#خاطرات_شهدا
خیلی کوچولو بود فکر میکنم شش سال و دو سه ماهه.
یه دونه ازین تیرکمون قدیمیا با فاطمه خانم براش درست کردیم و دادیم بهش که تمرین کنه.
می رفت تو بالکن و با این توپ کوچولوهای پلاستیکی تفنگ ساچمه ای تمرین تیر اندازی می کرد.
یهو اومد تو خونه و داد زد "ای واااای، فکر کنم پرنده ای چیزی بود!" و بدو بدو رفت پایین.
خیلی زود برگشت بالا، دیدم دستشو تا کرده و یه گنجشک کوچولو تو بغلشه.
احتمالا تیر بهش خورده بود و افتاده بود، یا بادی که میومد انداخته بودش، دقیق نفهمیدیم.
با کمک هم براش یه جای گرم درست کردیم و چند روزیم بهش آب و غذا دادیم. با چوب بستنی برای بالش که آسیب دیده بود آتل درست کردیم و گنجشک چند روزی مهمون حسین آقا بود.
مدام بهش سر میزد.
خیلی ازین غفلتش ناراحت بود، یه چیز عجیبی. بچه شش ساله و این درجه از مهربانی با یه پرنده کوچولو و رشد نفس لوامه ...!
بعد یه هفته که دیگه بال گنجشک خوب شده بود و حسابی پروار شده بود، با کمک بابا بردن گذاشتنش تو لونش بالای همون درخت.
چند روزی کشیک میداد ببینه بابا مامانش برمیگردن یا نه.
که بالاخره برگشتن و خیالش راحت شد.
#شهید_حاج_حسین_معز_غلامی❤️
https://eitaa.com/joinchat/1657995312C1fa40b70d9