ادامه.....✍✍
کاظمی گفت:برادر شوخی نکن! حالا آماده باشید!باریک الله! شما منظم و مرتب ترین نیروها هستید!حالا همه از جلو نظام!
دست ها رفت روی شانه.
_آزاد
_الله اکبر خمینی رهبر.
نیرو های جلویی راه افتادند. صدای پاهایشان که به زمین می خورد همه جارا پر می کرد.
حالا نوبت نیروهای ما شد .
کاظمی بلند گفت: برادران آماده!منظم،مرتب!
می خوام یه رژه ی تاریخی برید!می خوام چشم همه از حدقه در بیاد!
سعید از وسط صف داد زد و گفت "در میاد ناراحت نباش!
کاظمی گفت :برادران حرکت!
همه با هم گفتند یاحسین و بعد یک دفعه پاهایشان را محکم و سفت بردند بالا و حرکت کردند.
هنوز پاهای بچه ها نرفته بود بالا که ده پانزده تا دمپایی مثل کبوتر رفتند توی آسمان.
دمپایی ها تو آسمان بودند و صاحبانشان صف را ریختند به هم و دویدند طرف دمپایی هایشان . هر کسی جیغ می زد و چیزی می گفت.
_آهای این دمپاییه منه !
_برادر چرا صف رو ریختی بهم ؟
_چرا دمپایی منو بر داشتی؟
_آقا ساکت باش!
_برادر نخند!
_خب چیکار کنیم ،پوتین نداشتیم؟!
_اینارو؛ عجب شلخته هایی هستند!.
همه چیز شیر تو شیر شده بود و هرکسی چیزی می گفت؛که سعید گفت:"نگفتم حاجی،
گفتم که حالا از رژه ما چشم ها همه از حدقه در میاد !دیدی در اومد!...و بعد از خنده ریسه رفت.
حاج عباسعلی که داشت از خجالت آب می شد،
خودش را عقب کشید و آهسته آهسته از ما دور شد.
نادعلی که نگاهش می کرد.بلند بلند گفت : بچه ها حاجی دید ما خیلی منظم و مرتبیم. از خودش خجالت کشید و فرار کرد.
هنوز حرفش تمام نشده بود که صدای خنده بچه ها همه جا را پر کرد.☺☺☺
کتاب
#اکبرکاراته_و_قلیه_پیتو
نویسنده کتاب:
#محسن_صالحی_حاجی_آبادی
🍃💕🍃💖🍃