eitaa logo
【علمداࢪکُمیل🇮🇷】
5.1هزار دنبال‌کننده
7.3هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
﴾﷽﴿ • - اینجا خونه شُهداست شهدا دستتو گرفتنا ، نکنھ خودت دستتو بڪشی .. • . پاسخ‌بھ‌ناشناس‌ها؛ 〖 @komeil_212 〗 • اندکـےشࢪط! 〖 @Komeil32 〗 . هیئت‌کانالمون!(: 〖 @Komeil_78
مشاهده در ایتا
دانلود
🖤 🌿 محمد بعد از سلام و احوالپرسی به اتاق خواهرزاده اش رفت،تقه ای به در زد و وارد اتاق شد،با دیدن کمیل که سرش را به پشت صندلی تکیه داده بود و چشمانش را بسته بود به طرفش رفت و صندلی را برداشت و روبه روی آن نشست.به پروند و برگه هایی که اطرافش پخش بود نگاهی انداخت،متوجه شد که پرونده برای سمانه است،چقدر دوست داشت که به دیدنش برود،اما اینجوری بهتر بود ،سمانه نباید چیزی در مورد دایی اش بداند. کمیل آرام چشمانش را باز کرد،محمد با دیدن چشمان سرخش ،سری به علامت تاسف تکان داد. ــ داری با خودت چیکار میکنی؟فکر میکنی با این حالت میتونی ادامه بدی؟یه نگاه به خودت انداختی،چشمات از شدت خستگی و فشار سرخ سرخ شدن،اینجوری میخوای سمانه رو از این قضیه بیرون بکشی کمیل چشمانش را محکم بر روی هم فشرد و زمزمه کرد: ــ کم اوردم دایی ،کم اوردم محمد ناراحت نگاهش را بر او دوخت و با لحنی که همیشه به محمد آرامش می داد گفت: ــ این پرونده چیزی نیست که بخواد تو رو از پا در بیاره،تو بدتر از این پروندهارو حل کردی،این دیگه چیزی نیست که بخواد تورو از پا در بیاره. ــ میدونم ,میدونم،اما این با بقیه فرق میکنه،نمیتونم درست تمرکز کنم،همش نگرانم،یک هفته گذشته اما چیزی پیدا نکردم،سهرابی فرار کرده،بشیری اثری ازش نیست،همه ی مدارکی که داریم هم بر ضد سمانه است،نمیدونم باید چیکار کنم؟ ــ میخوای پرونده رو بسپاری به یکی دیگه؟ ــ نه نه اصلا محمد سری تکان داد و پرونده ای که به همراه خود آورده بود را مقابل کمیل گرفت!! ــ رو یکی از پرونده ها دارم کار میکنم یه مدته،که یه چیز جالبی پیدا کردم،که فکر میکنم برای تو هم جالب باشه. کمیل سر جایش نشست،و پرونده را از دست محمد گرفت،پرونده را باز کرد و شروع به بررسی برگه ها کرد ــ تعجب نکردی؟؟ ــ نه ،چون حدسشو میزدم ــ پس دوباره سر یه پرونده همکار شدیم ،اصلا فکرش را نمی کرد که سمانه وارد چه بازی بزرگی شده،با دیدن نشریه ها حدس می زد کار آن گروه باشد اما تا قبل از دیدن این برگه ها ،امیدوار بود که تمام فکرهایش اشتباه باشند اما..... ... @Komeil3
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸🍃🌸 🍃🌸🍃🌸 🌸🍃🌸 🍃🌸 🌸 🙂♥ 😄❗️ 🙅🏻‍♂ 🚶🏿‍♂‼️ 🙋🏻‍♂🔥 - هانیه : برای اینکه وقت زودتر بگذره حاجی شروع به خواندن یک غزل از حافظ کرد🕊🍀 ( الا یا ایها الساقی ادرکأسا و ناولها که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها به بوی نافه ای کاخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دلها مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم جرس فریاد میدارد که بربندید محمل ها به می سجده رنگین کن گرت پیر مغان گوید که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزل ها شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحل ها همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل ها حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها♥️🌱) شعری که حاجی گفت خیلی قشنگ و پر مفهوم بود یکم باید دقت میکردی تا تفسیرش و میفهمیدی. داشتم به این فکر میکردم که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها✋🏻 یاد شب مهمانی عمو افتادم ..'! به خاطر عاشقی سرزنش شدم(:؟ چون عاشق خدا شدم نمیخواستم حرفش را زیر پا بزارم چادر سر کردم و نماز خواندم…~ ولی خب همین دردسر و تمسخر ها الان در حال حاضر برای من خیلی ارزشمند هست🙂💚 یک عمر خلاف حرف خدا عمل کرده بودم حالا چندتا فحش یعنی نمیتوانستم برای خدا بخورم ؟ مگه ادعا نمیکنند عشق مقدس هست!؟ پس کدوم عشق از عشق به خدا مقدس تره!؟🚶‍♀ انقدر با خودم حرف زدم تا اینکه حاجی از روی صندلی بلند شد و با خنده گفت: + به به اینم سید محمد ما ، آقا سید با شما کار دارند پیرد مرد خیلی شوخ و شادی بود از خوشحالی زیاد اون لحظه یادم رفت که نامحرم هست و دستم را جلو بردم🤦‍♀ حالا خوب بود چند دقیقه قبل داشتم از عشق به خدا میگفتم ولی خب چه کنم من نه سال اینطوری زندگی کردم بعضی وقت ها یادم میرود🚶‍♀💔 سید محمد با تعجب نگاه من میکرد و نهایتا دستش را گزاشت روی سینه اش فهمیدم که ای وای عجب اشتباهی کردمتو جمع ضایع شدم حس خنده و خجالت وقتی باهم قاطی بشه دیگه نمیتونی خودت کنترل بکنی با عجله گفت : ببخشید نمیدانستم شما اینجاهستید ! حاجی با اجازه من میرم یاعلی✋🏻'! بعد هم به سرعت از حجره رفت بیرون… انقدر سریع که مهلت نداد حداقل حاجی جوابش را بدهد --- + حاجی☹️💔 چرا اینطوری کرد!؟ مگه چیکار کردم به خدا حواسم نبود دستم را بردم جلو🚶‍♀ - والا نمیدونم دخترم جوانه دیگه ، تو ببخشش + ممنون ، ببخشید خدانگهدار😕✋🏻 --- اشتباه کرده بودم ولی زیر بار نمیرفتم این خصلت که "از همه طلبکار هستم" هنوز توی من بود و باید اول وقت ترکش میکردم عصبانی دنبال همین سید راه افتادم بالاخره شیرینی خریده بودم از صبح در به در دنبالش گشته بودم که تشکر بکنم لااقل شیرینی هارا تحویلش بدم فکر نکنه من بی ادب هستم یکم تند تر قدم برداشتم! نزدیک مسجد چند قدم باهاش فاصله داشتم داد زدم اقا محمد چند لحظه صبر کنید ایشون هم سرش را تکان داد و گفت بفرمایید! زشته جلوی همسایه ها توی خیابان داد میکشید 🤫! نویسنده✍🏿: :)🌱 ⸤ Eitaa.com/Komeil3