🔴مسجد #آدم_کش در #شهرری
💠علاّمه نهاوندى در کتاب راحة الروح داستان مسجد آدم کش را نقل و اشاره کرده به گفتار مولوى که گوید:
یک حکایت گوش کن اى نیک پى
مسجدى بود در کنار شهر رى
هر که در وى بى خبر چون کور رفت
مسجدم چون اختران در گور رفت
💠در نزدیکى ابن بابویه #مسجدی بود که معروف شده بود به مسجد آدم کش، مسجدی که امروز به مسجد ماشاالله معروف است.
هر کس چه غریب و چه شهرى ، چه خودى و چه بیگانه، اگر شب در مسجد می ماند ، فردا جنازه او را از آن مسجد می اوردند و به این سبب کسی از مردم ری شب در آن بیتوته نمی کرد.
💠غریبهها از آنجا که مطلع نبودند، مى رفتند و شب در آن مى خوابیدند و صبح #جنازه و مرده آنها را بر مى داشتند. بالآخره جماعتى از مردم رى جمع شده و خواستند که آن مسجد را خراب کنند، دیگران نگذاشتند و گفتند خانه خداست و محل #عبادت و مورد آسایش مسافرین و غرباست، نباید آن را خراب کرد، بلکه بهتر این است که شب درش را بسته وقف کنید و یک تابلو هم نوشته و اعلام کنید که اگر کسى غریب است و خبر ندارد، شب در این مسجد نخوابد؛ زیرا هر کس شب در اینجا خوابیده صبح جنازهاش را بیرون آوردهاند و این چیزى است که مکرّر به تجربه رسیده و از پدران خود هم شنیدهایم و بلکه خود ما هم دیدهایم. پس بر تخته اى نوشته و به در مسجد آویختند. اتفاقا دو نفر غریب گذارشان به در آن مسجد افتاد و آن تابلو را دیده و خواندند. پس یکى از آنها ـ که ظاهرا نامش #ماشالله بود میگوید: من امشب در این مسجد مى خوابم تا ببینم چه خبر است. رفیقش او را ممانعت مى کند و مى گوید: با وجود این آگهى که دیده اى، باز در این مسجد مى روى و خودکشى مى کنى؟
💠آن مرد قبول نکرد و گفت حتما من شب را در این مسجد مى مانم. اگر مُردم که تو خبر را به خانوادهام برسان و اگر زنده ماندم که نعم المطلوب و #سرّى را کشف کردهام. پس قفل را گشود و داخل مسجد شد و تا نزدیک نصف شب توقّف کرد خبر نشد. و چون شب از نصف گذشت، ناگاه صدایى مهیب و #وحشت زایى بلند شد، آهاى آمدم ـ آهاى آمدم، گوش داد تا ببیند صدا از کدام طرف است، باز همان صدا بلند شد، آمدم، آمدم، آهاى آمدم و هر لحظه صدا مهیبتر و هولناکتر بود. پس آن مرد برخاست و ایستاد و چوب دست خود را بلند کرد و گفت اگر مردى و راست مى گویى، بیا، و چوب دست خود را به طرف صدا فرود آورد که به دیوار مسجد خورد و ناگهان دیوار شکافته شد و زر و طلاى بسیارى به زمین ریخت و معلوم شد دفینه و گنجى در آن دیوار گذارده و طلسم کرده بودند که این صدا بلند مى شود و آن #طلسم به واسطه پر جرأتى آن مرد شکست پس طلاها را جمع کرد و صبح از آن مسجد صحیح و سالم با پول زیادى بیرون آمد و از آن همه پول، املاک خریده و از ثروتمندان گردید و آن مسجد را تعمیر و به نام او مسجد ماشاءاللّه معروف گردید.
📚کتاب امامزادگان و زیارتگاههای شهر ری صفحه ۲۱۸ الی ۲۲۰، ناشر، سازمان چاپ و نشر دارالحدیث قم
✨🌹✨🌹✨🌹✨🌹✨
•••
#طنز_جبہہ
طلبہهاے جواڹ آمدهـ بودند براے #بازدید👀 از جبہہ
0⃣3⃣ نفرے بودند.
#شب ڪہ خوابیدهـ 😴بودیم
دو سہ نفر بیدارم ڪردند و شروع کردند به پرسیدن سوال های مسخره و الکے!😑
مثلا میگفتند:
#قرمز چه رنگیه برادر؟!😐
#عصبی شده بودم😤.
گفتند:
بابا بے خیال!😏 تو ڪه بیدار شدے! #حرص نخور بیا بریم یڪے دیگه رو #بیدار کنیم!😎
دیدم بد هم نمیگویند😍😂
خلاصه همین طوری سے نفر را بیدار کردیم!😅😉
حالا نصف شبے جماعتے بیدار شدیم و همه مان دنبال شلوغ کارے هستیم!🤣
قرار شد یڪ نفر خودش را به مردن بزند و بقیه درمحوطه قرارگاه #تشییعش کنند!😆
فورے پارچه سفیدے انداختیم روے محمد رضا و #قول گرفتیم تحت هرشرایطے 😶 خودش رانگه دارد!
گذاشتیمش روی #دوش بچه ها و راه افتادیم.
•| #گریه و زارے!😭😢
یڪے میگفت:
ممد رضا ؟! نامرد چرا رفتیییے؟😱😭😩
یڪے میگفت:
تو قرار نبود شهید شے!
دیگرے داد میزد:
#شهیده دیگه چے میگے؟
مگه تو جبہہ نمرده!
یڪے #عربده میکشید😫
یڪے #غش مےڪرد😑
در مسیر بقیه بچه ها هم اضافه➕مےشدند و چون از قضیه با خبر نبودند واقعا گریه 😭 و شیون راه مےانداختند!
گفتیم برویم سمت اتاق #طلبه_ها!
#جنازه را بردیم داخل اتاق
این بندگان خدا که فڪر مےڪردند #قضیه جدیه
رفتند وضو گرفتند و نشستند به قران 📖 خواندن بالای سر #میت!😬
در همین بین من به یکی از بچه ها گفتم :
برو خودت رو روے محمد رضا بینداز و یڪ نیشگون محڪم بگیر🤐😂
رفت گریه ڪنان پرید روی محمد رضا و گفت:
محمد رضا این قرارمون نبود😩
منم میخوام باهات بیااااام😭
بعد نیشگونی 👌🏻 گرفت که محمد رضا ازجا پرید و چنان جیغے ڪشید 😱 ڪہ هفت-هشت نفر از بچه ها از حال رفتند!
ماهم قاه قاه مےخندیدیم😬😂
خلاصه آن شب با اینکه #تنبیه 👊 سختی شدیم ولے حسابے خندیدیم..
#خنده_حلال😂
اللهــــم عجـــل لولیک الفــــرج