پنج روز گذشته بود ...
در مسیر برگشت که بودم ،
بارها با من تماس گرفت .
میخواست بداند
چه ساعتی به قزوین میرسم ؟!
وقتی از اتوبوس پیاده شدم ،
آنطرف خیابان کنار موتورش ،
ایستاد بود .
به گرمی از من استقبال کرد .
ترک موتور که سوار شدم ،
با یک دستش رانندگی میکرد ،
و با دست دیگرش ،
محکم دستم را گرفته بود ؛
حرفی نمیزد .
دوست داشتم یک حرفی بزنم
و این قرق را بشکنم ،
ولی همین محکم گرفتن دستم ،
خودش یک دنیا حرف داشت !
#همسر_شهید_حمید_سیاهکالی
#یادت_باشد