کرد که سوره محمد اومد
+ الان کجاست؟
- مزارش مشهده
+محمد تو چه آرزویی داری؟
- میشه نگم!؟ الان وقتش نیست
+ بهم بر نخورد خب هر ادمی یک رازی داره دیگه عوضش من باشوق گفتم ولی
من آرزو دارم
اول کنکور قبول بشم
بعد بریم کربلا
بعدش یه دختره کوچولو دنیا بیارم
- خب کنکور که قبول میشی
هرچقدر تلاش بکنی همون اندازه هم قبول میشی
کربلا هم اگه شد میری
ولی این مورد آخر قول نمیدم بچه امون دختر بشه
+نکنه پسر دوست داری؟؟
- خب دخترم خوبه ها اما پسر برای تو بهتره
+ ببخشید مگه من چمه ؟
-خندید و گفت حالا که هنوز بچه دار نشدی
هروقت بچه خواست بیاد سر جنسیت دعوا راه میندازیم
+ محمد اگه قرار باشه یه نصیحت بکنی چی میگی؟
- میگم که انقدر توی زندگی مشترک سخت نگیرید
مدارا بکنید تا حداقل خودتون ارامش داشته باشید
راستی هانیه
امشب ، شب جمعه است میای بریم هیأت ؟
+ نه اگه میشه من برم خونه بهتره
- هرجور دوست داری
----
+ هانیه :
محمد یکم بعد من و آورد خونه و خودش رفت
وقتی رسیدم بابا بهم اشاره کرد که برم پیشش
بهم گفت :
هانیه هنوز دیر نشده ها اگه این جماعت و نمیتونی تحمل کنی بگو همه چیز را بهم میزنیم
خودتم چادرت و میزاری کنار
بهم بر خورد اما گفتم :
نه بابا من این هانیه جدیدو خیلی بیشتر دوست دارم
بعدش محمد خیلی پسر خوبیه
اشتباه درموردش فکر میکنید
درسته به قول شما مذهبیه و سیده و پسر شهید
اما مگه فرزندای شهدا آدم نیستن
سید ها مگه آدم نیستن؟؟
من نمیدونم منظور شما چیه اما میدونم که محمد ادم بدی نیست که بخوام تحملش بکنم 🌿
بابا دیگه چیزی نگفت . . .
شام خوردیم من رفتم داخل اتاق
دو ساعتی درس خواندم
بعدش چراغ اتاق و خاموش کردم !
هندزفری هامو گذاشتم و از لیست آهنگ ها یک مداحی گذاشتم
دل با حسین است و دلبر حسین است
خیل شهیدان را سرور حسین است
عمری در این دنیا گشته ایم و دیدیم
اول حسین و است و آخر حسین است
ارباب مظلومم مولا حسین جان
خیلی دلم میخواست با محمد هیئت بروم
میگفت بعضی وقت ها هیئت دارند
با دوستانش و همکار هایش و فامیل هایشون هیئت میگرفتند
میخواستم برم اما اون ها همه با هم دوست هستند
من برم اونجا تنهایی چیکار بکنم تازه شاید خوششون نیاد یک غریبه پیششون باشه ...
یادمه قبلا ما خودمون وقتی مهمونی میگرفتیم
همه باهم دوست بودیم
و با غریبه هاکاری نداشتیم
شاید این هاهم اینجوری باشند
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد
چهار روز بعد...
- هانیه :
امشب قرار بود سید و مامانش دوتایی بیان تا قرار و مدار های عقد را بزاریم
بابا توی این چند وقت دلش خیلی با محمد نرم شده بود
خصوصا وقتی که برای روز پدر
محمد گل و هدیه برای بابا آورد
آقایون برای خانواده زنتون کم نزاریدو برعکس
این چیز ها سیاست های مردانه هست
هر مردی یک سیاستی داره!
نشسته بودیم مامان داشت شربت زعفران درست میکرد و تند تند میگفت
هانیه مراقب باشی دور لیوان ها کف نباشه
مرتب بچینی توی سینی ها
هانیه کجشون نکنی شربت بریزه توی سینی ها
خنده ام گرفته بود مامان تند تند داشت نصیحت میکرد
باباهم از اینور میگفت راست میگه
نریزیش یهو ها
نیم ساعت بعد
زنگ در زدن و دوباره اول مامان سید بعد خود محمد اومدن داخل
نشستند اومدیم حرف بزنیم یهو صدای
ویبره گوشی محمد که روی میز بود بلند شد
ببخشیدی گفت و قطع کرد
بابا علی و محمد دوباره شروع کردند بابا میگفت:
محمد جان پدر شوهر من وقتی که رفته بودم خواستگاری بهم گفت فکر نکنم آدم ها همه کامل هستند و باید مثل همدیگر باشند
آدم ها متفاوت هستن و عیب دارن
شماهم توی زندگی با عیب های همدیگه بسازید..
میگفت اگه قرار باشه همه دختر ها به پسرها سخت بگیرن و همه پسر ها به دخترها سخت بگیرن دیگه کسی که ازدواج نمیکرد
مامان حورا و مامان سید داشتن درمورد
عقد و عروسی خودشون توی قدیم حرف میزدن
منم داشتم نگاهشون میکردم
یکم از بحث بابا و سید پند میگرفتم
یکم از بحث مامان حورا و مامان سید پند میگرفتم
دیدم خیلی دیگه دارن حرف میزنن رفتم شربت هارا اوردم یکی یکی تعارف کردم
وقتی شربتمو خوردم یادم افتاد که اصلا حواسم به کف های روی لیوان نبوده
سرفه ای کردم تا بحث ها خاتمه پیدا بکنه
مامان سید گفت
راستش بچها چند وقتی هست که صیغه هستند
اگه اجازه بدید از فردا هانیه و محمد بیفتن دنبال کارهای محضر و خرید های عقد و حلقه
دوهفته دیگه عید غدیر هست
همون تاریخی که از قبل انتخاب کرده بودیم
مامان حورا گفت :
خداروشکر توی این مدت که صیغه بودن
علاوه بر اینکه هاینه و اقا محمد شناختشون بیشتر شد خانواده ها هم همدیگر بیشتر شناختن
والا ما که حرفی نداریم فقط باید اجازه بدید به اقوام مراسم عقد را خبر بدیم !
بابا علی گفت:
از فامیل های شما هم می آیند؟
مامان سید جواب داد که
از فامیل های ما عمو و عمه و خاله محمد و
خلاصه درجه یک ها تشریف میارند
بابا گفت :
خب ماهم همین نزدیک ها خواهر و برادر هارا دعوت میکنیم
یکم حرف درمورد روز عقد زده شد
گوشی بابا زنگ خورد مجبوری برای اینکه راحت حرف بزنه رفت داخل حیاط و در بست !
بعد مامان سید بلند شد از توی کیفش یک چادر سفید درآورد
اومد سمت من و گفت :
وقتی رفته بودم مشهد این چادر و برای عروس آینده ام خریدم
امیدوارم خوشت بیاد
چادر باز کردم انداختم روی سرم بوی گلاب میداد
چادر با تخت سفید گل های آبی و نقطه نقطه های صورتی
مامان سید راحت چون بابا نبود کِل کشید کلی بهم تبریک گفت ..
باباهم وقتی اومد داخل بهم تبریک گفت
سید هم تبریک گفت
اصلا معلوم نبود چرا انقدر توی خودشه
نیم ساعتی نشستند و رفتند
قرار شد فردا محمد بیاد دنبال من تا بریم دنبال کار های عقد …
----
-فردا-
- هانیه :
چادر عربی که خود محمد خریده بود پوشیدم
از من به شما نصیحت :/
چیزی که همسرتون میخره بیشتر بهش توجه بکنید مرد و زنم نداره
زنگ در زدن رفتم توی حیاط با مامان خداحافظی کردمو
در حیاط باز کردم ماشین چهار پنج قدم جلوتر پارک شده بود
رفتم در باز کردمو نشستم
دوباره همون ترفند همیشگی..
گفتم :
سلام سید خسته نباشی
آروم گفت : سلام ممنون
مثل دیشب بود
یه جوری انگار گرفته و خسته بود
بدون معطلی پرسیدم:
چی شده محمد؟؟
گفت: مگه قراره چیزی شده باشه؟
بدون تعارف گفتم ( والا بدم میاد از این هایی که حرف نمیزنن ولی انتظار دارن همسرشون بفهمه چه دردی دارن!) :
از دیشب توی خودتی الانم همینطور چیزی شده
محمد گفت :
دیشب یکی از بچه هامون با چندتا ارازل اوباش درگیر شد
الان رفته توی کما
براش ناراحتم بنده خدا دو روز بود که بابا شده بود
گفتم :
بیچاره خدا به زنش صبر بده ..
ولی هرچی باشه عمـر دست خداست
دکتر و دم دستگاه تا وقتی خدا چیزی بخواد کاری نمیکنن
یکم از اینکه محمد دیشب توی خودش بود ناراحت شدم اما میشد موضوع حل کرد برای همین گفتم:
ناراحت نباش خدا دوست نداره ما ناراحت باشیم تا وقتی عاقبت همه کارها دست خودشه
انگار که آب ریخته بودیم روی آتش
حالش بهتر شد و دوباره خنده و شوخی و شروع کرد...
با چند کلمه حرف خوب حال آدم ها خوب میشه به همین سادگی...
و البته با چند کلمه بد قهر های طولانی درست میشه!
---
با محمد یکی یکی توی مغازه ها دنبال حلقه میگشتیم
یکی و انتخاب کرده بودم
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و یک
- هانیه :
میخواستم با محمد ست بخریم
بهش گفتم اگه از این نوع حلقه خوشش میاد
بخریمش
گفت که خدا طلا برای آقایون را حرام کرده
نمیدونستم ...
اخه همیشه عمو و بقیه طلا میپوشیدن
گفتم پس منم نمیخرم
محمد گفت :
نگفتم برای خانوم هاهم حرام کرده
گفتم فقط آقایون
خلاصه به زور از مغازه محمد و آوردم بیرون و گفتم یا نخریم یا اگه میخریم مثل هم باشه
محمد گفت جایی سراغ داره بریم اگه من خوشم اومد بخریم
سوار ماشین شدیم تا وقتی برسیم از محمد پرسیدم:
چرا خدا طلا را برای آقایون حرام کرده
محمد گفت :
اگه پسر ها طلا استفاده بکنن ممکنه سرطان بگیرن
نمازشون هم باطله
طلا برای مرد هم خیلی بده
هم خیلی ضرر داره
برای همون خدا حرامش کرده!
گفتم :
عجب این خدا هرحرفی زده علم امروز داره ثابت میکنه که این حرف منطقی هست
---
رسیدیم ...
تجریش بود
ما هروقت تجریش میآمدیم میرفتیم داخل بازارش
این بار هم با محمد اول رفتیم زیارت
بعد داخل بازار اومدیم
یکم که راه رفتیم به
یک مغازه انگشتر فروشی رسیدیم
رفتیم داخل آقای فروشنده با محمد انقدر گرم و صمیمی حرف زد و
وقتی فهمید ازدواج میخوایم بکنیم کلی تبریک گفت
محمد خواهش کرد که سینی انگشتر های ستی که داره و بیارد
وقتی سینی انگشتر ها را آورد خیلی ذوق کردم
کلی انگشتر با سنگ های رنگ رنگی
- محمد این چه سنگیه؟
+ شرف شمس
- این چه سنگیه؟
+ دُر نجف
- این یکی چی؟
+ اسمش زمرد
انقدر انگشتر ها قشنگ بودن که دلم میخواست همه را بخرم
اما بالاخره با محمد به این نتیجه رسیدم که بهتره انگشتر دُر نجف بخریم
بعد از خرید محمد گفت سنگ دُر آدم خیلی آرام میکنه
روی حلقه خوبه که ادم حساس نباشه اول زندگی قهر و دعوا درست بشه
خب منم دلم میخواست حلقه طلا بخرم
ولی یه تیکه طلا که سند خوشی من نمیشه
اگرم نشد بخرید خب اشکالش چیه
همین که حالتون خوب باشه یه نعمته
یک قرآن سفید هم خریدیم
برای محمد و خودم بدای عقد یکم لباس خریدیم
یک آویز وانیکاد برای جلو ماشین خریدیم
بعد چهار پنج ساعت محمد من و برد خانه
یک ربع هم اومد نشست چایی خورد
و رفت
ان روز شیفت بود
بالاخره گفتم احترام احترام میاره
یک ربع وقت گذاشتن یک عمر احترام میاره
بعد از نماز مغرب و عشا خرید هایی که کرده بودیم را به مامان و بابا نشان دادم
بابا از حلقه ام ناراحت شده بود میگفت
تو یک بار ازدواج میکنی نباید انگشتر میخریدی
بعدا هم میتونستی از این انگشتر ها بخری
گفتم :
بابا حلقه و انگشتر که سند خوشبختی من نمیشه
خیلی ها هستن فقط چند ماه اول زندگیشون حلقه میپوشن بعد میفروشنش
برای چند ماه چرا حال خوبمو خراب بکنم
تازه طلا برای مرد حرامه اجازه ندادم اعتراض بکنه و گفتم
طلا باعث میشه سرطان خون بین مرد ها رواج پیدا بکنه
اول زندگی به خاطر یک تیکه انگشتر همین مونده که محمد هم بیفته بیمارستان
مامان گفت :
علی چیکارشون داری حتما هانیه و شوهرش از این انگشتر ها دلشون میخواسته
مگه خودمون یادت نیست
باباهم راضی شد
---
چند روز بعد محمد گفت که دوستش از کما درامده و حالش خیلی بهتر شده
باهم رفتیم عیادت دوستش
خانومش و دخترش هم بیمارستان کنار عزیزشون بودند
دیگه محمد انقدر حرف زد که حال و هوای دوستش عوض شد
من هم دختر دوستش و گرفتم
تا خانومش بره نماز بخوانه و لباس هایش عوض بکنه و برگرده
بنده های خدا خودشون تنهاتوی این شهر زندگی میکردن و مامان باباهاشون کرمان بودند...
خوشحال بودم که میدیدم به قول بابا این جماعت مذهبی ...
اصلا ترسناک نیستن تازه خیلی خوش خنده و شوخ هستن🚶♀
ابراهیم ای کاش حداقل قبری داشتی میومدم و بابت کمک هایت تشکر میکردم (:
بعضی شهدا مزار دارنو حالا آدم ها میتوانند بروند
امروز نشد
فردا نشد پس فردا
بالاخره سر مزار شهید منتخبشون میروند
اما بعضی شهدا حتی مزار هم ندارند
این شهدا احتمالا خودشون میان پیش ما به عقیده من 🌱
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتاد و دو
- هانیه:
شب محمد زنگ زد و گفت
فردای روز عقد قراره مشهد بریم
گفت که دلش میخواد بریم زیارت امام رضا و بعد بریم سر مزار پدرش توی بهشت رضوان خب شهر اصلی محمد مشهد بود دیگه
مامان و بابا هم دیگه حرفی نداشتن چون شرعا و قانونا بعد از عقد زن محمد میشدم ....
---
| عیـد غدیـر ، روز عقـد |
- هانیه :
دیشب از استرس نتوانستم بخوابم
محمد هم تا ساعت دو بیدار نگه داشتم ولی دیگه خوابش برد
صبح ساعت ۱۰ محمد کارش تمام شد و داشت میرفت دسته گل بخره بعدش هم بره خونه و برای مراسم آماده حاضر بشود
بعد از نماز ظهر قرآن باز کردم سوره یس قلب قرآن اومد
شروع کردم به خواندن آیه های سوره یس
یس ..
و القرآن الحکیم
انک لمن المرسلین
علی صراط المستقیم💚🌱
به اینجا که رسید از عمق وجودم خداروشکر کردم
این صراط مستقیم واقعا خیلی مهمه
من یک عمر به میل خودم زندگی کردم
حالا یک عمر هم میخواهم به میل خدا زندگی بکنم !
بعد از نماز و قرآن رفتم حمام و وقتی اومدم بیرون لباس هایی که خریده بودمو پوشیدم
عطر زدم بالاخره باید خوش بو باشی ولی هرچیزی یک اندازه ای داره
خوش بو باشیم اما نه اینکه وقتی راه میری
یک قافله هم مست و مدهوش بکنی
اصلا بیخیال شاید یکی از بوی عطرت خوشش نیومد بدبخت مجبور نیست که بوی حشره کش حس بکنه خخخخ
میخواستم چادر سفیدم را بپوشم
اما گفتم اولا که چروک میشه و ممکنه توی راه کثیف هم بشه
بعدش الان هی مردم نگاه میکنند
آدم معذب میشه
همان جا توی محضر میپوشمش
مامان و بابا وقتی من و دیدن خیلی خوشحال شدن
مامان از دوران عقد خودشون میگفت
بابا هم میگفت که دیگه از دست هانیه راحت شدیم
-----
چادر سفیدم را سر کردم و کنار محمد روی صندلی نشستم
دور تا دور اتاق برای مهمان ها صندلی چیده شده بود
وسط اتاق یک سفره سفید انداخته شده بود
جام های شیشه که با ربان تزیین شده بود
قرآن سفیدی که با محمد از تجریش خریده بودیم
گل های سفید
کنار آیینه و شمعدان بود
برای من و محمد دو تا صندلی سفید گذاشته بودن بالای سفره عقـد
نگاه دست های محمد کردم دعا داشت میکرد ،منتظر عاقد بودیم
نگاهم چرخید به صورت مهمان ها
بعضی فامیل های محمد با شوق نگاه ما میکردند بعضی ها هم ………
فامیل های خودمون خیلی هاشون با ترحم و انزجار نگاه میکردند
خب حق داشتن محمد و خانواده اش خیلی با فامیل های ما فرق داشتن 🚶♀
توی دلم شروع کردم با خدا و ابراهیم حرف زدن گفتم :
- من غرق شده بودم در سیاهی و ظلمات گناه خدایا تو ابراهیم را فرستادی تا منو نجات بده. . .
از دریای گناه به دریای سفیدی و زلالی هدایت کردی '!
بله ...
عاقبت شب هجر سحر میگردد. . .🕊
من نجات پیدا کردم برای همه کسایی که پشت میله های گناه اسیر شدن دعا میکنم...
دعا میکنم که دلباخته خدا شوند(:
---
عاقد اومد
نیلی و یکی از فامیل های محمد تور بالای سرمون گرفتند و خواهر محمدهم قند میسایید
چندبارم نزدیک بود قند و بکوب توی سرمون
عاقد گفت که
باید قبل از عقد صیغه را باطل بکنه
وقتی میخواست صیغه باطل بکنه گفت که عروس خانوم مهریه صیغه را میبخشه یا میگیره!؟
من گفتم میگیرم😌 دوازده تا گل رز مهریه صیغه ام بود . . .
میدونستم محمد میتونه گل بخره وگرنه حواسم به این بود که حضرت فاطمه هیچ وقت چیزی از علی نخواسته بود که مبادا نتواند تهیه بکند و شرمنده بشود (:
و خب محمد بیچاره هم جا خورد بعدش خندید و گفت بهتون میدمش خانوم
خطبه عقد جاری شد . . .
+ زوجت متوکلی هانیة موکلت محمد علی ......
بعد از خطبه و دعا های مربوطه عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات برای بار اول میپرسم آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
نیلی پارازیت انداخت و گفت:
عروس و گشت ارشاد برد
عاقد دوباره پرسید و دوباره هم نیلی جواب داد
عروس رفته گل بکنه متاسفانه شهرداری گرفتش
تنها آدم شلوغی که اونجا بود همین نیلی بود
برای بار آخر عاقد پرسید
سرکار خانوم هانیه مشکات آیا حاضر هستید شما را به عقد دائم محمد راسخ دربیاورم؟
خواستم .....
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و سه
- هانیه :
خواستم بگم بله
یهو محمد زد زیر سرفه
اول ترسیدم گفتم الان میخواد بگه من نمیخواهم
بیچاره از دست این نیلی انقدر خنده اش را نگه داشته بود که دیگه سرفه اش گرفته بود
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
اعذو بالله من الشیطان رجیم بسم الله الرحمن الرحیم
با اجازه بزرگ تر ها بله🌱✨
از محمد یاد گرفته بودم که اول اعذوبالله بگم تا از شر این شیطان رانده شده خلاص بشم
تا یک بار دیگه افسار زندگیم دست شیطان نیفتد!
عاقد از محمد هم پرسید
و محمد گفت :
با توکل به خداو امام زمان بله🚶♂
مامان محمد روی سرمون کلی گل پر پر ریخت میگفت که رسمشون هست
یکی یکی فامیل ها جلو اومدن تبریک گفتن
حلقه هامونو پوشیدم
قرار شد فامیل ها برن تالار بعد من و محمد هم بریم
فامیل ها رفتن و من و محمد شروع کردیم به امضا زدن های مربوطه...
انقدر امضا ازمون گرفتم که به شوخی گفتم
محمد...
شاید وقتی ازدواج کردیم ادم معروفی شدیم انقدر ازمون امضا میگیرن
--
از محضر خارج شدیم و رفتیم داخل ماشین دوباره چادرمو عوض کردم ...
رفتیم محمد جلوی گل فروشی پارک کرد
دوازده تاگل رز قرمز خرید و گفت این هم
مهریه اتون...
به محمد اصرار کردم که بریم جایی که همیشه تعریفشو میکرد
میگفت یک جایی هست خوده بهشته
پر از فانوس قشنگه
و بوی گلاب !
توی راه با محمد درمورد زندگی آینده امون حرف زدیم
وقتی رسیدیم محمد گفت :
اینجا قطعه ۴۰ بهشت زهراست
بهش میگن قطعه سرداران بی پلاک🎈
کلی شهید گمنام با قبر های طوسی پررنگ
نوشته شده
( - شهید گمنام
- فرزند روح الله♥️🌱 )
دوازده تا گل رز یکی یکی چندتا شهید انتخاب کردمو گل ها را روی قبرشون گذاشتم
محمد گفت :
من وقتی دلم میگرفت میومدم اینجا
اینجا همه گمنام هستن و کسی
کسی را نمیشناسه
خوبی این گمنامی این بود که حداقل خجالت نمیکشیدی🚶♂
گفتم :
من اولین بارمه میام اینجا خیلی قشنگه ولی حیف ای کاش حداقل چیزی درموردشون بود اینجوری آدم معذب میشه
محمد گفت :
این آدما رفتن جنگیدن که بدون نام باشن
معذب شدن نداره
حرف دلت و بزنی میشنون
میدونی چندتا مادر پیر هست که میان اینجا دنبال پسرشون؟؟
چندباری که با دوستام اومده بودیم اینجا
چندتا خانوم مسن را دیدم سردرگم باهام حرف میزدن و بین قبر ها راه میرفتن
اول فکر کردیم شاید دنبال شهید خاصی هستن و راه را گم کردن
رفتیم بهشون سلام دادیم و گفتیم اگه دنبال شهید خاصی هستن بگن که ما کمکشون بکنیم
یکی از خانوم ها گفت
چهل ساله پسرم برنگشته خونه ، شما ندیدیش!؟
اونجا بود که فهمیدم خانواده شهید هستن
گفتم :
بیچاره ها دلم ریش شد
یکم دیگه درمورد بچه های خودمون و عید غدیر حرف زدیم و رفتیم توی ماشین که برگردیم سمت تالار. . .
توی راه محمد یک ملودی گذاشت
خیلی خنده دار بود🚶♀
(دعای ما امشب یه جور دیگه است
دست بگیرید امشب بالا بالا بالا
خدا کنه واشه به حق مولا
بخت مجرد ها حالا حالا حالا
ای خدا کاری بکن نزار که از زندگی ناامید بشم
زیر بار مهریه شکسته و خسته و ریش سفید بشم
اگه زن بشون نمیدی لااقل بفرستشون شهید بشن
ای خدا کاری بکن پیش تو رو سفید بشم
کاش خدا فرج کنه راه غم رو کج کنه
این مجردا رو هم دیگه مزدوج کنه )
رسیدیم تالار غذا خوردیم و دوباره تبریک گفتن و کادو دادن
دوست های محمد هم برای عید غدیر هم کلی شیرینی بین مردم عادی پخش کردن
و بالاخره گذشت
قرار شد من خانه خودمان برم تا
چمدون ببندم صبح اول وقت محمد بیاد دنبال من که بریم مشهد !
آخـر شب قبل از خواب قرآن را باز کردم
سوره بقره آیه ۴۹ اومد🌼🍃
تمام این سختی ها و راحتی ها برایتان آزمایشی بزرگ از سوی خدا بود (:!
وقتی توی آیه گفت سختی ها و راحتی ها یاد شب هایی افتادم که داشتم خودسازی میکردم یاد شب هایی افتادم که غرق گناه بودم یاد شب هایی افتادم که با ابراهیم حرف میزدم
یاد محمد و خواستگاریش تا عقد افتادم
واقعا همه چیز از طرف خدا آزمایش بود 🍃
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و چهار
یک روز بعد. . .
- هانیه :
دیشب وقتی رسیدیم مشهد از خستگی زیاد فقط خوابیدم
امروز برای نماز صبح اومدیم حرم
قرار شد خلوت بکنیم
محمد رفت قسمت مردونه من هم قسمت زنونه ...
---
- هانیه :
نگاهی انداختم به ضریح و آرام گفتم
نمیدونم شما کی هستی
ولی میدونم اون گنده گنده هاش هم پیش شما کم میارن و باهات درد ودل میکنن
راستش نمیخوام اینبار گریه بکنم و از غم هایی که دارم بگم
میخوام خداروشکر بکنم
اصلا چرا همیشه باید توی حرم گریه کرد
بعضی وقت ها باید خندید و شاد بود
ائمه شادی مارا میخواهند و من بابت همه چیز باید شکر میکردم
شکر میکردم چون خدا برای من نقشه ها کشیده بود
دقیقا وقتی دکتر ها تصمیم گرفتن دستگاه هارا از من قطع بکنن
خدا من و دوباه بازگرداند
درست وقتی داشتم میرفتم وسط معرکه گناه
خدا من و دوباره بازگرداند
و درست هروقت وقتش برسه برای همیشه به سوی خدا بازگشت پیدا میکنم
تا وقتی که خدا مبدا و مقصد است چرا باید دنبال رو چیز های غیر خدا باشیم!؟
من خودم یک روز به خاطر غرورم به این حرف ها توجه نمیکردم
اما خدا بهم نتیجه این کارم را توی قران سوره بقره آیه ۲۰۶ گفت :
+ وقتی به آنهابگویند : بترسید از خدا و دست بردارید از این کارها غرور بیجا باعث سهل انگاریشان میشود 💚🌱
----
- محمد :
از هانیه جدا شدم و رفتم قسمت مردونه
چند قدمی ضریح دستمو روی سینه ام گذاشتمو خم شد و سلام دادم
صلوات خاصه خواندم و زیارت کردم به نیابت از بابایم هم زیارت کردم
بعد یک گوشه نزدیک ضریح نشستم 🌿'
با امام رضا حرف زدم
مامان منو نذر امام رضا کرده بود بعد از اینکه بابام شهید شد میدیدم که مامانم با چنگ و دندون من و ریحانه بزرگ میکنه
خیلی خجالت کشیدم
دهه کرامت اون سال مثل همیشه اومدیم مشهد
موقع زیارت به امام رضا گفتم
بابا
من بابا ندارم وقتی میبینم مامانم چقدر داره خسته میشه شرمنده میشم
کمکم کن یک کار خوب پیدا بکنم
کمکم بکن بتوانم هم کار بکنم هم درس بخوانم
بعد از دهه کرامت وقتی برگشتیم تهران توی نجاری حاج مرتضی شروع به کار کردم
و بعدش وارد عرصه افسری شدم
و حالا با گزشت چندین سال با همسرم اومدم زیارت آقـا
اونجا دعا کردم تا نیت دل منو هم بده 🌱"
---
- هانیه:
محمد زنگ زد و گفت اگه زیارتم تموم شده برم صحن اسمال طلا
کفش هایم از کفش داری گرفتم و دلمو تحویل امانات دادم(:
رفتم صحن اسمال طلا محمد کنار یک ضریح دیگه ایستاده بود رفتم سمتش و گفتم قبول باشه
این کجاست؟
محمد گفت : به اینجا میگن پنجره فولاد
هرکسی مریض باشه بدون رد خور اینجا شفا میگیره
معمولا اینجا دخیل میبندن
و امام رضا حتما مشکلشونو حل میکنه
به محمد گفتم الان برمیگردم و رفتم جلوی پنجره فولاد و گفتم
محمد میگه اینجا همه را شفا میده
منم میخوام که همه کسایی که دلشون گرم گناهه و مریض شدن به شیرینی دنیا،
شفا پیدا بکنن🙂💚
یکم با امام رضا درد و دل کردمو رفتم سمت محمد انگار قبل از من رفته بود پنجره فولاد
با دوتا لیوان آب ایستاده بود
گفت که این آب اسمال طلاست
بدون حرف خوردمش
از حرم خارج شدیم رفتیم بازار برای خانواده ها
سوغاتی خریدیم برای خودمون هم دوتا جانماز مثل هم خریدیم
دو تا تسبیح سفید هم خریدیم
بعد از بازار رفتیم ناهار خوردیم و رفتیم هتل
فردا دوباره رفتیم بازار برای ریحانه و نیلی روسری خریدیم
چندتا کتاب و قاب عکس خطاطی خریدیم
بعدش رفتیم حرم
نماز ظهر جماعت خواندیم
نشستیم رو به بروی گنبد طلا
با محمد زیارت عاشورا خواندیم و بعد یک مداحی گذاشتیم و حسابی حال دلمون عوض کردیم
جو حرم خیلی معنوی بود
انگار همه کسایی که اونجا حضور دارن خالی از غم و گناه هستن
سبک و آرام (:
---
-محمد خوشبحال خادم های اینجا
کارشون خدمت به همین امام و مردم هاست!
+ آدمای خاص اینجا خادم میشن
واقعا خیلی حال میده صبح به صبح کارتو با سلام به امام شروع بکنی
- محمد به نظرت امام رضا چجوری خوشحال میشه؟
+ وقتی گناه نکنی خوشحال میشه
وقتی تسلیم خدا بشی خوشحال میشه
وقتی گره از کار کسی باز بکنی خوشحال میشه
- پس ارزش داره 🌱!
---
از حرم داشتیم میومدیم بیرون که بریم بهشت رضوان
توی ماشین محمد حرفی نمیزد
انگار اون هم دلش و جا گذاشته بود توی حرم
نویسنده✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
پارت هفتادو پنج
- هانیه :
گل و گلاب بین راه خریدیم تا ببریم بالای قبر پدر سید محمد"
محمد میگم الان بابات منتظرماست
بیاشیرینی بخریم حداقل حالا که داریم میریم خبر ازدواجـمونو بدیم شیرینیشم بدیم
محمد گفت باشه میخریم بعد میریم
شیرینی هم خریدیم و پخش کردیم
رفتیم سر قبر پدر محمد
یک سنگ سفید بزرگ رویش با خط نستعلیق نوشته بودند
سید شهید به سیدالشهدا پیوست
و تاریخ تولد و تاریخ شهادت
همین !
جمله قشنگی بود
بلند طوری که محمد بشنوه گفتم :
سلام حاجی. . .
بنده را دادن به این پسره که اینجاست
خندیدم و ادامه دادم
شما واسطه بشو به این آقاهه بگو دست از سرما برداره
محمد چپ چپ نگاهم کرد و گفت
بابا نگاه کن عروست به من میگه پسره ..
باهم زیارت عاشورا خواندیم و هدیه کردیم به شهید
محمد معذب بود انگار کاری داشت
بیچاره بعد چند وقت اومده بود
بهشت رضوان
بهش گفتم من میرم میشینم روی اون صندلی ها توهم برایم آب بگیرو برگرد
گرما و تشنگی را بهانه کردمو رفتم سمت مخالف محمد نشستم
میخواستم راحت باشه
راحت مردانه به پدرش صحبت بکنه🌱
یکم گذشت دیدم محمد نمیاد گفتم شاید حالش بد شده باشه انقدر دیر کرده
پاشدم رفت دیدم محمد نشسته روبه روی قبر و داره با گوش حرف میزنه
پشت سرش دست به سینه ایستادم
یکی دودقیقه صحبت هایش طول کشید و بعد قطع کرد
از جا بلند شد یکم لباس هایش با دست تمیز کرد و برگشت وقتی من و دید نزدیک بود سکته بکنه
به شوخی و خنده گفتم :
عجب خیلی زرنگ شدن بعضی ها
من گفتم تو با پدرت حرف بزن نه با گوشی
نشستی با کی حرف میزنی پسره؟
خندید و گفت :
زنگ زده بودم به مامانم گفتم تا اینجا اومدیم
بزار به مامان بگم سر مزار باباهستم
شوخی تموم کردم بالاخره هرچیزی حدی داشت
گفتم
خوب کاری کردی بنده های خدا حتما خیلی دل تنگ هستن
----
بعد از بهشت رضا رفتیم هتل
برای نماز صبح میخواستیم بریم حرم
آخرین دیدار
لباس هایی که پخش کرده بودم روی تخت یکی یکی جمع کردمو گذاشتم داخل چمدان
سوغاتی هاهم گذاشتم داخل چمدان
وضو گرفتیم و لباس پوشیدیم
با محمد کلید اتاق تحویل دادیم و پای پیاده رفتیم سمت حرم ..
محمد آروم میخوند:
آمده ام آمده ام ای شاه پناهم بده
خط امانی ز گناهم بده
ای حرمت ملجا درماندگان
دور مرا از در و راهم بده
لایق وصل تو که من نیستم
اذن، اذن یک لحظه نگاهم بده ... رضـا جان
خیلی قشنگ بود وقتی گفت لایق وصل تو که من نیستم
بغضم خیلی آرام ترکید خداحافظی خیلی سخت بود
ای کاش میشد همیشه توی مشهد زندگی کرد و توی هوای امام رضا نفس کشید
نماز صبح خواندیم
زیارت کردیم صبح بود اما به مامانم زنگ زده ام گفتم میخوایم راه بیفتیم و الان برای بار آخر توی حرمیم
مامانم گفت گوشی بگیرم سمت حرم
کلی حرف زد با امام رضا
بعد هم بابا علی با امام رضا حرف زد
باورم نمیشد اما تا گفتم جلوی گنبد طلا هستم
گریه اش گرفت
گفته بودم که امام رضا دل سنگ هم آب میکنه!
-همه بزرگان نزد او اظهار کوچکی میکنند-
چند ساعت بعد تهران رسیدیم
----
محمد اومد خانه ما
سوغاتی ها را دادیم صبحانه خوردیم
بعدش هم محمد رفت سرکار و قرار شد شب بیاد دنبال من که بریم خانه مادرش 🌱
شب وقتی برگشت
خیلی خسته بود بیچاره از صبح که رفتیم حرم تا الان داشت دوندگی میکرد
سوغاتی هارا به مامان سید و ریحانه دادیم خیلی خوشحال شدن
زیارت قبول بهمون گفتن
شام خوردیم عکس هایی که گرفته بودیم دیدن
جانماز هایی که خریده بودیم و دیدن
قرار شد هفته دیگه هدیه و سوغاتی نیلی هم ببرم
مامان سید میگفت همیشه اولین چیز هاتوی یاد آدم میمونه
این اولین زیارت من بود
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و شش
چند روز بعد. . .
- هانیه :
محمد رفته بود سرکار قرار بود تا سه روز نیاد
ماموریت داشت
و این سه روز نبود. . من هم میخواستم به کار های عقب افتاده ام رسیدگی بکنم
چادر سر کردم و کیفم را برداشتم سمت خانه عمو سیاوش رفتم!
عمو و زن عمو خانه نبودند مثل اینکه باهم دنبال دادگاه پارسا و باباش رفته بودند
بابا علی هم صبح رفته بود🌿!
فقط نیلی خونه بود برایم چای آورد و یکم از مشهد پرسید
بهش گفتم :
اونجا نگاه کسی روت سنگینی نمیکنه حتی اگه بلند گریه بکنی. . .
اونجا یه قسمت هست بهش میگن صحن اسمال طلا
داخلش پنجره فولاد هست محمد میگفت هر مریض و گرفتار چه مالی چه معنوی چه روحی چه مادی…
گرفتار باشه اینجا کارش راه میفته
بعد ایوانش باورت میشه همه اش طلایی بود
راستی نیلی
ما اشتباه فکـر میکردیم
یادته وقتی یک غریبه میومد توی جمعمون
کاری باهاش نداشتیم!؟
حسابش نمیکردیم؟
من یک بار رفتم هیئت محمد اینا
چند روز پیش هم که مشهد بودم
ڪنار همون جماعت مذهبی
گریه کردم ، غذا خوردم ، راه رفتم
اما هیچ کدوم مثل ما رفتار نکردن وقتی از حرم میومدم بیرون چند نفر بعضی وقت ها جلو میومدن و با خوش رویی بهم زیارت قبول میگفتن . . .
توی راه با محمد یکی از همون خادم های مشهد دیدیم محمد اشاره کرد به من و گفت :
زنم بار اولش میاد اینجا حاجی یکم در مورد مشهد و امام رضا توضیح بده
باورت میشه؟
خادم انقـدر با خوشحالی حرف میزد که انگار من دخترشم
این هیئت محمد اینا کلا همه همدیگر و میشناسن
همکار و دوست و همسر هاشون و فامیل هاشون میان این هیئته
بار اول که رفتم یک گوشه نشستم همسر چندتا از دوستاش روی سرم آوار شدن
پرسیدن اینجا را از کجا پیدا کردم
گفتم که با محمد اومدم
همه چایی و شیرینی و خرماهاشونو اوردن گذاشتن کنار من
بعد از مجلس هم یکی یکی بغلم کردن و التماس دعا گفتن
منم دیدم تعداد التماس دعا زیاد شد بلند گفتم برای همه اینایی که التماس دعا میگن یه دعایی بکنید
بدون حواس . . با خنده ادامه دادم!
ادای ابراهیم و در آوردم که به کل جمع گفت صلوات بفرستید
وقتی فهمیدم چی گفتم ساکت شدم
نیلی اومد کنارم دستامو گرفت و گفت
این ابراهیمی که تو میگی یک روز میام کامل تعریف بکن
اخه هرچقدر گشتم سلبریتی با اون اسم و مشخصات پیدا نکردم
با خوشحالی قبول کردمو و از داخل کیفم
روسری که از مشهد برای نیلی خریده بودم در آوردم بهش دادم🚶♀
خیلی خوشش اومد کلا جنس ساتن دوست داشت
بعد هم رفت داخل اتاق و با یک گیره که قبلا خودم بهش داده بودم گفت :
مثل خودت برایم میبندیش؟
لبنانی براش بستم چادر خودم هم درآوردم و دادم بهش تا خودش داخل آیینه ببینه
خیلی بهش میومد
خودش میگفت که دیگه روسریش اینجوری میبنده
یکم هم درمورد گذشته حرف زدیم
اینبار انگار واقعا قید دوستی با جنس مخالف را زده بود
بهم گفت : هرکسی از دور نگاه بکنه دوستی با جنس مخالف انگار خیلی کلاس داره
ولی به قول تو چند وقت بعد مثل لیوان یک بار مصرف میزارت کنار
بعد همون آدم ها که میگن دوستی با جنس مخالف خیلی کلاس داره
نمی بینن چجوری باهات رفتار میکنه و میزارت کنار
----
وقتی رسیدم خانه
بابا علی هم اومده بود پرسیدم چی شد!؟
گفت که:
امروز با سیاوش و زنش رفتـیم دادگاه
پارسا و پدرش هم بودن
از این لباس آبی راه راه ها تنشون بود . . .
دیگه یکم ما حرف زدیم
یکم اونا حرف زدن و دفاع کردن
خلاصه رأی دادگاه به نفع ما شد ...
قراره بخشی از اموالی که دارند
برای طلبکار ها پرداخت بکنند
دیگه به این زودی ها پولمون برمیگرده
مامان حورا :
خیلی خوبه پارسا و باباش چجوری بودن!؟
بابا علی:
باباش که مثل همیشه
پارسا هم که توی لباس گشاد آبی راه راه گم شده بود
هانیه :
بحث و تغییر دادم و گفتم
راستی امروز من رفتم خونه عمو سیاوش
سوغاتی نیلی هم دادم خیلی خوشحال شد
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸 🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هفت
- هانیه:
تا محمد ماموریت بود یکم درس برای کنکور خواندم نمیدونم چرا بعضی روز ها خوب تست میزدم بعضی روز ها کار خراب میکردم .....
با عصبانیت خودکارمو انداختم روی کتاب زبان انگلیسی و گفتم :
لعنتی با صدای اروم که درس میخوانم همه چیز خوب و بدون غلطه اما وقتی میخوام بلند حرف بزنم و یا تست بزنم همه چیز یادم میره
دو ساعت به خواندن و نکته بردراری و تست زدن ادامه دادم .....
دو روز دیگه محمد میخواست بیاد و من هنوز خوب درس نخوانده بودم
گوشیم زنگ خورد ریحانه بود
خواهر محمد 🍃
برداشتم
-------
- سلام خواهر شوهر خبری نیست ازت
+ سلام عروس خانوم خبر که زیاده کدومو اول بگم؟
-نمیدونم اولی بگو بعد خبر دوم بگو
+خبر اول اینکه امروز از اداره زنگ زدن خونه گفتن حال محمد خوبه.....
- با ناراحتی گفتم : چرا به خونه زنگ زدن ؟
+ ناراحت نشو قبلا محمد شماره خونه داده بود به همکارش بنده خدا جز شماره خونه و شماره محمد چیز دیگه نداشت ... و اما خبر دوم
قراره وقتی داداش محمد اومد خاله ام از مشهد بیاد
_ وااای ریحانه محمد گفت به کسی نگیم ماموریت رفته .....
+ بله حواسم هست خانوم
خود خاله گفت دو هفته دیگه میاد تا دو هفته دیگه ام محمد میاد دیگه راستی مامان آش گذاشته میخوام بیام دنبالت تنها نشین توی خونه .... اماده باش که اومدم
-----------
- هانیه :
از مامان و بابا اجازه گرفتم و لباس پوشیدم کتاب هایم هم بردم
چند دقیقه بعد ریحانه اومد دنبالم با ماشین محمد
توی راه ریحانه پرسید چرا کتاب اوردم ؟
با ناراحتی گفتنم : هر چقدر از صبح انگکلیسی میخونم نمیره توی ذهنم ... چهار ساعت خواندم همه اش موقع تست زدن دود شد رفت هوا
باخنده چتد بار روی پیشونیم زدمو گفتم
پوک شده پوک
ریحانه گفت :
من انگلیسیم خوبه رفتیم خونه باهم کار میکنیم نگران نباش💘
خیلی جالب بود پرسیدم :
مگه توی حوزه انگلیسی هم یاد میدن ؟؟؟؟؟؟؟
تا اینجا که من درس خواندم بیشتر تمرکزشون روی زبان عربیه اما من قبلا کلاس رفتم الان بلدم کمکت میدم !
باهیجان گفتم :اینکه خیلی خوبه
چرا رفتی کلاس زبان انگلیسی حالا ؟
ریحانه گفت :
خب به عنوان یک مسلمون میخواستم زبان بین المللی یاد بگیرم تا بتوانم از دینم دفاع بکنم
گفتم : یه سوال دیگه بپرسیم قول میدم اخریش باشه .....
خندید و گفت : بپرس
گفتم : تو که خیلی درس هارا بلدی چرا نرفتی دانشگاه ؟
جواب داد :
قبلا گفتم که ببین من یک دختری بودم که عشقش این بود که وکیل بشه
خیلی درس میخواندم خیلی هاااا
طوری که چند باری با مامان و محمد به خاطر اینکه خیلی سرم توی کتاب بود بحثم شد ...
تا اینکه یکروز وقتی داشتم از کتابفروشی برمیگشتم یک خانومی اومد جلو یک برگه کوچک بهم داد
اول فکر کردم که مثل این برگه های تبلیغاتی دیگه است اما وقتی نگاهش کردم دیدم با خط بزرگ نسخ نوشته بود :
حوزه علمیه خواهران داوطلب میگیرد !🍃
برگه چند باری خواندم بعد یک روز از کار و درس و زندگی زدم رفتم درمورد حوزه تحقیق کردم و یک سخنرانی هم گوش دادم
فهمیدم که الان بیشتر از اینکه قانون به من نیاز داشته باشه . دینم به من نیاز داره ...
یک عکس هم اون روز دیدم نوشته بود : الان وقتش مدافع باشید . مدافع دین !
اینطور شد که با محمد و مامان حرف زدم اوناهم قبول کردن و من هم دیگه حوزوی شدم
------------
با کمک ریحانه سفره را انداختیم آش و خوردیم وبعدش رفتیم توی اتاق و انگلیسی کار کردیم الحق و الانصاف
خیلی بلد بود تا حدودی مشکلاتم حل شد
دیگه زمان از دستمون در رفت آخرسَر داد مادر سید بلند شد که الان شش ساعته دارید
درس میخوانید
و بیایید بیرون از اتاق. . .
برامون کیک و چای آورد و با خنده گفت :
این ریحانه انقدر درس میخوند که چند باری محمد اتاقش و قفل کرد و کلیدش را باخودش سرکار برد
چشمای ریحانه داشت از بین میرفت
عوضش این محمد هیچ معلوم نبود چیکار میکنه
تا غروب کار میکرد
غروب هم که میومد میخواست درس بخوانه دیگه شب میشد ما میخوابیدیم
بعدا فهمیدم تا نماز صبح درس میخوند😕
ریحانه با خنده گفت :
اون بچه ای که قراره مامانش هانیه باشه و باباش محمد احتمالا وقتی دنیا میاد یه پا پروفسوره
خواهر شوهر و مادر شوهر همیشه ازشون بد گفتن درحالی که هرطور رفتاربکنی همون طور هم جواب میگیری والا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و هشت
- هانیه :
تا شب خونه مادر سید موندم و چون دیگه شب بود همونجا هم خوابیدم تا صبح برگردم خونه خودمان …
مادر محمد تلاش میـکرد که اصلا جای محمد خالی نباشه
ازشون پرسیدم چجوری میتونید از پسرتون دور باشید ؟؟
گفت همونطوری که لیلا از علی اکبرش دور موند
راستش اصلا نفهمیدم منظورشون چی بود
فقط گفتم اها!
محمد به جای سه روز ،پنج روزه برگشت...
و گفت کارم طولانی شده بوده!
وقتی برگشت خانه فقط خوابید 🚶♀
از اینور هم مامان حورا و بابا علی چون خیلی ذوق داشتند
و پولی که پارسا و پدرش بالا کشیده بودن حالا به حساب بابا برگشته بود
برای همین شروع کرده بودن خرید کردن
چند ماه دیگه میخواستیم عروسی بکنیم🌸🌱
بعد از نماز به محمد پیامک دادم که
- خوابی؟!
چند دقیقه بعد جواب داد
+ بیدارم
- فردا شیفت داری؟
+ نه فردا مرخصی دارم توی خونه ام
- میشه بیای بریم خونه ببینیم؟!
با نیم ساعت تاخیر جواب داد
+ باشه میام دنبالت🚶♂
----
فردا صبح محمد برای صبحانه خانه ما اومد
صبحانه را که خوردیم
لباس پوشیدم و رفتیم توی ماشین دنبال خونه
محمد یکم مقدمه چینی کرد و گفت :
میشه این هفته نریم دنبال خونه!؟
هفته بعد درخدمتتونم...
نخواستم اصرار بکنم شاید پولش جور نبود
یا هرچیزی
نمیخواستم همین اول زندگی دعوا درست بشه
برای همین بحث عوض کردمو گفتم:
میشه امشب نیلی هم بیارم هیئتتون؟؟😃
محمدگفت :
آره اشکالی نداره شب میریم دنبالش
گفتم :
محمد مامانت بهم گفت
اونجوری که لیلا از علی اکبرش دور موند من هم میتونم از پسرم دور باشم
لیلا و علی اکبر کیا هستن؟؟
جواب داد :
ببین امام حسین فرزندی به اسم علی اکبر داشت . . .♥️
این آقازاده خیلی جوان بودن
برای همین توی تقویم روز تولد حضرت علی اکبر میگن روز جوان
ایشون خیلی شبیه پیامبر همین حضرت محمد (ص) بودن و شجاعتشون مثل اسمشون علی وار بود...
خلاصه دیگه
روز عاشورا از پدر اجازه میگیره و لباس رزم میپوشن و میرن توی میدان
دشمن میترسید چون خب ایشون هم مثل عمو و پدر بزرگشون بودن
در واقع مثل حضرت عباس که میشناسیش و حضرت علی بودن🌿
بعد اخر این آقارا اربا اربا میشه بعد امام میره و بدن پسرش از روی زمین جمع میکنه و از جوان های بنی هاشم کمک میگیره
خانوم لیلا خب علی اکبر پسرش بوده
جوانش بوده
مثل بقیه هزارتا آرزو برای پسرش داشته
اما خب ..
اشک توی چشم هایم جمع شد بود به این فکر میکردم
که چقدر باید خجالت بکشم
من جوانیمو چجوری گذروندم و این آقازاده جوانیشونو چجوری گذروندن ...
اون لحظه به معنی واقعی خیلی خجالت کشیدم !
یادم اومد ساشا بهم میگفت تا جوانی عشق و حال بکن
پیر که بشی حتی این فرصت هاهم دیگه نداری..
اما حالا (:
آره خب علی اکبر تا جوان بود عشق و حالش کرد
عشق کرد و رفت جنگید 🙂!
نگاه محمد کردمو گفتم مداحی نداری!؟
انگار که حرف دلمو فهمیده بود
ضبط روشن کرد :
جوانیم نذر یه آقازاده
دلم یاد شب هشت محرم کرده
تموم لشکر جلوش ایستادن
پدر به روی نعش پسرش افتاده
دارن میخندن به اشڪ اقا ،یکی گریونه اما همه لشکر شاده (:
غیـرتی ها !
از توی خیمه خواهری داره میگه ،
برادر قربون تو خواهر
پاشو جون مادر ، تا بریم به خیمه
بالای سر جوونی ،پدرش شده زمین گیر
بعدِ تو خاک دو عالم ، به زمونه نفس گیر
علی اڪبر گل لیلا
پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن
باز یه جا میموند روی خاک ها🖤!
این بار اولی بود که جلوی محمد بدون هیچ ترسی
به خاطر شرمندگیم بلند گریه میکردم ...
تک تک کار هایی که کردم جلوی چشمم بود
اگه علی اکبر مثل پیامبر بوده
پس خیلی خوشگل هم بوده
اما آخرش قید همه چیز میزنه و به دل دشمن میزنه
من چیکار کردم!؟
گناه کردم
ضبط خاموش کرد
پرسیدم :
به نظرت خدا منو میبخشه!؟
گفت :
چرا نبخشه؟
خودش داخل قرآن گفته
إِلَّا الَّذِينَ تَابُوا وَأَصْلَحُوا وَبَيَّنُوا فَأُولَٰئِكَ أَتُوبُ عَلَيْهِمْ ۚ وَأَنَا التَّوَّابُ الرَّحِيمُ
مگر آنهایی که توبه کنند و خطاهایشان را جبران سازند و پنهانکاریهایشان را آشکار کنند. دراینصورت است که به آنها لطف میکنم و توبهشان را میپذیرم و منم آن نوازشگر مهربان.
-بقره160-
گفتم :
علی اکبر کجاست الان!؟
گفت :
کنار پدرش ...
توی کربلا بغل پدرش و برادرش
پرسیدم :
برادرش کیه!؟
گفت علی اصغر یک نوزاد شش ماهه که تیر به گلوش خورده
با تعجب گفتم :
چرا؟
گفت :
خب روز عاشورا همه جا گرم بوده و عطش زیاد
امام حسین حضرت علی اصغر روی دستشون بلند میکنند تا دشمن
حداقل فقط یکم رحم بکنند و به بچه آب بدهند
که به جای آب به گلوی این آقازاده کوچک تیر میزنند
البته همه این اتفاقات که میدونی توی یک روز افتاده و بعدها قسمت بندی کردنش توی ده روز..
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هفتاد و نه
- هانیه :
شب با محمد برای شام رفتیم دنبال نیلی ..
پرسیده بود شما چی میپوشید؟
بهش گفته بودم ما میخوایم مشکی بپوشیم
وقتی رسیدیم جلوی در خانه عمو
زنگ زدم به نیلی گفت الان میاد پایین
بعد زن عمو گوشی از نیلی گرفت و
تشکر کرد بابت اینکه نیلی میخوایم ببریم بیرون و از این حال و هوا درش میاریم
با محمد هم حرف زد
یکم بعد نیلی اومد لباساش مشکی بود اما ...
سه تایی رفتیم شام خوردیم
نیلی دائم میپرسید
کی میریم؟
چرا نمیریم؟
خیلی عجله داشت تا زودتر جایی که من توصیفش میکنم و ببیند
دیگه وقتی محمد این همه اشتیاق و دید سریع راه افتاد سمت هیئت
محمد سمت آقایون رفت و من و نیلی هم آرام شروع کردیم به قدم زدن
نیلی گفت :
میدونی چرا این لباس پوشیدم؟ خودم میدونم زیادی کوتاهه
اما دلم میخواد ببینم چه واکنشی نشون میدن
تا توهم متوجه بشی این جماعت مذهبی
آنقدر هم خوب نیستن
شانه ای بالا انداختمو گفتم بیا حالا بریم
وارد هیئت که شدیم مثل قبل
دختر های هیئت اومدن سمت و من و نیلی
وقتی فهمیدن که نیلی دختر عموی من هست
کلی پزیرایی کردن
خیلی گرم باهاش حرف میزدن
و اصلا در مورد لباسش چیزی نگفتن
کم کم مداح شروع به خواندن کرد و برق ها هم خاموش کردن
نیلی پرسید :
چرا برق خاموش کردن!؟
گفتم :
تا اگه خواستی گریه بکنی راحت باشی و
خلوت بکنی
مداح اون شب یک مداحی خیلی قشنگی کرد
بار اول بود میشنیدمش اما انگار بچه های ثابت هیئت حفظش بودن
همه بلند شده بودند
سمت راست خانوم ها میگفتند :
ای اهل حرم میر علمدار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
و بعد همه میگفتن حسیــــن
در ادامه سمت چپ خانوم ها میگفتن:
سقای حسین سید و سالار نیامد
علمدار نیامد علمدار نیامد
خیلی صحنه قشنگی بود
نیلی هم دیگه عادت کرده بود و راحت گریه میکرد و راحت سینه میزد . .
بعد از هیئت یک خانومی اومد و گفت :
ما به همه خانوم های هیئت هدیه میدادیم
بار قبل هدیه ها همراهم نبود
ولی حالا که دوباره شما و دوستتونو میبینم
اول بهتون تبریک و خوش آمد میگم
بعد هم دو تا هدیه کادو پیچ شده به من و نیلی داد
بازش که کردیم یک چادر سیاه ساده و یک جانماز کوچک بود
باورم نمیشد
نیلی با ذوق چادر سرش کرد و گفت :
وقتی گفتی اینجا همه برق ها را خاموش میکنن تا کسی خجالت نکشه
خیلی حالم بد شد من خجالت میکشیدم دوباره اینجوری با این لباس برم پیش محمد
تا اینکه این خانومه یهو اومد و این چادر ها را داد!م
گفتم : نیلی اون سید و سالاری که میگی
همه میگن خیلی غیرتی بوده
یکم تو بغلم گریه کرد بعد رفتیم سمت ماشین محمد قبل از ما اونجا بود
از حرکات محمد معلوم بود خسته است
بی حوصله شده بود و خوابالو
بعد از اینکه نیلی به خانه اشون رسوندیم
برای محمد ماجرای هدیه تعریف کردم
اون هم گفت هروقت یه فرد جدید میاد هیئت بهش هدیه میدن
------
حدود یک هفته دیگه تا کنکور مونده بود
این هفته کلا همه چیز و تحریم کرده بودم
فقط برای غذا از اتاق میرفتم بیرون
محمد هم رفته بود ماموریت
چون خیلی فشار روی من بود و استرس داشتم
یک شب سر اینکه توی این هاگیر واگیر میخواد بره ماموریت خیلی سرش غر زدم
حدود یک ساعتی داشتم غر میزدم و اخر خسته شد بعد دیدم که اقا خوابش برده و آفلاین شده
الان داشتم درس هایی که در طول سال خوانده بودمو مرور میکردم
امسال عید هیچ جا نرفتم عوضش درس خواندم
سال های بعد حالا با محمد میرفتیم
یک هفته پر از فشار و استرس و درس گذشت
امروز صبح کنکور داشتم
بلند شدم یکم قرآن خواندم صبحانه خوردم
محمد که ماموریت بود . .
قرار شد ریحانه بیاد دنبال من دوتایی بریم حوزه برگزاری آزمون
یکم باهام حرف زد تا آرام بشم
حدود چندساعتی داشتم امتحان میدادم
اگه توی چیزی شک داشتم اصلا تست نمیزدمش
خوب بود ولی دیگه اصلا حوصله نداشتم به اینکه رتبه ام چند میشه فکر بکنم
وقتی داشتیم برمیگشتیم توی ماشین خوابم برد ...
یکم بعد رسیدیم خانه مادر شوهرم
ریحانه انگار وقتی من خواب بودم رفته بود کیک خریده بود
وقتی رفتیم داخل خانه مادر سید استقبالم امد و وقتی فهمید نسبتا کنکور خوب دادم
برایم اسپند دود کرد
بعدش هم چایی و با شیرینی خوردیم
به مامان و باباهم زنگ زدمو خبر دادم که آزمون و خوب دادم خیلی خوشحال شدن و بهم تبریک گفتن...
قرار شد وقتی محمد برگشت نتیجه و بهش بگیم !
اون روز خانه مادر شوهرم موندم ...
-----
محمد بعد یک هفته برگشت
یک راست اومد خانه ما تا بفهمه نتیجه چی شده
بهش گفتم که قبول میشم خیلی خوشحال شد
و ظهرش ناهار دعوتم کرد رستوران
----
سه ماه بعد ...
محمد به بابا گفت :
با اجازه اتون حالا که جهاز تکمیل شده و من هم خونه گرفتم
اول وسیله ها را بچینیم و بعد دیگه بریم سر خونه زندگیمون
بابا گفت :
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد
بابا گفت :
خب کی میخواید عروسی بگیرید!؟
محمد جواب داد با اجازه اتون عروسی ما با بقیه فرق داشته باشه. . .
به جای عروسی هانیه را ببرم کربلا . . .
آخه ما عید غدیر عقد کردیم حالا دیگه تا محرم و صفر چند روز بیشتر نمانده!
بابا علی دستی به صورتش کشید و گفت:
ما آبرو داریم ...!
اینجوری که نمیشه بعدش ما همیشه محرم و صفر میرفتیم مسافرت امسال قراره بریم ترکیه !
محمد گفت :
نگرانیتون درک میکنم ، اما خب قبول دارید آدم باید برای دل خودش زندگی بکنه نه حرف مردم!؟
از کجا معلوم سال دیگه بتونیم محرم بریم کربلا!؟
اگه دوست دارید که برید مسافرت میخواید برای شما و برادرتون هم بلیط بگیرم!؟
بابا علی گفت :
نه محمد اصلا حرفش نزن
هانیه خودش چی میگه؟
شاید دلش بخواد عروسی بگیـره
محمد گفت :
من قبلا با هانیه حرف زدم خودش گفت که
کشور های مختلفی رفته اما تاحالا مسافرت کربلا نرفته . . .
بابا علی من و مامان حورا که داخل آشپز خانه بودیم صدا زد و گفت:
محمد میگه عروسی نمیخواد بگیره
میخواد هانیه ببره کربلا ..!
مامان حورا گفت
هرجور خودشون دلشون میخواد ما توی زندگیتون دخالت نمیکنیم
زندگی خودتونه دوست دارید بگیرید دوستم ندارید نگیرید
ولی فردا پس فردا هانیه نیاد بگه ای کاش عروسی میگرفتیم
خودم دیگه جواب دادم و گفتم :
نه مامان حالالباس عروس برای من سند خوشبختی مگه میشه
تازه عروسی کلا یک شبه اما این کربلا یک هفته است
بابا علی اخم هایش رفت توی هم و دیگه چیزی نگفت !
مامان حورا هم که مثل همیشه همه چیز را به خودم واگزار کرد
بعد از ناهار
با محمد رفتیم داخل اتاق من محمد گفت :
باید چند تا چیز به اتاقت اضافه بکنی
امروز بریم بخریم؟
+ بریم چی میخوای اضافه بکنی؟
محمد :
تو کاری نداشته باش
+ محمد نظر تو درمورد عروسی و کربلا چیه!؟
محمد :
خب من نظرمو گفتم شما باید تصمیم بگیری
اما خب ...
من میگم بریم کربلا چون شاید سال دیگه محرم نتوانیم بریم کربلا
عروسی فقط لذت دنیوی داره اما کربلا لذت دنیوی و اخروی داره
اما بازم تاکید میکنم هرکسی حق داره انتخاب بکنه
+ من دلم میخواد برم کربلا اما عمو و مادر جون اینبار کوتاه نمیان
محمد گفت :
توکل بر خدا هرچی بخواد همون میشه...
---
باهم رفتیم بیرون یکم خرید کردیم
محمد به خاطر کارش و ماموریتش خسته بود
برای همون کم حرف میزد دیگه سریع اومدیم
موقع برگشت محمد یک گلدون شمعدونی برای مامان خرید که از دلشون دربیاره اگه ناراحت شدن
---
گلدون و به مامانم دادمو گفتم محمد برای شما خرید خیلی خوشحال شد
چشماش پر اشک شد و گفت:
من اگه پسر ندارم خدا بهم دامادی مثل محمد داده
شب با محمد دوساعتی تلفنی حرف زدم
دقیقا یک جاهایی من اجازه نمیدادم حرف بزنه یک جاهایی محمد اجازه نمیداد من حرف بزنم
انقدر که حرف هاو پیشنهاد ها زیاد بود
بالاخره به این نتیجه رسیدیم که به جای عروسی بریم کربلا ...
محمد توی بحث واقعا نمیزاشت ادم حرف بزنه بعدشم زود ناراحت میشد
از طرفی منم سکوت میکردم یهو میزدم سیم آخر
بالاخره گفتم که هرکسی عیبی داره
منم عیب خودمو دارم
این حرف محمد که میگفت:
ممکنه سال دیگه نتوانیم بریم کربلا خیلی اذیتم میکرد حتی یکبار پشت تلفن با عصبانیت بهش گفتم :
محمد یک بار دیگه بگی سال دیگه شاید نتوانیم بریم کربلا کله ات و میکنم
هنوز ما نرفتیم زیر یک سقف به فکر مرگی
بعد از تلفن دوساعته من و محمد
مادر محمد زنگ زد به خانه و با مامان حورا حرف زد
مامان حورا قبول کرد و حرفی نزد میخواست دخالت نکنه
اما باباعلی خیلی عصبانی بود از دست من و محمد
برای همین اصلا باهام حرف نمیزد...
یک ساعت
دو ساعت
سه ساعت
گذشت اما اصلا نه باهام حرف زد و نه نگاهم کرد!
پیامک دادم به محمد و گفتم :
بابا خیلی از دستمون ناراحته اصلا باهام حرف نمیزنه
محمد جواب داد که :
باشه
اول خیلی ناراحت شدم گفتم من اومدم با محمد حرف دلمو بزنم بعد به من فقط میگه "باشه
با خودم گفتم احتمالا از اینکه امشب باهم بحث کردیم دلخور شده
فردا زنگ خانه زدن بابا علی در باز کرد
محمد و مادرش با یک جعبه شیرینی و گل اومدن داخل ...
بهشون خوش آمد گفتیم
مامان حورا خیلی خوشحال شد اما باباعلی باز هم ناراحت بود
مامان برای اینکه جو خانه عوض بکنه با خنده گفت :
آقا محمد ما دیگه دختر نداریم که با گل و شیرینی اومدی دوباره خواستگاری"
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت:
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و یک
محمد هم مثل مامان حورا با خنده گفت :
اختیار دارید
گل و شیرینی برای پدر و مادر عروسه
مامان محمد ادامه داد:
راستش این دو تا جوان تصمیم گرفتن به جای عروسی، کربلا برن
شما موافق هستید؟
مامان حورا حرفی نزد اما بابا علی گفت:
حاج خانوم ما بین فامیل آبـرو داریم
اگه یکی پرسید پس چرا هانیه عروسی نگرفت چی بگیم؟
محمد دخالت کرد و گفت :
حق با شماست
اما در دهن مردم و که نمیشه گرفت
اگه عروسی هم بگیریم فرداش میگن چرا فلان جا تالار نگرفت
چرا فلان غذا نداد...
مامان محمد و بابا علی نیم ساعتی باهم حرف زدن و گاهی هم محمد دخالت میکرد
تا اینکه قرار شد
من و محمد به جای عروسی بریم کربلا
و به حرف مردم گوش نکنیم
---
سه روز بعـد شروع ماه محرم !
- هانیه :
امروز محمد گفته بود مشکی بپوشیم چون یک خانواده این ماه داغدار هستن
ماهم در غمشون شریک بدانند
خونه مادر شوهرم هرسال محرم مجلس بود
بابا علی و مامان حورا با عمو سیاوش و مادر جون ، ترکیه رفته بودند
و من خونه مادر محمد بودم
اول عمو خیلی جوش آورد که چرا باهاشون ترکیه نمیرم
بعد زن عمو به عمو سیاوش تشر زد و گفت:
شاید بخواد کنار شوهرش باشه
چیکارشون داری
---
شب مادر محمد چندتا کیف بزرگ آورد و به محمد گفت : بلند بشه خونه درست بکنه
با تعجب نگاهشون میکردم
اول یک پرچم بزرگ که روی آن
"یـــا حســــیـــن" نوشته شده بود به دیوار نصب کرد
بعد یک پرچم دقیقا مشابه پرچم قبلی باز کرد و به دیوار روبه رو وصل کرد
"یـــا عبــــاس"
چندتا پرچم دراز و سیاه بود که به دیوار های کوچک خانه زده اند
چندتا کتیـبه هم وصل کردند
محمد یک باند نسبتا کوچک گذاشت کنار تلویزیون بعد چند دقیقه گفت
این باند هم آماده است کافی دکمه اشو بزنید تا کار بکنه
حدود ده تا چراغ آوردن روشن کردن و گذاشتن روی یک میز
ریحانه شروع کرد خرما چیدن . . .
مادر محمد اسپند دود کرد و یک کیف کوچک آورد
جعبه های کوچک داخلش ریخت توی یک ظرف
پرسیدم توی این جعبه ها چیه!؟
گفت :
یک مهر تربت و زیارت عاشورا و یک شیشه کوچک گلاب
خیلی بسته های کوچک قشنگی بودن
شب خیلی اصرار کردم تا بالاخره توانستم داخل اتاق پذیرایی که سیاه پوش شده بود
بخوابم...
محمد بهم گفت :
شب اول محرم خیلی مهمه
این شب باید رزق چهلم پسر خانوم بگیری
رزق اربعینشو
امروز محمد صبح زود از خانه زد بیرون تا خانوم هایی که روضه میآیند راحت باشند
مادر محمد هم در خانه باز گذاشت و میگفت
این مـاه خونه ما متعلق به حضرت زهراست
زشته در خانه بسته باشد
با ریحانه سادات لباس مشکی هایمون پوشیدیم
ریحانه گفت که اینجا بیشتر خانوم میاد و شب ها چون محمد هست آقایون روضه میان
اما چون هرجا اسم ائمه باشد ائمه آنجا حضور دارن بهتره چادر بپوشیم
و احترام بزاریم..
به حرمت امام ها چادر سر کردم
باند روشن کردن و صدای :
شوریده و شیدای توام ،شیرینی دنیای من
تا به قیامت پای توام ، دین منی ،دنیای منی، آقای منی
آه باشهیدان تو یا حســین
آه بر سر خان تو یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
فانی در ذات احدی، جان ابوفاضل مددی
عاشق عشق ناب توام
صاحب من ارباب منی آقای منی
آه ساکن کربلا یا حسیـــن
آه خاک کویت شفا یا حسیــن
آه به دلم حسرت کربلا
آه کربلا کربلا کربلا
اشک هایم میومد و کسی که داشت مداحی میکرد خیلی با سوز میخواند
انگار واقعا شاهد شهادت امام ها بود
همین سوز باعث میشد دلم خون بشه و اشک هایم بیایید
خدا را شکر کردم که قبول کردم برم کربلا
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و دو
- هانیه :
خانوم های زیادی اومدن و رفتن
وقتی هم ریحانه و میدیدن میگفتن التماس دعا
جالب بود
ریحانه میگفت چون سیده شجرنامه اش برمیگرده به امام حسین
یعنی سید حسینی برای همون بهش میگن التماس دعا
چیز جالب تر این بود که به ریحانه گفتم :
من هم توی جشن هاتون بودم هم توی غم هاتون. . .
اگه عیدی چیزی باشه شما جشن میگیرید
زنگ میزنید به اقوام
شیرینی پخش میکنید
برعکس اگه محرم مثلا باشه عزاداری میکنید
همه جا پارچه سیاه میزنید
چرا اینطوریه خب؟
ریحانه گفت:
خب نداره
ببین هرچیزی جای خودش
خوشحالی و جشن جای خودش
غم و عزاداری هم جای خودش....
مثلا اگه بفهمی که داری مامان میشی یا مثلا بفهمی یکی از عزیز ترین هات داره عروسی میکنه
خب مسلما خوشحال میشی
زنگ میزنی و تبریک میگیری
یا حتی برای بچه ات جشن میگیری
و اما اگه
یکی از عزیز ترین هات که حالا خدا نکنه اما اگه مثلا بمیره
مسلما خیلی ناراحت میشی مجلس ختم برایش میگیری و عزاداری میکنه
مجالس مذهبی هم همینطوره ..
چون ائمه عزیز ترین افراد زندگی ما هستن
وقتی ولادت پیدا میکنند خوشحال میشیم
وقتی شهادت پیدا میکنند ناراحت...
اگه میبینی برای امام حسین اینطوری عزاداری میکنن
چون به شدت در غربت و مظلومیت به بدترین شکل شهید شدن
همه انسان ها فطرتا مدافع مظلوم هستند
و وقتی داستان کربلا و میشنود
خونشون به جوش میاد و خیلی ناراحت میشوند
بعد از حرف های ریحانه به این نتیجه رسیدم که واقعا راست میگه
دین حد تعادل میخواد
شادی جای خودش
غم جای خودش ...
خانوم های زیادی اومدن روضه و موقع برگشت دائم ریحانه بغل میکردن و تسلیت میگفتن
به ریحانه گفتم چرا بهت تسلیت میگن؟
گفت من و داداشم چون سید هستیم
یعنی جد ما امام حسین هست
برای همون چون نسبت داریم به من هم تسلیت میگن
- عجب!
شب که محمد برگشت یک ساعت در خانه بستیم
نماز خواندیم
شام خوردیم
بعد دوباره در خانه باز کردیم اینبار خانوم ها با آقایون میومدن
ریحانه صبح گفته بود که آقایون شب ها میآیند هیئت تا همه از سرکار برگردن و محمد باشه و پذیرایی بکنه
دوست های محمد اومدن کمک و برای آقایون چایی و خرما میبردن
من و ریحانه هم از خانوم ها پذیرایی میکردیم
روضه گذاشتن و سینه زدن
اخر مجلس هم برای بابای شهید محمد فاتحه خواندن...
آخـر شب خانه تمیز کردیم برای فردا
مامان سید و ریحانه از خستگی زیاد رفتن خوابیدن
اما محمد همچنان ساکت روی مبل نشسته بود
بهش خسته نباشید گفتم و پرسیدم:
نمیخوابی؟
گفت نذر کرده به نیت پدرش امشب چندتا جز قرآن بخوانه
برای همین تا نماز صبح بیداره
----
همین روال صبح و شب طی میشد با تفاوت اینکه هر روز تعداد جمعیت بیشتر میشد
یک بار بعد از نماز مغرب محمد گفت با حاج مرتضی میخواد بره هیئت
آخر شب که برگشت سر شانه هایش خاکی بود
پرسیدم:
محمد خوردی زمین؟ چرا خاکی شدی؟
با لبخند گفت:
نه سالمم این ها تربت کربلاست
وقتی دید ساکت هستم ادامه داد...
این تربت خیلی شفا بخش و خوبه
برای همین محرم ها روی لباس هرکسی که خواست تربت میزنن
----
شب شده بود نشسته بودم
به این فکـر میکردم که الان ابراهیم کجاست!؟
از محمد پرسیدم
به نظرت الان ابراهیم کجاست؟
گفت :
کنار مـادر
گفتم :
از کجا مطمعنی؟
گفت :
شهدا وقتی شهید میشوند یعنی حضرت زهرا خریداریشون کرده
حالا شهدا خادم های واقعی ائمه هستند!
شب های بعد با ریحانه رفتیم هیئت های مختلف و فهمیدم این خاک تربت
توی محرم چیز طبیعی هست...
بعضی وقت ها توی خیابون ایستگاه های صلواتی مداحی های قشنگی میزاشتن
قسمتی از مداحی یادداشت میکردم و بعد داخل خونه دانلود میکردم
این پرچم های سیاه همه را به تب وتاب انداخته بود
انگار همه عالم باهم توی یک روز
به قول ریحانه عزیز از دست دادن
این واقعا معجزه بود
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و سه
محرم گذشت و رسیدیم به صفر
صفر هم با نذری هاش گذشت
مامان و بابا هم هنوز نیومده بودند
و اما چند روز قبل از اربعین ....
- هانیه :
چند شب پیش با محمد کوله های مخصوصمون درست کردیم و الان دو روزه توی راه هستیم
صبح ها ساعت هشت تااذان ظهر راه میرویم
عمود به عمود
بعد برای نماز صبح وارد خانه های مختلف میشیدم و بعد از اجازه گرفتن
نماز میخواندیم
توی راه انقدر موکب های مختلف بود
یک موکب مخصوص غذا
یک موکب مخصوص درمان و دارو
یک موکب مخصوص استراحت
یک موکب مخصوص چایی
توی راه بچه های کوچک با چادر سیاه
به من و محمد دستمال میدادن یا آب پخش میکردن
جالب بود آب معدنی های عراق معکب بودن
اندازه یک فنجان آب داخلش جا میشد . . .
با محمد قدم برمیداشتیم و مراقب بودیم که همدیگر و گم نکنیم
هانیه ای که متر متر خیابان ولی عصر که طولانی ترین خیابان خاورمیانه است راه دفته بود این پیاده روی برایش سخت نبود
اما گرما عصبیش میکرد
بعضی وقت ها دلش میخواست داد بزنه که مردم از گرما
وقتی میشست دیگه بلند نمیشد
چندباری با باباعلی و مامان حورا تماس گرفتیم
مامان حورا کلی گریه کرد و از من خواست برایش دعا بکنم
به مامان و خواهر سید هم زنگ زدیم آنها هم درخواست دعا و زیارت نیابتی داشتن
گاهی واقعا کم میوردم
اولین موکب که میدیم میشستم
یک جایی من میشستم یک جایی کلا محمد از پا میفتاد
غذاها و چایی های تلخشون توی موکب ها
نیم ساعتی موندگارمون میکرد
فکر نمیکردم محمد انقدر گرسنگی سختشه
گرما هم سخت تحمل میکرد برای همین آب میریخت یکم روی سرش
از خستگی انقدر میخوابیدم تا حرص همه از دست من در میومد
قشنگ ترین چیزی که توی راه میدیدم این بود که
همه باهم برای امام حسین بودن!
یعنی چندتا خانوم عرب از من به خوبی پذیرایی کردن
چندتا خانوم پاکستانی با من قدم زدن
چند تا خانوم و آقا از آذربایجان اومده بودن
همه باهم متحد و خوش رفتار بودن
همه به عشق و نیت امام حسین
راه میرفتن
غذا میخوردن
گریه میکردن
همه باهم برای امام حسین !
این خیلی قشنگ بود 🌱
بدون ترس با امنیت و آرامش کنار هم بودیم
این جمله هلبیکم (خوش آمدید) توی ذهنم موندگار شد
باند های بزرگ کنار جاده گذاشته بودن و نوحه های عربی با صدای
یَحسین ( یاحسین) گذاشته بودند
به عمود سیصد و سیزده که رسیدیم محمد خیلی گریه میکرد زیر لب میگفت :
یا صاحب این زمان
ای کاش الان داشتیم با شما میرفتیم کربلا
دعای عهد میخوند و گریه میکرد خیلی بی تاب شده بود
از عمود سیصد و سیزده کفش هایمان را گذاشتیم داخل کوله و با پاهای برهنه راه میرفتیم و هر قدم صدای روضه و گریه می آمد
صدای نوحه ایرانی بلند شد ..:
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
دست و پا می زد حسین
ناله ها میزد حسین واغربتا میزد حسین
از دل نوا میزد حسن زینب صدا میزد حسین
از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
از حرم تا قتلگه زینب صدا میزد حسین
یا اخا روحی فداک یا اخا من لی سواک
یا اخا قلبی لداک
همچو بسمل زیر تیغ شمر میزد دست وپا
نیمه چشمس به قاتل نیمه ای در خیمه ها
دل پر از خون از نوای کودکان بی نوا
تکیه گه بر خاک گرم کربلا میزد حسیـن
ناله ها میزد حسین واغربتا میزد حسین
از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
یا اخا روحی فداک یا اخا من لی سواک
یا اخا قلبۍ لداک....
زیر خنجر گاه از سوز عطش رفتی ز هوش
گاه بر آه زنان در خیمه گه میداد گوش
گاه از بی یاری زینب زدی از دل خروش
صیحه از بیماری زین العبا میزد حسین
ناله ها میزد حسین واغربـتا میزد حسیـن (:!
-محمد رضا طاهری-
دلم ریش شده بود واقعا مداحی سوز داری بود
مخصوصا وقتی میگفت از عطش در زیر خنجر دست و پا میزد حسین
اشک هایم میریخت و به خاطر سوز گرما صورتم سوخته بود
محمد میگفت این گرما جز از کل
گرمایی که توی کربلا بود واقعا جون آدم میگرفت
محمد میگفت :
هروقت خسته میشی بشین اما توی کربلا
حتی جایی برای نشستن نبود
-غم سنگین و کمر شکنی بود تاحالا اینجوری به کربلا و ماجرایش نگاه نکرده بودم
توی راه همکار های محمد زنگ میزدن و هی در مورد کار سوال میکردن آخر سر محمد عصبانی و کلافه شد به دوستش گفت دیگه جواب نمیده و
گوشیش خاموش کرد
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و چهار
- هانیه :
به عنوان یک دختری که تازه امام حسیـن شناخته بود اگه بخواهم توصیفی بکنم میگم:
اتفاقا حسین زنـده کرده مارو
اتفاقا این غم باعث نشاطه
اتفاقا این شال پرچم حیاته
اتفاقا حسین کشتی نجاته
اتفاقا این شور عین شعوره
-بخشی از مداحی مهدی رسولی-
رسیدیم به عمودی که حرم معلوم بود
همه جمعیت کنار همین عمود ایستادند
باند ها چند دقیقه ساکت شدند
و بعد شروع به پخش زیارت عاشورا کردند
خیلی ها شمع روشن کرده بودند
خیلی ها ناله میزدند
محمد زیارت عاشورا میخوند و بدون ترس بلند گریه میکرد
خودشو آزاد کرده بود هرچقدر توی راه خودش نگه داشته بود
و مراعات کرده بود
اینجا جلوی حرم خودشو داشت خالی میکرد
نگاهم ثابت شد روی گنبدی که پرچم سیاهش میرقصید (:
اشک هایم میریخت و توی گوشم ناله های یا حسین زنگ میخورد🖤
چقدر صحنه قشنگی بود که غرب و شرق همه باهم در یک مکان با یک رنگ لباس میگفتند حسیــن!
یک بار دیگه دوباره توی دلم توبه کردم
شروع کردم با امام حسین دلم نجوا کردن :
سلام آقا ...
میدونم که خیلی بدم اما خداروشکر الان روبه روی شماهستم..
یعنی درستش اینکه بگم
سلام آقا که الان رو به روتونم
آقا چهل روزه خواهرتون بی یار شده
چهل روزه که مادرتون داغدار شده
آقا محمد میگه دخترتون
چهل روزه یتیم شده (: 💔
آقا صدای من و میشنوید؟
دلم خیلی تنگ شده بود برای شما ..
یک خانومی کنار گوشم گفت :
الشمر و جالس نفس مادرش گرفت
بنده خدا داشت با امام حسین خودش حرف میزد اماجمله ای که گفت واقعا سنگین بود
دستمو گرفتم به خانومی که کنار دستم ایستاده بود ...
الشمر و جالس
شمر نشست
و نفس مادرش
گرفت (:!
زیر لب تکرار میکردم
خیلی نامردی
چجوری دلت اومد
چجوری!؟
خیلی اون لحظه از دست شمر پـر بودم ...
از محمد جدا شدم و به هر سختی شد رفتیم داخل خیابانی که
توی جهان فقط یکی ازش هست
خیابانی که بین دو تا حرم بود
رفتیم داخل حرم
خیلی شلوغ بود ، همه کسایی که شبانه روز راه رفته بودند و سختی کشیده بودند
به مقصد رسیده بودند و حالا انگار آرام گرفته بودند
اولین بار که نگاهم به ضریح حضرت عباس افتاد
دیدم تار شد 🚶♀
صحنه هایی که شنیده بودم جلوی چشمم میومد
یعنی کی توانسته به این آقا با این همه کرامت و عظمت جسارت بکنه؟
با حضرت عباس حرف زدم و نجوا کردم
خیلی شلوغ بود جای توقف بیشتری نبود
از حرم خارج شدیم و رفتیم سمت
حرم امام حسین
خیلی حسرت میخورم چون تمام لحظات دید من تار بود و نتوانستم انقدری که باید به ضریحش نگاه بکنم
ای کاش میشد یکم از حال و هوای اربعین داخل شیشه کرد و هروقت دلت گرفت حسش کرد
این جمله :
علی اکبر گل لیلا پاشیده رو خاک صحرا
هرجاشو بلند میکردن باز یه جا میموند رو خاک ها
توی ذهنم مرور میشد
و از سنگینی این داغ قلب میسوخت...
با امام حسین حرف زدم
گفتم من خیلی گناهکار بودم
حالا که برگشتم میخوام جبران بکنم
کمکم کن خدمت بکنم تا جبران بشه!
به جای ابراهیم هادی هم زیارت کردم
ابراهیم هادی..
صاحب کتاب سلام بر ابراهیم
این اصلا غیر طبیعی نیست
آدم ها آسمانی شدن تا کار های شگفت انگیز بکنند
و برای هرکس هم یک جور است
نمیشود که همه شهدا به خواب آدم ها بیایند
هرکسی را به نحوی مهمان نوازی میکنند
به قول محمد
امام خامنه ای درست گفته این کتاب واقعا جاذبه داره !
بعد از زیارت به آقایون پیوستیم
همه خسته بودن
آرام راه میرفتن
صاحب کاروان شروع کرد به خواندن :
هنوزم روی نیزه هایی حسیـن
یا روی خاک این کربلایی حسیـن
رسیـدم برادر! کجایی حسیـن؟
چهل روز حالت ، منه بی حسین
عزا و غمت بودنِ بی حسین
چهل مرتبه مردن بی حسین
چهل روز از این شهر به اون شهر در به در
چهل روز هستی از من بی خبر
کجایی حسین ..؟!
کجایی ببینی چقدر پیر شدم
ببینی که از زندگی سیر شدم
زمین خورده بودم زمین گیر شده بودم
کجایی حسین ...
-حاجمحمودکریمی
نویسنده ✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و پنج
- هانیه :
شب آخر گفتم :
ممنون که منو آوردی با خودت این بهترین روزایی بود که داشتم
ای کاش هیچ وقت برنمیگشتیم
محمد گفت :
من هم بار اول بود که اربعین میومدم کربلا
چند روزی کربلا مونده بودیمو حالا داشتیم برمیگشتیم
خیلی دلم گرفته بود . . .
من تازه داشتم به آب و خاک اینجا عادت میکردم
خیلی سخت بود دل کندن !
انگار همه این حس را داشتن همه بی تاب و بیقرار بودن
با خودشون میگفتن حالا چطوری زندگی بکنیم؟
حالا چجوری توی ایران راه بریم با خاطرات کربلا ؟
آقایون کاروان زمزمه وار میخواندن:
حسین من بیا و این دل شکسته را بخر
حسین من مسافر جامانده را با خود ببر
حسین من
حسین من
حسین من
در کنار قبر تو ،میشود پر پر تو
کشته آخر تو که منم خواهر تو
بی تو من میمیرم
حسین من(:
بیا که از جور زمانه خسته ام
-حاج محمود کریمی
محمد سینه میزد و مثل بار اولی که حرمو دید بلند گریه میکرد اصلا بعد از اون لحظه فرق کرده بود
خیلی بی تاب بود !
اسم دوستش زیر لب میگفت
توی راه برایم تعریف میکرد
دوستی داشته توی محله اشون شهید شده
ازش پرسیدم شغل دوستت مثل خودت بوده؟
بهم گفت :
نه دوستش ساندویچی داشته
با تعجب ازش پرسیدم :
آخه محمد چجوری شده؟
جواب داد
مهم اینکه خدا بخوادت به شغل نیست
اگه جنگ هم نباشه خدا بخواد توی همین
کوچه های تهران هم میشه شهید شد
روزی حلال داشته باشی شغلش مهم نیست
میگفت دوستش همیشه میگفته :
(شهید شدن آسونه
شهید شدن آسونه
تو مگو مارا بدان شه بار نیست
با کریمان کارها دشوار نیست!
با خدا شهید شدن سخت نیست..
آخر هم شهید شد
به خدا خیلی اعتماد داشت 🖤)
به این فکر میکردم خدایی که ملاکش شغل نیست پس ما چرا ملاکمون شغله⁉️
---
چند روز بعد رسیدیم ایران و یک راست رفتیم خونه مشترک خودمون
اولین باری بود که میرفتیم داخل خونه
انقدر که خسته بودیم اصلا متوجه وسیله های داخل خانه نشده بودیم
ساک هارا باز کردیم ...
قرار بود شب مامان حورا و بابا علی و عمو سیاوش و مامان و خواهر سید بیان خونه ما ...
محمد هنوز لباس سیاهشو در نیاورده بود
هنوز بیقرار بود
میگفت :
حسرت میخورم که چرا یک دقیقه بیشتر کربلا نموندم..💔
انقدر خسته بودیم که نماز مغرب خواندیم
من اومدم خوابیدم
ولی محمد همچنان توی سجده داشت با خدا حرف میزد . . .
نمیدانم دقیقا چند ساعت خوابم برده بود که با صدای همهمه بیدار شدم
با عجله نگاه به ساعت کردم حدودا سه ساعتی خواب بودم و مهمان ها فکر کنم اومده بودن
من و را بیدار نکرده بود!
لباس پوشیدم و از اتاق رفتم بیرون
عمو سیاوش و زن عمو و نیلی
بابا علی و مامان حورا
ریحانه و مامان سید
و در آخر هم خود محمد نشسته بودن
با جیغ و خوشحالی رفتم توی بغل مامانم
دلم خیلی تنگ شده بود
بعد یکی یکی بقیه هم بغل کردم و و در جواب زیارت قبول ها میگفتم ممنونم
تشکر
خواهش میکنم
خلاصه هرچی بلد بودم و میگفتم 🌱
نیلی با خوشحالی گفت :
تا من خواب بودم،
آمار کنکور و دیدن رشته ادبیات فارسی قبول شده بودم
چیزی نگفتم و بحث تغییر دادم و گفتم :
ای کاش شماهم میومدید
خیلی خوش گذشت
عمو گفت :
کجا خوش گذشت ، رفتیـد زیارت مرده ها خوش گذشته :/؟
اومدم دفاع بکنم عمو اجازه نداد و گفت :
میدونم الان میخوای بگی زنده هستن
ولی از نظر من مردن
این جماعت دارن زیادی بزرگ نمایی میکنن
مگه نه محمد!؟
اینجور موقع ها محمد سکوت میکرد
میگفت :
میتونم جواب بدم اما میترسم
اول حرمت شکسته بشه
دوم عصبانی بشوم
عمو با خنده دوباره شروع کرد حرف زدن:
هانیه اینبار رفتیم همون هتلی که کنار بندر بود. . .
دلم میخواست توهم میومدی ولی انگار آقاتون نزاشته بود
مامان حورا دخالت کرد و گفت :
آقا سیاوش دیگه نشد بچه ها دوست داشتن کربلا برن
بعد هم با خنده و شوخی گفت : مامان دهنمون خشک شد
چای نمیاری!؟
مثل همیشه بحث و عوض کردند
من رفتم آشپزخانه خودم برای اولین بار از اولین مهمان ها پزیرایی بکنم
نیلی هم اومد کنار دستم و گفت :
هانیه خیلی خوب بود نه!؟
من دلم میخواست بیام ببینم چیه که انقدر مردم دوست دارن کربلا برن
گفتم :
ان شاءالله به زودی تو هم میری میبینی
دیگه کم کم باید شوهرت بدیم
با چایی و میوه رفتیم توی سالن پذیرایی
از مهمان ها با نیلی پذیرایی کردیم
زن عمو دائم تشکر میکـرد و میگفت :
ببخشید شما خسته راه هستید باید یک شب دیگه میومدیم
هربار هم به زن عمو جواب میدادم:
این حرف ها چیه
اتفاقا خوب شد اومدید دور هم حوصله امون نمیره
بابا علی گفت :
چجوری بود اونجا!؟
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و شش
- هانیه :
وقتی بابا علی از من پرسید که چجوری بود
با ذوق گفتم :
وای بابا انقدر خوب بود اولا که همه باهم دوست بودن
هرچی میخواستی بهشون میگفتی حتما سریع جورش میکردند
من و محمد خیلی خسته شده بودیم به یک خانومی میگفتم باورت میشه؟
در خانه اش باز گذاشت گفت هر جا دلتون میخواد برید استراحت کنید
باباحتی من با یک خانوم پاکستانی و آذربایجانی هم حرف زدم
انقدر خوراکی های خوشمزه کنار جاده بود
اصلا امکان نداشت فضا تکراری بشه . . .
وای بابا آب معدنی های اونجا
مکعب بودن
اندازه فنجان داخلشون آب بود
چایی هاشون بابا انقدر میچسبید انگار رسمشون بود که داخل چایی ها شکر یا نبات بزارن اینطوری تلخ هم نبودن
خیلی خوب بود
یک جایی هست اسمش عمود ۱۴۰۷
اولین بار چشمت به یک گنبد طلایی با پرچم مشکی میخوره
بابا همه آدم ها این قسمت صبر میکردند
انقدر قشنگ بود
سال دیگه شماهم بیایید
باباعلی گفت :
خب خوبه خوش گذشته بهت ولی اینجور جاها وصله ما نیست
عمو سیاوش دوباره با کنایه پرسید :
محمد چرا فقط تو سیدی؟
تو این جامعه فقط به سید و شهید نگاه میکنند
دقیقا داشت هم به سید بودنش و هم به پدر شهیدش اشاره میکرد
محمد اینبار گفت :
- بعضی آدم ها جدشون برمیگرده به اهل بیت
مثلا الان جد من حسینی است
یعنی جد من امام حسین حساب میشه
بعضی آدم های دیگه
جدشون موسوی یعنی امام موسی کاظم هست
آدم هایی که جدشون اهل بیت هست سید حساب میشوند
خیلی ها هم جدشون اهل بیت نیست ،سید نیستن
درمورد شهید ، اینطور نیست شهید هم آدم های معمولی هستند
با این تفاوت که یکی از عزیزانشون از دست دادن
وگرنه اون ها خیلی بیشتر از مردم عادی سختی میکشن
مامان سید گفت :
بفرمایید چای هاتون یخ کرد
محمد شکلاتی قندی چیزی بیار که چای تلخ نخورند...
همه میخواستند حرمت ها حفظ شود
خصوصا حرمت اهل بیت و عمو سیاوش که عمو بزرگ من بود
یکم نشستند و درمورد ترکیه و کربلا حرف زدیم
موقع رفتن عمو سیاوش به من طوری که محمد بشنوه گفت :
عمو جان مراقب باش بیشتر قاطی جماعت سیدها نشوی
این ها هیچ چیزیشون مثل آدم نیست!
محمد شنید اما طوری برخورد کرد که انگار چیزی نشنیده
با همه خداحافظی کردیم
با ریحانه هم خداحافظی کردیم و بهش گفتم فردا میام کارت دارم
----
نشستم روی مبل و به محمد گفتم :
ببخشید امشب خیلی بهت توهین شد
محمد گفت :
شما شرمنده نباش !من خودم هم ناراحت نشدم...
به محمد گفتم :
احترامت خیلی واجبه
آخه هربار عمو.....
محمد دستشو گذاشت روی بینیاش و گفت:
غیبت ممنوع
سکوت کردم و بعد یک شعر کوتاه خواندم!
هرڪه در این بزم مقرب تر باشد
جام بلابیشترش میدهند🌱
وقتی دیدم محمد داره با تعجب نگاهم میکنه با خنده گفتم :
اونجوری نگاه نکن جزء تست های کنکور بود دیگه حفظ شدم
راستی فردا میخوایم با ریحانه بریم بیرون
میخوام در مورد دانشگاه باهاش حرف بزنم
قبول کرد
خودش هم گفت قراره بعد از کارش با یکی از دوست هایش که توی حجره حاج مرتضی سر قبر دوست شهیدشون بروند. .
محمد اگه میخوابید دیگه با ساز و جیغ باید بیدارش میکردن
اگه محمد بخوابه که بعدش بیدار نمیشود که نمیشود
----
تقریبا دو ساعتی بود خوابیده بودم که گوشی محمد زنگ خورد ...
نویسنده✍| #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و هفت
- عمو هانیه (سیاوش):
از خانه هانیه و محمد که برمیگشتیم با خنده به زنم گفتم:
معلوم نیست چی ریختن داخل مخ این دختر
مغزشو شست و شو دادن باور کن
سید کیلو چنده بابا
پسره برای من جدم جدم
اهل بیت اهل بیت میکرد
این ها اصلا معلوم نیست با خودشون چند چند هستند
با غر غر خوابیدم
یک صحنه خیلی قشنگی بود من داشتم از بالا میدیدم مثل یک پرنده. . .
یک مکعب طلایی که دور تا دورش گل های رنگ رنگی بود
راه برای من باز شد نزدیک مکعب طلایی شدم
قشنگ معلوم بود شش تا گوشه داشت این مکعب. . .
به من گفتن اینجا کربلاست
رفتم جلو تا مثل بقیه آدم ها دستم را به این مکعب بزنم
یک آقایی در باز شد و بیرون اومد
همه افرادی که داشتن دور این مکعب راه میرفتن این آقا بهشون خوش آمد میگفت
این آقا اومد سمت من
توان اینکه سرم بالا بیارم نداشتم و فقط زمین نگاه میکردم
به من گفت : خوش اومدی
پرسیدم شما کی هستید
گفت من حسین همه ام !
خیلی تعجب کرده بودم
بعد هم یک گل از کنار همون مکعب شش گوشه به من دادند . . .
از خواب بیدار که شده بودم توی ذهنم دائم صحبت های اون آقا مرور میشد
به من گفت :
من حسین همه هستم یعنی امام حسینی که محمد میگفت منظورش بود
نگاه کردم به ساعت اول فکر کردم که همه چیز واقعیت بوده
بعد گفتم نکنه من مرده ام
گوشی برداشتم و زنگ زدم به محمد 🚶♂
دو سه تا بوق خورد صدای خسته محمد توی گوشی پیچید :
+جانم آقا سیاوش ؟
-محمد تو گفتی اسم جدت چی بود؟
+با تعجب شدید گفت :بلــه!؟
+ امام حسین ، چطور ؟
- یعنی تو پسر امام حسین حساب میشی؟
+ ما که در این حد نیستیم ولی چون سید هستیم میشه اینجوری هم گفت
با گریه به محمد گفتم
-رفتی شکایت من و کردی!؟
بیچاره میگفت الان نصف شبه من برای چی باید برم از شما شکایت بکنم
جرمم نکردید اخه چرا باید شکایت بکنم؟🌱
همه خوابی که دیده بودم تعریف کردم
محمد هم داشت گریه میکرد
خیلی حالم بد بود فقط گفتم :
- من حالم خوب نیست محمد یک سوال میکنم راستش بگو بعد هم قطع میکنم
من توی خواب یک مکعب شش گوشه دیدم اونجا کجاست؟
محمد گفت :
بهش میگن ضریح ، ضریح و یا مزاری که امتم حسین داره شش گوشه است
----
خیلی ناراحت بودم تا صبح نتوانستم بخوابم
با خودم میگفتم ای کاش به محمد این حرف هارا نمیزدم...
صبح اول وقت قبل از اینکه برم سرکار یک جعبه گل سفارش دادم تا در خانه هانیه و محمد بفرستند
بعد هم به محمد پیامک دادم که چجوری میتونم برم همون شش گوشه؟
چند ساعتی گذشت محمد جواب پیامک داد :
+ سلام آقا سیاوش
زحمت کشیدید ممنون بابت گل ، راضی به زحمت نبودیم
اگه بخواید برید کربلا باید یا زمینی یا هوایی برید
اول نجف خونه پدر امام حسین
بعد هم با کاروان میرید کربلا
اگه میخواید من یک کاروان هماهنگ بکنم شما برید؟
---
سیاوش:
ب؟ از سرکار خانه آمدم و با عجله چمدان بستم به همسرم و نیلی هم گفتم :
سریع لباس هایتان را جمع بکنید میخوایم بریم کربلا
خیلی متعجب بودند
محمد زنگ زد و گفت که دو روز دیگه صبح زود فرودگاه امام خمینی
کاروان منتظرتون هستند!
چون به تازگی رفته بودیم ترکیه
پاسپورت داشتیم
----
- هانیه:
شب تلفن محمد زنگ خورد
چون میدانستم بیدار نمیشه دیگه تلاش نکردم
همون اول جیغ زدم تا محمد از خواب پرید و تلفن برداشت..
محمد گفت که عمو میخواد با خانواده بره کربلا
خیلی خوشحال شدم و گفتم خداروشکر ...
صبح هم برای محمد گل فرستاده بود
خیلی عجیـب بود اما سوال نپرسیدم شاید چیزی شخصی بین عمو و محمد باشه!
بالاخره هرکس یک حریمی داره دیگه
محمد با تربت هایی که از کربلا آورده بود
سمت محل کارش رفت
ظهر با ریحانه رفتیم بیرون
درمورد رشته ادبیات فارسی یکم حرف زدیم
دانشگاهی که قبول شده بودم رفتیم دیدیم
ثبت نام و کار های اولیه لازم انجام دادیم....
محمد دوروز دیگه میگفت سالگرد دوست شهیدش هست و درگیره
من هم از روی دلتنگی اومده بودم خانه مامان و بابا
یک بار دیگه توی این یک هفته کتاب سلام بر ابراهیم خواندم
صفحه آخر یک برگه برداشتم و نوشتم :
هر اتفاق ناممکنی با توسل ممکن میشود
توسل و توکل
یعنی پارتی بازی ..(:
برنده کسی هست که فهمیده باید تسلیم خدا باشد
ابراهیم تو برنده شدی چون واقعا تسلیم خدا بودی!
و من همه این مدت داشتم با کسی که برنده شده است مسابقه میدادم(:
برگه را اخر جلد کتاب گذاشتم
یاد گذشته افتادم
اوایل با ابراهیم رقابت میکردم توی روز
اگه من کار خوب میکردم میگفتم تا اینجا بازی به نفع من
اگه کار نادرستی میکردم یک گل برای ابراهیم حساب میکرد
ابراهیم برده بود چون تسلیم خدا بود
و خدا را ترجیح داد به بقیه آدم ها!
این یک برد بود !
عمو سیاوش هم رفت کربلا
خب من که گفتم
←اتفاقا حسیــن ڪشتـی نجـاته→
نویسنده ✍ | #الفنـور_هانیهبانــو
🌸🍃🌸🍃🌸
🌸🍃🌸
🌸🍃
🌸
#رمان_تلالو_ابراهیم
#کپیفقطباذکرنامنویسندهمجازاست
پارت هشتاد و هشت
-هانیه :
کتاب سلام بر ابراهیم بلند شدم گذاشتم سرجاش
تا وقتـی که محمد برگرده بیکار بودم
و چون بیکاری و دشمن خودم میدانستم گوشی روشن کردم تا ببینم چه خبره
توی کانال ها میگشتم تا اینکه مطلب قشنگ درباره تفسیر ایمان پیدا کردم
هنگـامےڪهازامـامعلـیدربـارهتفسیـرایمـان
سوالڪردندفرمود:
ایـمانمعرفتباقلب(عقل)واقرار
بهزبانوعملبه ارڪان دین است
نهجالبلاغه حکمت ۲۲۷
وقتی مطلب خواندم یاد روز خواستگاری افتادم
وقتی داشتم از ملاک های خودم برای محمد مگفتم ...
گفته بودم : ایمان و اخلاق
یادمه در توضیح ایمان گفته بودم :
ایمان نه به اینکه فقط نمازی بخوانید و روزه بگیرید علاوه بر نماز و روزه من دلم میخواد مثلا به آدم ها کمک بکنم
حالا که داشتم فکر میکردم میدیدم که حرفم اصلا کامل نبوده در واقع تفسیر دقیق ایمان را امام علی داشته ...
واقعا هم که معنی ایمان یعنی همین حرف علی علیه السلام..
نگاهی به دستم انداختم انگشتر دُر دستم بود
یکی از بهترین کار هایی که کرده بودم اینکه
به جیب محمد دقت کردم
چیزی خریدم که ارزش داره
درسته روز های اول زندگیمون طلا نخریدیم
اما دیر که نمیشه
یکم که بگذره باز هم میشه طلا خرید
بدم میاد آدمو توی فشار میزارن
بگذریم. . .
کی فکرش میکرد هانیه راضی به اجاره کردن خانه بشه
اوایل با محمد اختلاف شدید داشتیم
ولی بعد محمد گفت
چه فرقی داره خونه بخریم یا اجاره بکنیم
مهم اینکه یه سقف بالای سرمون هست
روزی آدم ها دست خداست
راست میگفت
موقع جهاز من خیلی چیزها دوست داشتم که محمد دوست نداشت
اما کنار اومد بالاخره نمیشه که همیشه یکی کوتاه بیاد والا به خدا
هرچی بود گذشت
حلقه ساده
عقد ساده
خانه اجاره شده
به کنار برکتی که بعد از ازدواج پرید وسط زندگیمون هم به کنار خخخ
بابا من با محمدی ازدواج کرده بودم که سر هم بیست و خورده ای سال داشت مگه این بشر جوان چقدر زندگی کرده بود که بخواهد کلی کار بکند و خونه و ماشین و پسانداز آنچنانی
داشت باشه
حداقل خودمون راحتیم چون شرایط سخت ، سختی میاره ببخیال
حالا خودمونیم خوب شد مامان و بابا کوتاه اومدن و مهریه من ۱۳۳ شد
اما درستش این بود که کمتر باشه.
مهریه زیاد برای آدم های جاهله
همین حضرت زهرا خودمون مهریه اش آب بوده
با همین مهریه های سنگین اول کار دعوا درست میشه بیخیال بابا
ما اومدیم دنیا که بریم اخرش خونه ابدی و واقعیمون . .
انقدر غرق افکارم بودم که نفهمیدم چقدر زود گذشت
از این شاخهوبه اون شاخه به خیلی چیز ها فکر کرده بودم
محمد انگار دیگه رسید !
شکر نعمت نعمتت افزون کند
کفر نعمت از کفت بیرون کند
نویسنده✍ : #الفنـور_هانیهبانــو